عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوچهلودوم برو شوهرش رو صدا بزن. بگو وضع زن
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلوسوم
ربابه دم غروب به خانه شان برگشت و من با بچه ها و برادرانم تنها ماندم.
محمد علی شب از بیمارستان آمد و گفت قرار است امشب ریحانه را عمل کنند.
ریه های نوزادش هم کامل نیست و چند وقتی باید در بیمارستان و در دستگاه بماند.
محمد امین هم که خبردار شده بود چه اتفاقی برای ریحانه افتاده است به خانه آقاجانم آمد.
برای نجمه و ناصر خوراکی خریده بود.
کلی با آن ها بازی کرد و آخر شب به خانه شان برگشت.
ناصر موقع خواب بهانه مادرش را می گرفت.
هنوز کوچک و به شدت وابسته به مادرش بود.
این جا هم که نه از مادرش و نه از پدرش خبری نبود.
با محمد علی او را در پتو گذاشتیم و آن قدر تکانش دادیم تا خوابید.
روز سخت و پر اضطرابی بود.
آقاجان هم که به خانه نیامده بود حال ریحانه را از او بپرسیم.
تسبیح به دست دراز کشیدم و آن قدر حمد شفا خواندم تا بالاخره پلک هایم سنگین شد و خوابم برد.
با احساس انداخته شدن لحاف به رویم چشم هایم را باز کردم.
آقاجان برگشته بود.
سریع در جایم نشستم و سلام کردم.
جواب سلامم را داد و گفت:
هوا سرده باباجان چرا بی لحاف خوابیدی؟
چشم هایم را مالیدم و گفتم:
یه دفعه ای خوابم برد.
از ریحانه چه خبر؟
آقاجان در حالی که کمربندش را باز می کرد گفت:
خوبه خدا رو شکر.
لگنش رو عمل کردن آوردنش بخش.
دکتر می گفت یکی دو هفته ای باید بیمارستان بمونه
با تعجب گفتم:
یکی دو هفته!
چقدر سخت.
آقاجان تشکش را پهن کرد و گفت:
دکتر می گفت بد جور زمین خورده.
فقط خدا رحم کرده بچه اش زنده مونده
پرسیدم:
بچه اش چی؟
وقتی خودش رو تخت بیمارستانه چه جوری میخواد مراقب بچه اش باشه؟
آقا جان بالشتش را گذاشت. چراغ را خاموش کرد و گفت:
این طور که جواد می گفت بچه اش باید حالا حالاها تو دستگاه باشه.
می گفت همون بدو تولد هم دچار خفگی شده نفس نمی تونسته بکشه هم قلبش ایستاده
دکترا کلی تلاش کردن که باز قلبش کار افتاده
دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم:
ای وای
آقاجان دراز کشید و گفت:
فعلا که به خیر گذشته ولی خیلی براشون دعا کن.
آقاجان آه کشید و گفت:
بس امروز بیمارستان بودم پاک از راضیه و بچه اش فراموش کردم.
خدا کنه خوب شده باشه.
زیر لب ان شاء الله گفتم.
آقاجان دستش را روی پیشانی اش حائل کرده بود و می دانستم هنوز بیدار است. از صبح روی پا بود ولی غم و نگرانی اش نمی گذاشت به این زودی و راحتی خوابش ببرد.
پرسیدم:
آقا جان چیزی خوردین؟
جوابی نداد که گفتم:
غذا براتون بیارم؟
دستش را از روی پیشانی اش برداشت و گفت:
نه باباجان دستت درد نکنه
چیزی از گلوم پایین نمیره.
چهار دست و پا خودم را کشیدم و کنار رختخواب آقاجان نشستم و گفتم:
اگه خواب تون نمیاد برم براتون چای بذارم
آقا جان دستم را در دست گرفت و گفت:
نه باباجان. دستت درد نکنه
چیزی نمیخوام.
در نور کم اتاق به صورتم نگاه دوخت و پرسید:
خودت خوبی بابا؟
بچه ها اذیتت نکردن؟
به پهلوی آقاجان تکیه زدم و گفتم:
من خوبم آقاجان.
بچه ها از ظهر با پسرای ربابه بازی کردن سرشون گرم بود.
شب هم محمد امین اومد براشون خوراکی آورد باهاشون بازی کرد.
فقط وقت خواب ناصر یکم بهانه می گرفت که با محمد علی تابش دادیم خوابش برد.
آقاجان نوازش وار روی سرم دست کشید و گفت:
دستت درد نکنه باباجان. خدا خیرت بده
فقط مواظب خودتم باش خدایی نکرده چیزیت نشه من شرمنده احمد بشم.
منی که انگار فراموش کرده بودم متاهل و باردارم و سر روی پهلوی آقاجان گذاشته بودم با حرف آقاجان تازه به خودم آمدم. از این که به آقاجان لمیده بودم خجالت کشیدم و سریع خودم را جمع و جور کردم. سر به زیر چشم گفتم و به رخت خوابم برگشتم.
شب به خیر گفتم و زیر لحاف خزیدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•