عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوچهلوشش کت و دامن آجری ام را روی تخت میاندازم،عکسش
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوچهلوهفت
(نه سیاوش حالش از تو بدتر بود...سه ساعت باهاش حرف زدم تا یه کم خودش رو جمع و جور
کرد).
ناخودآگاه لبخند میزنم.
صدای زنگ در میآید،از جا میپرم...سریع تایپ میکنم
(عموجان اومدن..من برم..دعا کنین)
مینویسد
(توکل یادت نره،عروس خانوم)!
روسری ام را سر میکنم. لرزش دست هایم غیرقابل انکار است. تا حالا اینطور نشده بودم.
بیشتر،از رفتار مامان و بابا نگرانم...
مطمئنم رضایت نخواهند داد،اما خب. ....
آرام و باطمأنینه از پله ها،پایین میروم.
وارد سالن میشوم. حاج خانم و آقاسیاوش کنار هم و مامان و بابا روبه رویشان نشسته اند.
آقاسیاوش سرش را پایین انداخته و دانه های درشت عرق روی پیشانیاش نشسته. با دستمال
پاکشان میکند .
متوجه حضور من نشده اند. دسته گل بزرگ روی میز توجهم راجلب میکند. جلو میروم و سعی
میکنم صدایم نلرزد
:_سلام
حاج خانم و آقاسیاوش از جا بلند میشوند.
جلو میروم و با حاج خانم روبوسی میکنمـ، کت و دامن شیری ـپوشیده و لبخند گرمی روی لب
هایش نشسته.
+:چقدر خانم شدی نیکی جان... خیلی بزرگتر شدی
آقاسیاوش هم زیر لب سلام میدهد.
بابا میگوید:بفرمایید
میخواهم بنشینم که بابا میگوید:
:_نیکی جان چرا با آقاسیاوش دست ندادی؟
خشکم میزند،سیاوش از تحیر سرش را بالا میگیرد و به صورتم نگاه میکند.
...من را نشانه رفته اند...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•