عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوچهلوچهارم صبح زود همراه آقاجان به حرم ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلوپنجم
حدود ساعت 10 بود که محمد حسن همراه خانباجی به خانه برگشتند.
دلم برای خانباجی تنگ شده بود و محکم همدیگر را بغل کردیم.
خانباجی حال و احوالم را پرسید و قربان صدقه خودم و فرزندم رفت.
در مطبخ کنار هم نشستیم و برایش چای ریختم.
نجمه و محمد حسین لباس گرم پوشیده بودند و در حیاط بازی می کردند. ناصر هم که به خانباجی علاقه خاصی داشت با ورود خانباجی در بغل او جا خوش کرده بود.
از خانباجی احوال راضیه و فرزندش را پرسیدم.
آه کشید و با بغض و ناراحتی گفت:
چی بگم مادر؟!
حال بچه اش اصلا خوب نیست.
تب داره تبش هم پایین نمیاد.
این یک هفته مدام پاشویه اش کردیم، هر چی به ذهن مون رسید براش خوبه دم کردیم دادم خورد، حنا گذاشتیم، پیاز کف پاش گذاشتیم یکی دو ساعت تبش پایین میومد باز دوباره می رفت بالا.
_ای وای ...
دکتر نبردنش؟
خانباجی استکان چایش را برداشت و گفت:
چرا مادر.
چند بار دکتر بردن.
دکتر هندی، دکتر ایرانی هیچ کی نفهمیده درد این بچه چیه.
همه سه چهار تا دارو میدن و تمام.دکتر آخری که پریروز بردنش گفته بود یه دکتر متخصص هست تو بیمارستان امام رضا هم مریض می بینه.
گفت اون شاید بتونه مریضی شو تشخیص بده
منتها گفت سفره شاید امروز بیاد.
اینام صبح شال و کلاه کردن برن بیمارستان که آقات رسید با هم رفتن.
منم با محمد حسن یکم دور و بر خونه شو جمع کردم، نهار گذاشتم گفتم بیام این جا ناصرو نگه دارم می دونم چقدر سرتقه.
همزمان با گفتن این جمله لپ ناصر را کشید و ناصر هم خودش را برای خانباجی لوس کرد.
خانباجی از من پرسید:
از ریحانه خبری نشده؟
استکان خالی چایم را داخل سینی گذاشتم و گفتم:
نه دیگه از دیشب خبر جدیدی ندارم.
خانباجی روی سر ناصر دست کشید و گفت:
این بچه یکی دو هفته بدون مادر چه کار بکنه
سر تکان دادم و گفتم:
آره طفلکی خیلی اذیت میشه
هم دیشب کلی غر زد و گریه کرد هم صبح.
الانم خدا رحم کرد بیدار شد شما رو دید وگرنه حتما باز می زد زیر گریه.
خانباجی آه کشید و گفت:
حیف بچه راضیه مریضه وگرنه ناصرو می بردم اون جا مراقبش باشم.
باز نجمه بهتره بزرگتره زود سرش بند میشه.
این سرتق خان خیلی اذیت می کنه.
تو هم اذیت میشی بخوای مدام بغلش کنی راهش ببری
به روی خانباجی لبخند زدم و گفتم:
ان شاء الله به منم عادت می کنه.
الان این کاراش طبیعیه.
ولی اگه فکر می کنید اذیت می کنه پیشم آروم نمی مونه شما این جا بمونید من میرم خونه راضیه کمک دستش باشم.
خانباجی گفت:
نه میری اونجا دست تنها اذیت میشی باز این جا محمد علی هست، محمد حسن هست، آقات هست کمکت بکنن اونجا همه کارا میفته رو دوشت.
_اشکالی نداره خانباجی.
دلم برای راضیه و محمد مهدی هم تنگ شده.
خونه راضیه هم کار زیاد نیست که
کارای معمولی خونه است از پسش بر میام.
ناصر شما رو دوست داره پیش شما آرومه.
اگر هم خدا بخواد دکتر امروز محمد مهدی رو می بینه و درمانش می کنه پس دیگه مشکلی پیش نمیاد
خانباجی به فکر فرو رفت و گفت:
راست میگی اگه دکتره اومده باشه می فهمه درد این بچه چیه.
بچه اش آروم بگیره دیگه کار سختی نیست اونجا موندن
_خود راضیه که می دونه چی باید بده بچه چی نباید بده؟
خانباجی سر تکان داد و گفت:
آره مادر
گفتم:
پس شما این جا بمونید من میرم خونه راضیه.
هم رفع دلتنگی کنم هم پیشش بمونم کمکش کنم.
خانباجی کمی به فکر فرو رفت و گفت:
باشه مادر.
پس یکم دیگه حاضر شو با محمد حسن برو اونجا.
زیر لب چشم گفتم و برای خودم دوباره چای ریختم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•