عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_ونه شروین خندید. - کجا باید بخوابم؟ چند دقیقه بعد شاهرخ برگشت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_نود
- جای منو انداختی تو آفتاب؟
- سلام علیکم
شروین سری تکان داد. شاهرخ نان را روی میز گذاشت.
- جواب سلام واجبه
- سلام
- واسه خاطر جناب عالی رفتم نون گرفتم طلبکار هم هستی؟ پاشو یه دوش بگیر سرحال بشی
- نمی خوام. حوصله ندارم
- پس من می رم
شاهرخ این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
- هی؟ کجا؟ من گشنمه
شاهرخ سرش را کرد توی اتاق
- تا حالامهمون به این پرروئی ا نداشتم
- خب، حالا که داری! می خوای از گشنگی بمیره؟
شاهرخ خندید.
- حقیقتاً در برابر تو کم می آرم. تا تو سفره رو بندازی من هم میام
و دوباره رفت. شروین داد زد:
- ولی من بلد نیستم
صدای شاهرخ از دور آمد.
- یاد می گیری
لپهایش را باد کرد و نفسش را بیرون داد. بالاخره بعد از کلی تقلا سفره را انداخت. پای سفره که نشست شاهرخ در حالیکه سرش را با کلاه حوله اش خشک می کرد وارد شد. نگاهی به سفره انداخت.
- کل آشپزخونه منو زیر و رو کردی؟!
نشست. کلاه حوله اش را عقب انداخت. لقمه گرفت زیر لب چیزی گفت و شروع به خوردن کرد.نگاهی به شاهرخ که موهای خیسش از دورش آویزان بود انداخت و مشغول هم زدن چائی اش شد. تند و تند هم می زد.
- همش ریخت!
شروین سر بلند کرد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒