عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_ودو - سلام، ممنون، چه کمکی ازم برمی آد؟ -دکتر موسوی هستن؟ - بله
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_نود_وسه
شروین دست علی را گرفت و علی رو به شاهرخ گفت:
- بیا بریم. اگه بچه ها بفهمن اومدی غوغا می کنن. راه رو که بلدی؟ شما برید منم میام
و رفت. شاهرخ و شروین راه افتادند.
- علی رفیق دبیرستان منه. از اولش هم عاشق طبابت بود. تو مدرسه هرکس یه طوریش میشد می اومد پیش اون. یه بار به یکی از بچه ها یه داروی گیاهی داده بود که بزنه سرش موهاش پر پشت شه. بیچاره همون دوتا نخ موش رو هم از دست داد. کار بالا گرفت. نزدیک بود اخراجش کنن. آخرش با پادر میونی یکی از معلم ها به لغو مجوز طبابتش رضایت دادن. شده بود دکتر زیرزمینی. اون زیستش خوب بود و من ریاضیم. همزیستی مسالمت آمیز. از سال دوم که رشته ها جدا شد روز امتحان ریاضی قیافش دیدنی بود
شاهرخ که انگار قیافه علی یادش آمده باشد خندید. شروین پرسید:
-حالا کجا می ریم؟
شاهرخ از پله آخر بالا آمد و گفت:
- ایناهاش رسیدیم!
شروین نگاهی به تابلو انداخت.
- بخش سرطان؟ کی اینجاست؟
- بذار علی بیاد، می فهمی
کیفش را توی بغلش گرفت و روی صندلی نشست. شروین هم دستش را توی جیبش کرده بود و راه می رفت. بالاخره علی آمد.
- ببخشید. طول کشید. چرا نرفتید داخل؟
شاهرخ بلند شد. علی پشت در بخش ایستاد:
- خب حالا که نرفتید بذار اول من برم
چند دقیقه ای طول کشید و یک دفعه صدای جیغ و فریاد بلند شد. شاهرخ کیف را کولش انداخت و به شروین گفت:
- بیا تو
شروین که هنوز از ماجرا سر در نیاورده بود به آرامی درها را باز کرد و داخل شد. با دیدن آنچه روبرویش بود همانجا ایستاد. 12-10 تا بچه که لباس های بیمارستان تنشان بود و سرهائی تراشیده. دور شاهرخ حلقه زده بودند و از سرو کولش بالا می رفتند: یکی دستش را می کشید چندتائی پاهایش را بغل کرده بودند، یکی هم آویزان کیفش بود. شاهرخ هم همانطور که به سر وصورتشان دست می کشید بینشان نشست. شروین همانجا مات و مبهوت ایستاده بود. علی که شادی بچه ها لبخند روی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒