eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت‌وهشتم تا اذان صبح نماز خواندم و دعا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست و پایم کرخت شده بود و نمی توانستم از جایم بلند شوم. با صدای تحلیل رفته ام پرسیدم: حالش خوبه؟ آقا جان روبرویم نشست و گفت: ان شاء الله که خوبه تو خوبی بابا؟ محمد علی گفت: دستاش انگار یخ کرده تو این گرما. تمام توانم انگار داشت تحلیل می رفت. چشم هایم را بستم نمی دانم خانباجی کی به مطبخ رفت و برگشت فقط می دانستم تلاش داشت به زور کمی آب قند در حلقم بریزد. آقا جان اسمم را صدا زد: رقیه جان ... جانِ بابا ... دلم می خواست جواب آقاجان را بدهم اما انگار توان نداشتم حتی پلک هایم را از هم باز کنم. دلم نمی خواست این قدر ضعیف باشم اما از دیدن حال عصبانی و کلافه آقاجان و محمد علی واقعا هول کرده بودم. هزار و یک فکر و خیال وحشتناک کرده بودم. حتی در همان چند دقیقه خودم را کنار جنازه احمد هم تصور کردم. دست های آقاجان دورم پیچید و مرا از زمین بلند کرد. دلم نمی خواست این گونه در بغل آقاجان باشم و سنگینی وزنم روی دوشش باشد اما از هر حرکتی عاجز بودم. صدا ها را می شنیدم. گریه های مادر، حرف های خانباجی، زمزمه آیه الکرسی آقاجان ولی انگار اختیاری روی بدن از حس رفته خودم نداشتم. انگار جسم و بدنم این کرختی و بی حالی را می طلبید. می دانستم محمد علی به سختی در تلاش بود تا چادر مشکی ام را دورم بپیچد تا مرا به مریضخانه ببرند. صدای اذان را هم می شنیدم. هر چه کردم حتی انگار نمی توانستم لبهایم را از هم تکان بدهم. در دل همراه نوای اذان صلوات فرستادم و ظهور امام زمان را طلب کردم. امام زمان را در دل صدا زدم و از او کمک خواستم. آقاجان که به در حیاط رسید توانستم لب از لب باز کنم و با صدای بسیار ضعیفی بگویم: من خوبم محمد علی که انگار هم شانه آقاجان راه می رفت گفت: آقاجان انگار یه چیزی گفت. آقا جان سرم را بالاتر گرفت و نامم را صدا زد و گفت: رقیه جان ... چیزی گفتی دخترکم؟ به هر زحمتی بود چشم باز کردم و به صورت آقاجان که بسیار نزدیک صورتم بود چشم دوختم و گفتم: من خوبم چشم های آقاجانم سرخ بود. آهسته گفت: خوب نیستی باباجان به سختی لب زدم: اذانه ... نمازم ... آقا جان گفت: بر گشتیم می خونی. آقا جان همیشه می گفت هر کاری دارید مشغول هر چه هستید اذان که شد رهایش کنید اول نمازتان را بخوانید بعد سراغ کارتان بروید. شاید تا کارتان تمام شود اجل تان سر رسید و نمازتان به گردن تان بماند. می دانستم از شدت نگرانی برای حال من میخواست نمازش را تاخیر بیندازد. زبان روی لبهایم کشیدم و گفتم: من خوبم ... نمازه.... آقاجان با صدا نفسش را بیرون داد و بعد از چند ثانیه که انگار داشت فکر می کرد و تصمیم می گرفت به سمت اتاق برگشت. خانباجی سریع برایم رختخواب پهن کرد و آقا جان بی توجه به اعتراضات مادر مرا روی رختخواب گذاشت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•