عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوشصتوششم از حرف هایش دل من هم لرزید اما
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوهفتم
با وحشت از خواب پریدم.
از سر شب که خوابیده بودم این بار چندم بود که با کابوس تیرباران شدن احمد از خواب پریدم و نمی توانستم جلوی هق هق گریه ام را بگیرم.
مادر در حالی که نوازشم می کرد با عصبانیت گفت:
ای الهی مار بزنه زبون مادرشوهرت رو
آقا جان به مادر اعتراض کرد و گفت:
عه خانم جان این چه حرفیه می زنی
مادر با اعتراض به آقاجان گفت:
مگه نمی بینی آقا ... بدون فکر به حال این دختر، بدون فکر به این که این طفلک حامله است بر میداره جلوش حرف از تیربارون کردن میزنه. نصفه شب شد هم یه ساعت این دختر خواب راحت نداشته
محمد علی خواب آلود گفت:
مادرجان درستش اینه بگی نه خودش خوابید نه گذاشت ما بخوابیم. بعدم به مادرشوهرش می گفتی تیربارون که نمی کنن نهایتش یه آمپول هوا بزنن و تمام
مادر با عصبانیت گفت:
ای الهی لال بشی با این حرف زدنت
الان این حرفا چیه می زنی؟ تو عقل تو سرت نداری
بعدم مگه کسی مجبورت کرده این جا بشینی که غر می زنی نخوابیدی این همه اتاق پاشو برو یه جا بگیر بخواب
جای این که دلش شور خواهرشو بزنه نشسته حرف بیخود می زنه و نگران خوابشه
با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم و گفتم:
ببخشید اذیت تون کردم.
من میرم بیرون شما راحت بخوابید.
خواستم از جا برخیزم که آقا جان دست روی شانه ام گذاشت و مرا در جایم نگه داشت. کنارم نشست و لیوان آبی را به دستم داد و گفت:
بشین باباجان خودتو اذیت نکن.
محمد علی هم اگه حرفی زد مثلا خواست شوخی کنه وگرنه اونم نگرانته که این جا نشسته.
نگرانت نبود می رفت تو اتاق دیگه پیش محمد حسن و محمد حسین می گرفت می خوابید حرفای بیخودم نمی زد
محمد علی آمد نزدیکم نشست و گفت:
آبجی من منظوری نداشتم ... غلط کردم.
مثلا خواستم مزه پرونی کنم از فکر تیربارون در بیای
تو آروم باش خوب باش من یک ماه هم نخوابم مهم نیست.
آقا جان رو به محمد علی گفت:
نمیخواد چیزی بگی
پاشو برو اتاق دیگه بخواب صبح باید بری مدرسه
محمد علی به صورت خسته و شرمنده اش دست کشید و گفت:
صبح نمیرم مدرسه.
قراره با داداش احمد آقا بریم جایی
_خیلی خوب پاشو برو بخواب که صبح بتونی بری دنبال کارات.
محمد علی با کمی تعلل از جا برخاست، شب به خیر گفت و از اتاق رفت.
مادر بالشتم را مرتب کرد و گفت:
بخواب مادر فکر و خیالم نکن.
اون مادرشوهرت و اون محمد علی بی عقل یه چیزی گفتن
به ساعت اتاق که یک نیمه شب را نشان می داد نگاه کردم و گفتم:
اگه اجازه بدین من برم حیاط بشینم فعلا نخوابم بهتره. هر وقت خوابم گرفت همون موقع می خوابم.
شما بخوابین ببخشید اذیت تون کردم.
قبل از این که آقاجان و مادر حرفی بزنند از اتاق بیرون آمدم.
لب حوض رفتم و چند مشت آب به صورتم زدم.
وضو گرفتم و چادرم را از دور کمرم باز کردم و بر سرم کشیدم.
از طاقچه اتاق قرآن و جانماز برداشتم و رفتم در ایوان نشستم.
قرآن را باز کردم، سوره نور را آوردم و مشغول تلاوت شدم.
به آیه نور رسیدم: «مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کأنها کوکبٌ دریٌ یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لا شرقیة و لا غربیة یکاد زیتها یضیء و لو لم تمسسه نار نورٌ علی نور یهدی الله لنوره من یشاء ...» این آیه را دوست داشتم. چند بار آن را زمزمه کردم و آیه بعدش را خواندم «رجالٌ لا تلهیهم تجارة و لا بیعٌ عن ذکر الله» احمد می گفت دعا کن فرزندمان جزء این افراد باشد که هیچ کاری هیچ کسب و تجارت و خرید و فروشی او را سرگرم نکند که از ذکر خدا غافل بشود
قرآن را بستم و آه کشیدم.
به آسمان چشم دوختم و دستم را روی شکم کشیدم:
مامان جونم برای باباییت دعا کن.
دلم براش تنگ شده
به خواست خدا راضی ام هر چی باشه
فقط کاش یه خبری ازش بهم برسه.
من به خبرش هم راضی ام.
این بی خبری داغونم می کنه
عزیز دلم، قربونت برم، هم برای بابایی دعا کن هم برای دل من.
دلم نمیخواد به خاطر دل نگرانی های من اتفاقی برات بیفته
تکان خوردن آرام فرزندم را زیر دستم حس کردم و لبخند روی لبم آمد.
انگار با همان تکانی که خورد حال دلم را خوب کرد و لبخند به روی لبم آورد.
با همان حال خوب برایش صلوات فرستادم و سوره توحید، عصرو آیه الکرسی خواندم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•