عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_ویک من تا حالا وضو به صورت پخش زنده ندیده بودم. فقط تو فیلم ها، اونم د
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_ودو
اجبار او را به طرز خاصی از نیلوفر و خانواده اش منزجر کرده بود.از طرفی نیلوفر در خانواده ای بی فکر و لاابالی بزرگ شده بود و جز زیبایی ظاهری که آن هم موهبتی خدادادی بود از خصوصیت فوق العاده و یا حتی خوبی برخوردار نبود. او هم مانند مادرش تنها چیزی که یاد گرفته بود خرج کردن، مهمانی گرفتن و ادای آدم های با فرهنگ را در آوردن بود. نیلوفر از ان دسته آدم هایی بود که بی هیچ هدف خاصی پیش می رفت و هیچ گاه ذهنش را درگیر مسایل خاص نمی کرد. او به مانند نارسیس افسانه ای تنها به زیبایی خود توجه می کرد. زیبایی موروثی و ناپایدار و هیچ توجه خاصی به قسمت مهمی از بدنش به نام مغز نداشت برای همین شروین( با وجود همه تربیت نادرستش) بر حسب غریزه ای ذاتی، می دانست چنین فردی نمی تواند باعث آرامش کسی شود پس چگونه می توانست دوستش داشته باشد؟ مگر اینکه خودش را گول می زد.
شلوغ بود. 20 الی 25 تا دختر و 7-8 تایی هم پسر دیده می شد. با ورود شروین صدای موسیقی قطع شد. مراسم معارفه همان جا دم در روی ایوان صورت گرفت. نیلوفر جلوتر از بقیه ایستاده بود و بقیه اطرافش.
- بچه ها، این شروینه، پسر خاله و نامزد من
شروین نگاهی به نیلوفر انداخت ولی حرفی نزد. نیلوفر یکی یکی دوستانش و احیاناً نامزدهایشان را معرفی کرد.بعد رو به شروین گفت:
-تو نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟
-ایشون دکتر مهدوی هستن.امیر شاهرخ مهدوی. استاد و دوست من
صدای پچ پچ بالا گرفت. مهمان ها با ابروهایی بالا رفته به هم ایما و اشاره می کردند. شاهرخ جوان با شخصیتی بود که به راحتی جلب توجه می کرد. ظاهری آراسته و موقر داشت با چهره ای معمولی. بسیار بودند جوان هایی که چهره ای به مراتب زیباتر و جذاب تر داشتند اما چیزی که در شاهرخ جلب توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که باعث می شد هر کسی او را جذاب توصیف کند. نیلوفر که دخترها را می شناخت می دانست که با وجود شروین دیگر او مرکز توجه است برای همین سعی کرد نشان دهد که صاحب مجلس است. برای همین شروین و شاهرخ را به داخل دعوت کرد. آنها را سر میز برد و ازشان خواست تا از خودشان پذیرایی کنند. سعی می کرد مرتب با شروین شوخی کند و خودش را خودمانی نشان دهد تا بیشتر از قبل توجه بقیه را جلب کند. شروین و شاهرخ بعد از اینکه هر کدام لیوانی آب میوه برای خودشان برداشتند گوشه ای نشستند. شروین که اطراف را می پائید سرش را نزدیک گوش شاهرخ آورد و گفت:
-خیلی خوبه که هستی. بودنت باعث میشه کاری به من نداشته باشن
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒