🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_ویک
من تا حالا وضو به صورت پخش زنده ندیده بودم. فقط تو فیلم ها، اونم دست و پا شکسته
شاهرخ در حالی که آستینش را پائین می آورد لبخند تلخی زد. سجاده ای گوشه اتاق پهن بود. شروین همان طور که سیبش را می خورد نماز خواندن شاهرخ را نگاه می کرد. پنج، شش دقیقه بیشتر طول نکشید. سجده ای نه چندان طولانی، با انگشتانش چیزهایی را شمرد ودوباره سجده که شروین آن میان فقط اسمی را شنید و فهمید که صلوات می فرستد. بعد سجاده را جمع کرد.
-تموم شد؟
-عشا باشه برای بعد. نمی خوام معطل بشی ...
از چراغ های روشن و سر و صدایی که می آمد به راحتی می شد تشخیص داد که کدام خانه است. شروین در زد. صدایی از پشت آیفن جواب داد:
- تویی شروین؟ بیا تو
و قبل از اینکه آیفن گذاشته شود صداهای دیگری هم شنیده شد:
- بچه ها اومد... پریسا بیا ... اومدش
و صدای جیغ و فریاد . شاهرخ اشاره ای به آیفن کرد، خندید و گفت:
- استقبال گرمی منتظرته
از میان حیاط گذشتند تا به ساختمان اصلی رسیدند. خانه در وسط باغ قرار داشت با سقفی شیروانی و نمایی از سنگ مرمرکه البته نمای بعد از بازسازی بود. خانه باغ ارثیه پدری بود و چون خاله فرزند ارشد بود پدر خانه را برای اون گذاشته بود. خاله میترا( که شروین دل خوشی از او نداشت) از بقیه فرزندان پدربزرگ سهم الارث بیشتری داشت اما بخاطر خوشگذرانی های بی حساب و سبکسری های شوهر نالایقش( که پدر بزرگ از همان اول مخالف ازدواج دخترش با او بود) تقریبا تمامی ثروتش را به باد داده بود و حالا جز این باغ و اندک سهمی از درامد حاصل از صادرات شرکت خشکبار پدر بزرگ چیزی از ثروت هنگفت پدری باقی نمانده بود. برای همین خاله سعی می کرد از طریق وصلت خانواده موقعیت مالی خود را بهبود ببخشد و از آنجا که نفوذ لازم بر روی افکار خواهرش را داشت با مهارتی که در پیشبرد نقشه هایش داشت توانسته بود به خواهرش بقبولاند که نگران حفظ مقام و شان خانوادگی ست. شروین همه اینها را می فهمید اما چون نمی توانست مادرش را قانع کند تنها کاری که می توانست بکند مخالفت ها و لجبازی های بچه گانه بود که کاری از پیش نمیبرد. شاید اگر این نقشه ها وجود نداشت می توانست سعی کند دوستش داشته باشد و یا حداقل رفتار بهتری با نیلوفر داشته باشد. اما این
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒