eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج ضبط رو خاموش کرد و نگاهی به عکس عروسیشون که روی دیوا
💐•• 💚 چیزی میگفت و نه سهیل میخواست بگه که بیداره و گریه فاطمه رو میفهمه، فاطمه سرش رو بالا آورد و لبخندی زد و آروم زمزمه کرد: دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم بعد هم بازوی سهیل رو بوسید و از اتاق خارج شد ... سهیل چشماش رو باز کرد ... جای اشکهای فاطمه روی لباسش رو دست زد ... نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... احساس کرد بدون هیچ اختیاری داره توی دلش گریه میکنه، احساس کرد بار سنگینی روی قلبشه ... فاطمه رو دوست داشت ... فاطمه مال اون بود .... فاطمه.... زنگ در خونه رو که زد چند لحظه منتظر موند، با اون لباس مبدلی که پوشیده بود تا وقتی از خونه میاد بیرون نشناسنش حسابی خنده دار شده بود، صدای مردی بلند شد: -بله؟ -آقای خانی؟ -خودم هستم بفرمایید -میتونم چند لحظه در خدمتتون باشم، باهاتون حرف دارم -شما؟ -نادی هستم، سهیل نادی محسن خشکش زده بود، نمیدونست باید راهش بده یا نه، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: بفرمایید دکمه آیفون رو که زد چند لحظه همون جا ایستاد و با خودش فکر کرد... این اینجا چیکار میکنه؟ ... حتما فهمیده من می خوام به زنش کمک کنم ... نکنه اومده بلایی سر من بیاره؟ ... جراتش رو نداره ... حالا که خودش با پاهای خودش اومده می دونم چجوری به حسابش برسم. در رو که باز کرد با دیدن مردی توی یک لباس کهنه متعجب شد، سهیل که تعجب رو از چشماش خونده بود گفت: تعجب نکنید، خودمم، فقط لباسم عوض شده. بعد هم کلاهش رو از سرش برداشت. محسن نگاهی به صورتش انداخت وخیلی خشک دعوتش کرد تو. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده ناراحت گفتم:من که دارم میرمم +خو برو .زنگ که زد بهت خبر میدم .برگشتی میریم خاستگاری. _من که نمیدونم چندروز دیگه میام .شاید دو هفته طول بکشه +خو دو هفته طول بکشه .چیزی نمیشه که .نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن _آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی.مجنون شدی رفت برادر من.خب سعی کن زودتر بیای. سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه _ فاطمه درس هام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟ + سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون _کجا بریم ؟ +بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه _قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم. +حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام .آماده باش _عهه ماما... تماس و قطع کرده بود خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون. نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون.الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟ +فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا. چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم‌ کارتش و بهم داد. رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم. ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم +ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم که گفت :بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ +داداش ریحانه _چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟ خندید و گفت :هیچی جواب سوالم و نگرفته بودم . بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی.بریم خونه اگه میشه! چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد _عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم.چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟ _ازت خاستگاری کردن. زبونم قفل شد .کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد .خدایا حکمتت رو شکر.اخر قصه من به کجا میرسه ؟ صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟ +گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم _حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی ؟ مامانم توروخدا ردش کن.من نمیتونم. واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم. +عه .چه حیف.خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! _بهتر مادر من بهتر.من از خدامه که ازدواج نکنم. +نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ _نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن .تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده. ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . ‌#عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج خسته از ماشین پیاده شد، هوا تاریک شده بود
⧉ 🪄 . . ‌ ୧ . . روبه روی مزار کمیل زانو زد، به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد. به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت، در اولین روز هفته و این موقع، که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود. او یک دختر بود، زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش، تکیه گاهش، کسی که دیوانه وار دوست داشت، را از دست داد. با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید: ــ قول داده بودی بمونی، تنهام نزاری، یادته دستمو گرفتی گفتی، تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش، چون هر وقت خواستی کنارتم، گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه، چون من هستم.! هق هق هایش نمی گذاشتند، راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم، چرا کنارم نیستی، چرا همیشه نگرانم، چرا همه دارن اذیتم میکنن، و تو... نیستی بایستی جلوشون، چرا، چرا کمیل؟؟ با مشت بر سنگ زد و با نالید: ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم، دیگه نمیکشم. شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند، و هر لحظه احساس میکرد، قلبش بیشتر فشرده می شد. ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه، همه میگن همسر شهیدم باید داشته باشم، اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس نمیکنه، چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی، چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی!!! با دست اشک هایش رو پس زد و گفت: ــ چرا صبر نکردی،؟ چرا تنها رفتی،؟ چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس، از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید، نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد: ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم،؟ چرا؟ اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود، ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود، با قرار گرفتن دستمال جلویش، و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند . ‌ ꪆ ٖڪاغذ‌سفید‌آغوشے‌براے‌احساسات ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🪄