eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نه ♡﷽♡ سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره ر
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا عالم است ! ولے ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم! درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود ولے به قول ابوذر امیرحیدر بود! لبخندے زدم ...چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود! زنِ خوب! رفیق شش دانگه! کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش! خدایا شکرت... چه خوب خدایے میکنی .... درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها! یه وقت یه سلامے به من ندید؟ انگار نه انگار آیه اے هم اومده! مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم.... سلام به روی ماه نشسته ات ... مامان عمه هم در حالے که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدے؟ دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟ صورتش را جمع میکند و با لحن خنده دارے میگوید: آره واقعا حسودے کردن هم داره! نگاهے به مانتو خوش دوخت در دستش مے اندازم و با ذوق میگویم: بالاخره دوختینش؟ پریناز با عشق میگوید: آره خداروشکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدارو شکر تموم شد... چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پرے جون چه دل خجسته اے دارے شما! بله برون؟ بذار جواب مثبت بهت بده حالا! پریناز مثل هر مادر هوا خواه پسر دیگرے پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلے هم دلش بخواد! تازه نمیدونے که چه برقے تو چشماے مامانه بود! من مطمئنم نه نمیگن! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_نه بعد هم از اتاق اومد بیرون و در حالی که به سمت ماشینش میرفت ب
💐•• 💚 سهیل نفس عمیقی کشید و گفت: فاطمه ... اخراج شدم. فاطمه بدون هیچ عکس العملی همچنان لبخند زنان نگاهش کرد و گفت: همین؟ -نه ... نه تنها اخراج شدم بلکه به خاطر قراردادی که بسته بودم و پاپوشهایی که دیگران برام درست کرده بودند مجبور به پرداخت خسارت مالی شدم، حالا باید اون خسارت رو بپردازم که ... واقعا نمیدونم از کجا ... شاید مجبور بشم این خونه و ماشین رو بفروشم در تمام مدتی که سهیل این حرفها رو میزد تمام حواسش به دستهای فاطمه بود تا ببینه با شنیدن این حرفها فاطمه چیکار میکنه؟ دست از نوازشش برمیداره یا نه ... اما هیچ اتفاقی نیفتاد و فاطمه همچنان به نوازش پاهای سهیل ادامه داد و گفت: اگر خونه و ماشین رو بفروشی میتونی کل خسارت رو بدی؟ -فکر کنم بشه. -نمی تونی صحبت کنی که خسارت رو کمتر کنن -نمیدونم ... شاید اگر با مدیر عاملمون آقای جبلی صحبت کنم و براش توضیح بدم، با شناختی که از من داره بتونه مبلغ خسارت رو کم کنه... -خوب اون طوری میتونی فقط خونه رو بفروشی، نه؟ -آره، شاید فقط با فروختن خونه همه چی حل بشه -منم فکر میکنم آقای جبلی بتونه کمکت کنه، خوب خدا رو شکر، تا اینجاش که همه چی حل شد، حالا چرا اخراج شدی؟ سهیل کلافه به مبل تکیه داد و گفت: به خاطر یک خرپولی که فکر میکرد منم مثل خودش خرم. فاطمه خندید و گفت: یعنی چی؟ -یعنی هوس کرد بیرونم کنه و بیرونم کرد. -خوب پس چرا خسارت مالی باید بدی؟ اون بیرونت کرد. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . محمد: بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد : +اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟ بلند خندید و با عجله از جلوم‌رد شد. به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم. ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه ...! لا اله الا الله. نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟ از دست خودم و کارام آسی شده بودم. با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم! شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم! شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود. من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟ فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...! من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟ مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟! من چرا اینطوری شده بودم؟ تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم! شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست! اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود. نباید ضعف نشون میدادم. چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟ نباید روش انقدر دقیق میشدم. نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم. دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !! از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم! از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم. من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم. ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم. از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس! ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_نُه ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . همه دور هم جمع شده بودند، و در هوا خنک چایی می نوشیدند، کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود، سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود، و به حرف هایشان گوش می داد، کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت، اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد. صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد، سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود، صدای محمود آقا بلند شد: ــ همتون برید تو، صدا نزدیکه حتما سر کوچه تیراندازی شده! عزیز زیر لب ذکر میگفت، وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت، محسن و یاسین، بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند، همراه محمد و آقا محمود به خیابان رفتند، کمیل کفش هایش را پوشید، و سریع به طرف در حیاط رفت، که سمانه سریع دستانش را گرفت، کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد. برگشت، و دستان سمانه را محکم در دست گرفت. ــ کمیل کجا داری میری؟ ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم سمانه به بازویش چنگ زد و گفت: ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو با صدای دوباره ی تیراندازی، کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه، زود برو داخل، تا برنگشتم، از اونجا بیرون نمیای، فهمیدی؟ سمیه خانم سریع به سمتشان آمد، و نگران به هردو نگاه کرد: ــ جانم مادر ــ مامان سمانه رو ببر داخل سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت: ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه، حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته، توروخدا نرو کمیل بوسه ای بر سرش نشاند و گفت: ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی و بدون اینکه فرصت اعتراضی، به سمانه بدهد، سریع به طرف در حیاط رفت. سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت، و زمزمه کرد : ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما، الان همشون برمیگردن. 😨🤲😨🤲 همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند، نگران بودند، اما لبخند میزدند، و با هم حرف میزدند، تا نگرانیشان را فراموش کنند، اما مگر می شد؟ صدای زنگ خانه، پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید. ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰💚─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻