عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_دوازده ♡﷽♡ کلافه دستے به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم!واقعا نمیدو
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_سیزده
♡﷽♡
نا مادرے نبودے!
ممنونم که هستے...
یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم!
بےدلیل این روزها دلم حسابے
گرفته دروغ چرا...این روزها عقیقم همانے که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او مے اندازد!
دروغ چرا این روزها کمے مادر میخواهم با تمام قربان صدقه هاے تنگش!
آیه را الکے بزرگ کردند!
وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!!
آیه را الکے بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبے نیمه شبے بترسد و به اتاق مادرش برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست
پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها مادر من نبودند!
آیه مادر میخواهد!!!
______________________
[فصل دهم]
[داناےڪل]
برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده صادقے زنگ زده بودندو موافقت نسبے خود را اعلام کرده بودند.
حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدے داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند!
محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولے خانم که اینجورے خورده تو ذوقت دیگه!
کے سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟
خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقے زهرا خواهانے بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانے بود همان اختلاف مالے و طبقاتے بود و بس!
زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسے تر شده بود این روزها...
مانتو آجرے رنگ زیبا و خوش دوختے
را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سمیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسرے زیبایے که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگے لبنانے سر کرد.
گل هاے درشت آجرے با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده اے روی زیبایے اش گذاشته بود. عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهے کند.. میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضے به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_دوازده این مدارک می تونه دخلت رو بیاره -یعنی چی؟ -یعن
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_سیزده
-اما چی؟
کامران سکوت کرد و باز هم به تماشای مدارک مشغول شد، سهیل کلافه گفت: خوب بگو اما چی؟
-نمیتونم الان نظری بدم، اما حدودا میتونم بگم دستم خیلی خالیه...
سهیل نفس تندی کشید و لیوان آب رو تا ته سر کشید...
+++
بسته ای که به دست محسن رسیده بود کمی نگرانش کرده بود، بی نام و نشون بود، معلوم بود چیزی که توشه نامه نیست، رو به مش رجب گفت: مرسی، می تونی بری
مش رجب هم بیرون رفت و در رو بست. با باز شدن در پاکت، یک نامه و یک سی دی بیرون افتاد، محسن نامه رو برداشت و شروع کرد به خوندن:
سلام آقای خانی
امیدوارم بعد از خوندن این نامه به خاطر حفظ آبروی من هم شده نامه رو از بین ببرید.
من شیدا فدایی زاده هستم. نمی تونستم رو در رو باهاتون صحبت کنم چون شرم وحیا مانع این کار میشد، بنابراین ترجیح دادم براتون نامه بنویسم. لطفا در مورد این نامه به هیچ کس علی الخصوص برادرم چیزی نگید.
من چند وقت پیش با مردی آشنا شدم به اسم سهیل نادی، ایشون به من ابراز علاقه کرد و من بی خبر از اینکه ایشون همسری دارند به عقدشون در اومدم، قرار بود قضیه جور دیگه ای پیش بره و بعد از مدتی با هم ازدواج کنیم ،اما بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که این مرد یک شیاد بسیار حرفه ای است که با گول زدن دخترهای ساده ای مثل من به دنبال جمع آوری پول و ثروته، خدا رو شکر میکنم که این موضوع خیلی زود برملا شد و من از گردابی که گرفتارش شده بودم نجات پیدا کردم. این تنها بخشی از وجود اونه، اون یک کلاه برداره که از یک پروژه میلیونی که شرکت ما برعهده گرفته بود مبالغ زیادی اختلاس کرده و به جیب زده و خیلی چیزهای دیگه که مدارکش رو میتونید بعدا خودتون توی سی دی مشاهده کنید . البته امیدوارم اصل امانت داری رو رعایت کنید.
اما دلیل این که این موضوع رو به شما گفتم اینه که همسر آقای نادی توی کارگاه شما کار میکنند، امیدوار بودم شاید شما بتونید کمکش کنید، اون زن هم مثل همه زنهای دیگه اسیر دستهای اون مرد بی همه چیزه و جرات نداره اسمی از طلاق بیاره چون به شدت از شوهرش میترسه و ممکنه جون خودش و بچه هاش به خطر بیفتند، از طرفی برادر و پدری نداره و دست کمک من رو هم رد کرده، من می دونم در خواست بسیار زیادیه، اما با شناختی که من از شما دارم
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #ناحله #قسمت_صد_و_دوازده __ واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری. وقتی برگشتیم
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#ناحله
#قسمت_صد_و_سیزده
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم.
دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم.
ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش.
من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه
ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!
چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!
هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت.
به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم
شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبم و بیشتر کرد
ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟
محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود.
نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن.
شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن.
محمد بلند شد و همه رو بغل کرد
چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن.
داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید.
¤📄به قلم: #فاء_دال | #غین_میم
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_سیزده
در باز شد،
کمیل سرش را بالا آورد، و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد، سری تکان داد، ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام، بیا تو، چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست،
و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب.!
کمیل اجازه نداد، حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم.، دیشب خونه پدر خانوم بودیم،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست،
امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است، لبخند زد، و گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن، روی موتور هم بودن، معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن، اما قضیه دعوا واقعی بوده، اونا هم از این موقعیت استفاده کردن،
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،
امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
_چیز دیگه ای نیست؟
ــ نه
ــ خب، خیلی ممنون
با صدای گوشی،
کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد، چند تا عکس برایش ارسال شده بود،
تا عکس ها را باز کرد،
از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،
امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هیچ حرفی،
گوشی را به طرف امیرعلی گرفت، و از جایش بلند شد،
پنجره را باز کرد،
و سرش را بیرون برد، احساس می کرد، کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها،
چشم هایش را عصبی بست، دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،
امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت،
ــ کمیل صبر کن، بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد،
و منتظر امیرعلی بود،با (جواب بده) ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو
ــ به به جناب پاسدار، سرگرد، اطلاعاتی، اخوی، برادر، چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدن
ــ عکسا چطور بودن؟؟
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄