عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_سی_ویک ♡﷽♡ خورشت را میچشد و میگوید: همین الان اومد. با ابوذر کار
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_سی_ودو
♡﷽♡
امیر حیدر میپرسد: راستی بلاخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟
مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف.
مبارک باشه ای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم! چه زود خواهر
شوهر شدم!
بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟
_با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو
خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعال یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش
_جایی رو هم پیدا کردید؟
_یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده!
مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته
میخوان اجاره اش بدن نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید!
متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم واقعا این چه کاری بود؟
خدای من شروع شد! ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع
میشود چه اتفاقی می افتد!چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و
نشان میکشم که بعدا با او کار دارم!
________________________
نگاهی به مانتوی نباتی رنگم امی اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از
آب در آمده بود.شال هماهنک با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای
آرایش نمیکنم.داشت 24 سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم
آرایش نمیکنم! از این بالانر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم!
بالاخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زها خوانده شود تا
بعد از آزمایش و بلقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند.خانه حاج صادق از دفعه ی قبل
شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند.ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت
گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃