عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_سی_و_یک ولی سکوت کرد، سهیل گفت: اما چی؟ ... بگو ... نمیدونی؟ ..
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
به یاد آورد احساس کرد با این که چند ساعتی بیشتر نیست که ازش جدا شده اما دلش بی نهایت برای سها تنگ شده ... ضبط ماشین رو روشن کرد، تا شاید چیزی اون سکوت وحشتناک رو توی اون شب سیاه بشکنه:
سه غم آمد به جانوم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دیره غم یارو غم یارو غم یار
...
هنوز آهنگ تموم نشده بود که سهیل ضبط رو خاموش کرد.
فاطمه چیزی نگفت، سیبی پوست کند و به سمت سهیل گرفت، سهیل هم بدون حرف سیب رو گرفت و مشغول خوردن شد، فاطمه هم نگاهی به بچه ها که پشت ماشین بودند کرد، خواب خواب بودند، اون هم چشماش رو گذاشت روی هم و به خواب فرو رفت...
+++
-فاطمه... پاشو، بچه هام بیدار کن... اینجا صبحانه میخوریم
چشمهاش رو مالید، نور شدید آفتاب اذیتش میکرد، دور و برش رو نگاهی انداخت و با دیدن مسافر خونه قشنگی که توی دل یک جنگل زیبا بود انگار انرژی زیادی بهش منتقل شده بود و از دیدن اون همه زیبایی بی اختیار لبخند زد ،از ماشین پیاده شد و یک نفس عمیق کشید، چه هوای تمیزی ... کش و قوسی به بدنش داد و در عقب ماشین رو باز کرد:
-وروجکای مامان پاشین ... ببینین خدا چی واسه شماها آفریده ... پاشین نقاشی خدا رو ببینین ... علی پاشو مامان
علی و ریحانه با چشمهایی پف کرده از جاشون بلند شدن، فاطمه اول دست و پای علی و بعد ریحانه رو مالش داد و براشون شعر خوند: بیایید با هم بخوانیم، ترانه جوانی را ... عمر ما کوتاست، چون گل صحراست پس بیایید شادی کنیم...
-زود باشین زیاد وقت نداریم، کامیون وسایل نباید زودتر از ما برسه.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
یاسر جلوی کمیل،
که بر روی صندلی نشسته بود، زانو زد، و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش، باور کن، همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم، شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم، چون خودم همسری ندارم. اما مرد هستم، حالیمه غیرت یعنی چی، پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_تیمور الان به خاطر اینکه شَکش رو بر طرف کنه، خودش وارد بازی شد، میدونست، در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت، و اگر زنده باشی جلو میای، ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد، برا چند لحظه ایستاد، و گارد گرفت.
چون فکر میکرد، الان سر میرسی، اما بعد بیخیال شد، پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده!.
یاسر آهی کشید و گفت:
_سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد، ولی قول داد، به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت، دیگه هم از غر زدنات راحت میشم
❤️❤️🍃🍃
سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت، و آهی کشید.
ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی!
سمانه بی حال لبخندی زد و گفت:
ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده
ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟ کسی اذیتت کرده؟ چند روزه حتی سرکار نمیری!
ــ چیزی نیست خاله
سمیه خانم که از جواب های تکراری
که در این چند روز از سمانه شنیده، خسته شده بود، از اتاق خارج شد.
سمانه زانوهایش را در بغل گرفته،
و روی تخت نشسته بود،
از #ترس آن سایه و آن مرد،
با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است، که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود.
به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت،
و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.
این همه ترس و ضعف،
از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل،
این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.!
دوباره به یاد کمیل،
چشمه ی اشک هایش جوشید، و گونه هایش را بارانی کرد.
نبود کمیل در تک تک لحظه ها،
و اتفاقات زندگی اش، احساس میشد، اگر کمیل بود، دیگر ترسی نداشت،
اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را در اتاقش زندانی نمی کرد.
او حتی از ترس آن مرد،
چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄