عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_سی_و_سه فاطمه آزرده نگاهی به سهیل انداخت، اما قیافه سهیل داد می
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
سهیل از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداخت و لبخندی زد، بعد زیر چشمی نگاهی به فاطمه که انگار تو فکر فرو رفته بود کرد، دلش میخواست باهاش حرف بزنه، با اینکه باز هم ازش دلگیر بود ... اما الان جز اون دلگرمی دیگه ای نداشت... برای همین گفت: سیم کارت گوشیت رو بنداز دور
فاطمه که انگار از فکر اومده بود بیرون رو کرد به سهیل و گفت: برای چی؟
-یکی جدیدش رو برات میخرم
-اما همه این شماره منو دارن
سهیل چند لحظه سکوت کرد، انگار چیزی اذیتش میکرد، با حرس گقت: یکیشونم محسن خان عاشق و دلباختتونه ،نه؟
فاطمه چند لحظه به سهیل نگاه کرد ... گوشیش رو در آورد و با تمام قدرت از پنجره پرتش کرد بیرون، بعد هم رو کرد به سهیل و گفت: اینم از عاشق و دلباختم محسن خان ... دیگه؟
سهیل چیزی نگفت و به جلو خیره شد ... ته دلش هم میدونست فاطمه گناهی نداره، اما امان از غرور ...
با اینکه میدونست فاطمه الان چقدر ناراحته، با اینکه دلش برای ناراحتی فاطمه داشت میترکید، با اینکه ته دلش هم میدونست کارش اشتباهه، اما احساس میکرد غرورش شکسته ... برای همین تا مقصد دیگه هیچ حرفی نزد و هر دو به جاده نگاه کردند...
در کوچیک خونه رو که باز کرد با دیدن باغچه پر از گل و درخت به وجد اومد، بچه ها هم به وجد اومده بودند و شاد به سمت تابی که وسط حیاط بود دویدند. خونه قدیمی ای بود، با یک نگاه اجمالی چیزی که نظرش رو جلب کرد در و پنجره های چوبیش بودند که شکل قدیمی ای به خونه میدادند، ایوانی که با دو تا پله از حیاط جدا میشد و در اصلی خونه که رو به ایوان باز میشد. آروم در اصلی رو باز کرد و وارد شد، خونه متشکل از یک هال کوچیک بود که فقط کمی بزرگتر از یک اتاق سه در چهار بود، واردش شد، بوی نم از همه جاش می اومد، دو تا اتاق دیگه اونجا بود که در همشون به سمت هال باز میشد، و یک آشپزخونه بسیار کوچیک که اون هم درش به سمت هال بود، حمام و دستشویی هم که بیرون از خونه و توی حیاط بود .
با تعجب همه جای خونه رو ورانداز کرد، خیلی با خونه خودشون فرق داشت، خونه شیک و مدرنشون رو نمی تونست با این خونه مقایسه کنه ... رو کرد به سهیل که داشت چمدونها رو میاورد تو و گفت: خونمون اینه؟!
سهیل سرش رو بالا آورد و نگاهی به خونه انداخت، خودش هم اولین بار بود که اینجا رو میدید، گفت: با پولی که به پیام داده بودم، بهتر از این گیرش نیومد ...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#ناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
چقدر من بدبختم.
با اشاره ی مامان روی مبل روبه روی ریحانه نشستم.
یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت.دلیل رفتارش و نمیدونستم.
تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم.
دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید.
جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون. نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه.
بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت
+عه!!!اینم موهاش مث منه که!!!
خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری
میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری.به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که...
باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت.
یه مشت نگاه رو سرم ریخت .
چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم.
سنگینی این نگاها آزارم میداد.
سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن.
دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده.
پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه!
سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم.
بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن.
چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم .
بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.
انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش.
یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد.
مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد.
آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم.
مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟!
یه نفس عمیق کشیدم .چاییم و رو میز گذاشتم.
باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت.
دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه.
یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد
رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت
+خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن
بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت
+خیلی خوش اومدی پسرم
مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما
با مامانم خداحافظی کرد.
تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت رو کممیکردی؟
¤📄به قلم: #فاء_دال | #غین_میم
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . #عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_سی_و_سه کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگف
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت،
و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت، گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن، که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام باهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت، خودش میاد دنبالت، تا برید خونشون، من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد، کسی از دستت ناراحت نمیشه
سمانه لبخند غمگینی زد،
و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن. دایی اومد دنبالتون، یه پیام به من بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد،
پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد، راند.
بعد از ربع ساعت،
به آدرسی که سردار به او داد رسید، نگاهی به آدرس و خانه انداخت،
بعد از اینکه مطمئن شد،
که درست است، پرونده ها را برداشت، و از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت سردار،
آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد، اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد، در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود، را پایین آورد، و آرام وارد خانه شد.
نگاهی به حیاط انداخت،
غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
آرام آرام جلو رفت،
ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود، روبه روی اولین واحد ایستاد،
برای فشردن زنگ تردید داشت،
اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد، و به خانه دایی محمد برود،
سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،
سمانه سرش را بالا اورد که....
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄