eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_پنج ♡﷽♡ دیالوگ هاے نابے داشت این کتاب به آخر صفحه 42رسیده بودم که
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ دکتر والاے بزرگ با ورژنے جوان تر! کمے قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود والا چشمهاے مشکے و فرم کلے صورت همان والاے بزرگ بود!! اه آیه بس کن !دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد! دکتر والاے کوچک هم گویے تعجب کرده باشد چرا یکے از پرستارها باید جویاے احوال بیمار کوچک اتاق 207 باشد؟ کنجکاو میپرسد: شما نسبتے با مریض دارید؟... میگویم: نه نسبتے نیست فقط خیلے نگرانم... یک تاے ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه! دکتر والاے بزرگ لبخندے روے لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به کار میبرد تا حدے میفهمدم ...خدا را شکر میکردم! آنجور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینے کرده بودند بهتر بود! والاے کوچک بالاخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده تا گفتن این توضیحات!!! یک جورے بود!!! الحمدالله گفتم و بعد با لبخند به دکتر والاے بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟ خندید و گفت: بله خانم آیه!!! حرفتون به جد براے من ثابت شد... به ساعتم نگاهے انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم ... و بعد رو به والاے کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر... خداحافظے کوتاهی کردم و با خوشحالے به ایستگاه برگشتم ... حس خوبی بود خبر سلامتے دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبے داشت... نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوے پرسید: چیه کبکت خروس میخونه! خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطے نداره ! از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستے آیه دکتر جراح مینا رو دید؟ صفحه 43 کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_پنج فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و به نوازش علی و ریحانه که روی
💐•• 💚 -معلومه، چون آدم بی نهایت طلبه و دوست داره همه چیز رو با هم داشته باشه، براش سخته بخواد چیزی رو فدای چیز دیگه ای بکنه، همش دنبال راهی میگرده که هر جور شده بتونه همه رو با هم جمع کنه. -باید توی همچین مواقعی چیکار کرد؟ -نقاله داری؟ -چی؟ -میگم نقاله داری؟ سهیل خندید و گفت: وسط حرف جدی یکهو میگی نقاله داری؟ آره دارم تو کمدمه. فاطمه هم خندید و گفت: با نقله توی کمدت که نمیشه، اما خوب یک نقاله پیدا کن و باهاش میزان انحراف هر کدوم از اون راهها رو از حقیقت اصلی زندگیت بسنج، بعد هم تصمیم بگیر. سهیل در حالی که تیکه بزرگی از املت رو داشت به زور توی دهن فاطمه میگذاشت گفت: اگه توی همون حقیقت اصلی زندگیمم مونده باشم چی؟ بخور بخور ... بدو ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_پنج کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . کمیل در را باز کرد، و به سمانه اشاره کرد، که وارد خانه شود، سمانه وارد شد، و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد، کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد، و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد. سمانه روی مبل نشست، و به تلویزیون خاموش خیره شد، کمیل روبه رویش ایستاد، و دو دستش را به کمر زد. ــ سمانه _.... ــ باتوام سمانه کمیل به او نزدیک شد، و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند: ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده سمانه شاکی گفت: ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم، و حرف نزنم، بفرما ساکت شدم کمیل عصبی از او دور شد، و پشتش را به سمانه داد، و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید، دیشب درد زخمش و فکر سمانه، او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود، خسته نالید: ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد. ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد: ــ لعنتی... من اگه میخواستم، به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم، که مثل قبلا هم میتونستم، بدون اینکه بحث ازدواج باشه، ازت مراقبت کنم. ــ من بچم کمیل ??بچم؟ ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم با اخم به او خیره شد و گفت: ــ منظورت چیه؟ سمانه مردد بود، برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود، که نتوانست درست فکر کند به حرفش. ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم کمیل احساس کرد، که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد، هضم جمله سمانه برایش سنگین بود، اما کم کم متوجه منظور سمانه شد. سمانه رگه های عصبانیت، خشم،ناراحتی، اضطراب را که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید، با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند، کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود دوست داشت، آنقدر سر سمانه فریاد بزند، که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست، نمی خواست سحانه از او بترسد، زیر لب چندبار صلوات فرستاد، و خدا را یاد کرد، آنقدر گفت و گفت، تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد، با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمان کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید، و کمی خودش را عقب کشید. کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت: ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن، تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم،حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم، فهمیدی؟ سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن، و حرفای منو گوش بده، . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻