عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_هشت ♡﷽♡ بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گ
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نه
♡﷽♡
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه اے روے پیشانے اش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلے و
باید احترامشو نگه دارے گوش داداش ابوذرتم میپیچونم!
مانتو ام را در مے آورم و میگویم: ولے به حق چیزاے نشنیده حالا و اقعا داره درس میخونه؟
بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید: حالا که رشته مورد علاقه اش رو
میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده! ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد...
با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیاے ها
وِب کَم روشنه میخوایم حرف بزنیم
_با کے؟
_امیرحیدر!
امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر! لبخند به لبم آمد ...خبرش رسیده بود که میخواهد برگردد! یک آن یاد شش هفت سال پیش مےافتم !
کے فکرش را میکرد روزے برسد امیرحیدر پسر کربلایے ذوالفقار برود بلاد کفر براے تحصیل!
چه روشن فکرے به خرج داد حاج رضا علے چه قدر رفت و آمد تا راضے کند عطار خوش سیرت محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد! که نگذار حیف شود! بگذار برود عالم شود برمیگردد!
و بالاخره فن همین حاج رضا علے بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد! چقدر طاهره خانم مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش! ... راحله خواهرش هم مدرسه اے ما بود! بیچاره او هم
همش گریه میکرد و دلش براے داداش حیدرش تنگ میشد! چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر! من اما بے دلیل از بنده خدا بدم مے آمد! هنوز هم نمیدانم چرا؟؟
نوجوانے بود دیگر! شاید گوش شکسته اش به دلم نمینشست! کشتے گیر بود جناب!
خدایمان ببخشد!
چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسے هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم! بنده خدا!
همین امیرحیدر بود که پاے ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتے خواست مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود!
خود ابوذر نمیفهمید ولے تاثیر امیر حیدر براو شاید بیشتر از بابا محمد بود!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_هشت -فقط یک چیزی، آب دم دستم نبود که صورتت رو بشورم، این لیوان
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_نه
بعد هم از اتاق اومد بیرون و در حالی که به سمت ماشینش میرفت با خودش تکرار کرد: آشغال عوضی
شیدا که تمام رگهای صورتش ورم کرده بود و عین لبویی که توی آب جوش قل قل می خوره قرمز شده بود، دوباره محکم روی میز مشتی زد و با خودش گفت: دیگه تموم شد سهیل، دیگه عشق تموم شد، حالا باید جواب تمام تحقیرهایی که کردی رو بدی، بلایی به سرت میارم که نه تنها از من که از زمین و زمان متنفر بشی. به هر قیمتی شده بدبختت میکنم...
بعد هم تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد...
+++
وقتی سهیل وارد خونه شد فاطمه فورا از صورتش فهمید که اتفاق خیلی بدی افتاده، همون طور که کاپشنش رو میگرفت گفت: چرا انقدر درهمی؟ چی شده؟
-هیچی
-باید باور کنم؟
سهیل کلافه دکمه های بلوز مردونش رو باز کرد و گفت: ول کن فاطمه
و بعد به سمت دستشویی رفت.
فاطمه شروع کرد به دعا خوندن توی دلش، ذکر میگفت و از خدا میخواست به دل شوهرش آرامش بفرسته، انواع ذکرهایی که بلد بود و به اثربخش بودنشون اطمینان داشت رو از ته دل میخوند.
سهیل که با حوله توی دستش از دستشویی اومد بیرون روی مبل لم داد و پاش رو که به شدت درد میکرد به آرومی روی میز گذاشت، فاطمه هم با یک لیوان چایی داغ ازش پذیرایی کرد و بعد هم فورا لگن آب ولرمی آورد و پایین پای سهیل نشست، پاش رو آروم از روی میز برداشت و توی آب ولرم قرار داد و مشغول مالشش شد، سهیل که هنوز هم گرفته بود، از گرمای دستهای فاطمه و نوازشی که به پاهاش میدادند احساس آرامش کرد، انگار یک کمی از بار سنگین قلبش کم شد، انگار سکینه ای به دلش وارد شد که بهش میگفت تصمیمت درست و بی نقص بود...
فاطمه همچنان مشفول مالش پاهای سهیل بود و ذکر میگفت که سهیل گفت: توانش رو داری یک خبر بد بشنوی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: پس چی؟ اگه اون خبر اون قدر بده که شوهرم رو اینجوری خسته و کسل کرده با جون و دل حاضرم منم شریک دردش بشم.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••