eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_هفده ♡﷽♡ نگران پرسیدم: چی شده؟ آهی میکشد و میگوید: آخرای شب بود که
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _نه الان . نازنین باز خواست مخالفت کند که گفتم: مینا جون میرم برات میخرم اما پیش خودت داشته باش دکترت اومد ازش اجازه بگیر و بخور باشه؟ با اکراه قبول کرد پیشانی اش را بوسیدم نازنین سرزنش وار گفت: باید همیشه حرف حرف خودش باشه! نگاهش کردم و گفتم: عیبی نداره بچه است دیگه! نگاهی به ساعتم کردم و با حد اکثر سرعت خودم را به بوفه بیمارستان رساندم .با وسواس پاستیل ها و شکلاتها را از نظر میگذرانم پاستیل دندانی شکل و شکلاتهای تخم مرغی نظرم را جلب میکند. مریم را بین راه میبینم .با دیدن پاستیل ها و شکلات های در دستم با خنده میگوید: چه خبره آیه کوچولو؟جشن گرفتی؟ _نه بابا برای مینا گرفتم _ای جانم به هوش اومده _آره خدا رو شکر.نگاهی به ساعتش می اندازد و انگار که عجله دارد میگوید: من دیرم شده...راستی به نرجس جون یه سر بزن بالاخره دکترا رضایت دادن بعد از چند ماه انگار چند روز دیگه داره مرخص میشه!! با ذوق میگویم: راست میگی؟ حتما تند خداحافظی میکند و من هم خوشحال از این خبر خوش به بخش برمیگردم... اما...اما کاش بر نمیگشتم.کاش اصلا آنروز آنجا نبودم.کاش شکلات خریدنم تا ابد طول میکشید کاش نسرین و چند پرستار دیگر با عجله اتاق 207 نمیدویدند! در شوک عمیقی فرو رفته بودم .صدای جیغ های بلند نازنین واقعا ترسناک بود.جیغ های بلندی که حس میکردم الان است که پرده گوشهایم پاره کند! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_هفده چند بار صداش زد ... فاطمه ... فاطمه بیدار شو ... اما جوابی
💐•• 💚 خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ... یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه ... شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طلاق بگیره چی؟ بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد: خدایا ... حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا ،به فاطمه، به همه چیز و همه جا ... اما تلفن سها بیشتر خرابش کرد، یک حمله عصبی به فاطمه وارد شده بود که فشار خونش بالا رفته بود و چند قدمی با سکته بیشتر فاصله نداشت، گرچه چیزیش نشده بود، اما چند روز باید بیمارستان میموند ... حالا همه چیز دست به دست هم داده بودند تا سهیل احساس کنه به هیچ جای دنیا وصل نیست، هیچ تکیه گاهی نداره، به هیچ جایی نمیتونه رو بندازه، از هیچ کسی نمیتونه کمک بخواد، هیچ قدرتی نیست که بتونه کمکش کنه... نگاهش به تابلویی افتاد که روی دیوار نصب شده بود، تابلو فرشی که فاطمه بافته بود و روش بزرگ نوشته بود: الهی و ربّیّ، من لی غیرک؟ (معنیش: ای معبود وخدای من، من به جز شما چه کسی را دارم؟) همون جا خشکش زد، اشکاش سرازیر شده بودند، رو به قبله سجده کرد و تکرار کرد: الهی و ربّیّ، من لی غیرک؟! الهی و ربی من لی غیرک؟! الهی و ربّیّ، من لی غیرک؟! یاد حرفهایی افتاد که فاطمه به علی و ریحانه میزد، میگفت: خدا وقتی ما آدمها رو آفرید یک بار قلبمون رو بوسید و جاش یک نقطه نورانی به وجود اومد، وقتایی که احساس میکنید هیچ کس توی این دنیا پشتتون نیست، هیچ کس نمی خواد و نمیتونه کمکتون کنه، وقتی که احساس میکنید غمگینین یا هیچ جایی آرومتون نمیکنه، اون وقته که اون نقطه نورانی برای خدا چشمک میزنه و فرشته ها راه آسمون رو برات باز میکنن، و تو میری و میرسی به آغوش خدا . وقتی نماز میخونین یعنی دارید جای بوسه خدا توی قلبتون رو میبوسید... کافیه که هر روز جای اون بوسه رو ببوسی تا هیچ وقت کمرنگ نشه. تا یه موقع دست خالی نمونین ... و حالا سهیل احساس میکرد خیلی دست خالیه.. . فاطمه که از بیمارستان مرخص شد یک راست آوردنش خونه، هرچقدر مادرش اصرار کرد که بره خونه اونها قبول نکرد، در عوض مادرش همراهش اومد خونه تا از دخترش مراقبت کنه. روی تخت که خوابوندنش علی و ریحانه مشتاقانه پریدند بغلش: -الهی مامان فداتون بشه، دو روز بیشتر ازتون دور نبودما، ببین چقدر دلم واسه شما دو تا وروجک تنگ شده بود؟ مادرجون گفت: چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله! "امروز مهمونیه اینجا... مهمونیه!! اینجا شلمچس... بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟ اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌... کوچه تنگه اینجاست... امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن. دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟ دیدی؟ امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟ احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!! آقا نگات کنه ها!! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد. حالم عوض شده بود. برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام. ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن‌ واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود! یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم: _خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال. خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه یا مقلب القلوبِ والابصار یا محول الحول والاحوال یا مدبر الیل و النهار حول حآلنا الی احسنِ الحآل چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد. از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن. ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . ‌#عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_هفده سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت، و کنارش نش
⧉ 🪄 . . ‌ ୧ . . کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی رو به کمیل نشسته بود، ایستا‌‌د. ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟ آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت: ــ من اشتباه کردم، من غلط کردم، با فریاد کمیل، ارش جمع شد، و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید، باورش نمی شد، او یک دانشجو باشد. ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره!!!! ضربه ای به سینه اش زدو گفت: ــ تو داشتی سمانه، زنِ منو، به کشتن میدادی، متوجه شدی چیکار کردی؟!؟ آرش که از شدت گریه نمی توانست، درست صحبت کند، مقطع گفت: ــ م... م... ن...،من به پو... پولش نیاز...، دا...،داشتم کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟ فریاد زد: ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی؟؟ ،منو داغون کنی؟؟؟؟ به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی، گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس؟؟؟؟ فریاد زد: ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن، لعنتی حرف بزن سکوت خانه را.... نفس نفس زدن های کمیل، و گریه های آرش شکستند، کمیل باور نمی کرد، که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد! با صدای زنگ خانه، آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت: ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم، کمیل توروخدا اینکارو نکن کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد: ــ بتمرگ سر جات نمی دانست چه کسی پشت در است، غیر از امیرعلی و محمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.! در را باز کرد، که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید: ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه؟؟ سمانه شوکه از رفتار کمیل، چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده. ــ کمیل چی شده؟ ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم سمانه تا میخواست اعتراض کنه، صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد. _آجی توروخداتو راضیش کن، منو نندازه زندون . . ‌ ꪆ ٖڪاغذ‌سفید‌آغوشے‌براے‌احساسات ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🪄