عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_شش ♡﷽♡ دکتر والاے بزرگ با ورژنے جوان تر! کمے قدبلند تر از پدرش بود
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_هفت
♡﷽♡
_پسر دکتر والا هستشا!
آیین والا!!!
_میدونم..
_دیدے چه آدم جذاب و با ابهتے بود...
دنبال صفحه جمله مورد نظرم میگشتم:بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتے بود!
_آیه چشماشو دیدے؟؟ مشکیه مشکیه!
سرم را از کتاب برداشتم و گفتم:
پاشو برو به مریضات سر بزن به جاے این چرت و پرتا!
دماغش را جمع کرد و گفت: بے ذوق دارم برات حرف میزنما!
مریضام رو هم همین یه ربع پیش چک کردم!
نگاهے به جلد کتاب در دستم انداختم (قیدار!)
حوصله ام نمیشد بخوانمش!
از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود ...
خیلے زیاد
غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه. خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم!!!
خود خواهے لذت بخشے بود!
خانه گرم، رخت خواب ، مامان عمه، و دیگر هیچ!
البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولے مضاف بر خستگے دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموے مزخرفش فرحزاد برود قلیان دود کند و بلند هر وکر راه بیندازد و
فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلے که واقعا جذابیتے نداشت و میلے به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید!!!!
او نفهم بود من که نبودم!!
آیه بس کن !
جدیدا بے ادبے از تک تک کلماتت تراوش میکند!!
در خانه را باز میکنم و از سر و صداهاے موجود میفهمم میهمان داریم! با تمام خستگے ام لبخند
میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم!
کفشهایم را در مے آورم و سلام بلندے میدهم. ابوذر که دراز کش داشت گوشه حال با لب تاپش کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_شش -معلومه، چون آدم بی نهایت طلبه و دوست داره همه چیز رو با هم
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_هفت
-وای سهیل... خفه شدم ... مگه من عین تو دهنم اندازه گاو باز میشه ... میخوای لقمه بگیری واسه زنت اندازه دهنش بگیر...
-دهن شما زیادی بزرگه، اون قدر که آدم هر جا تو زندگیش کم بیاره باید بیاد اینجا شما دهنتو باز کنی و حرف بزنی... خوب نگفتی؟
فاطمه که به زور داشت لقمه رو قورت میداد گفت: اگه تو اون مونده باشی که کارت زاره، برو یه فکری واسه خودت بکن
بعد هم خندید و ادامه داد: البته همه آدمها میدونن خط مستقیم کجاست، اما یه سری ها نتونستن نقاله مناسب رو پیدا کنن تا بتونن با زاویه صفر درجه روی خط مستقیم حرکت کنن...
سهیل گفت: میشه بهم نقاله بدی؟
-میشه 254 هزار تومن
بعد هم خندید، سهیل با دهن پر نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: او ... چه خبره، یک نقاله خواستیم ها...
صدای علی که با چشمهای خواب آلو جلوی در آشپزخونه ایستاده بود اونا رو به خودشون آورد: سلام
سهیل گفت: به به، شیر پسر خودم، صبح عالی متعالی، بیا که مامانت همه املتها رو خورد
فاطمه هم بلند شد و در حالی که علی رو میبوسید به سمت دستشویی هدایتش کرد و گفت: عزیز دلم انقدر املت نخور، امروز ناهار خونه مامانت دعوتیم غذا نمیخوری ناراحت میشن.
-معده من ظرفیتش زیاده، کجا رفتی؟ داشتیم حرف میزدیم با هم ها... راسته که میگن بچه عزیز تر از شوهره...
فاطمه در حالی که در دستشویی رو میبست گفت: میخوای تو ام ببرمت دست و روتو بشورم؟
-ما که بدمون نمیاد...
بعد هم داشت میخندید که یکهو یک لیوان آب رو صورتش خالی شد، خندش توی دهنش خشک شده بود، به زور چشماش رو باز کرد و دید فاطمه با یک لیوان توی دستش رو به روش ایستاده و با چشمهای مشتاق داره نگاهش میکنه، سهیل گفت: دستت درد نکنه، حسابی احساس تمیزی میکنم
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #ناحله #قسمت_صدوشش با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت: +فاطمه جون
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#ناحله
#قسمت_صد_و_هفت
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
__
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
¤📄به قلم: #فاء_دال | #غین_میم
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_هفت
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم، مراقبت باشم، مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم، و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن، من خیلی وقت بود که میخواستم بیام، و باتو حرف بزنم، اما شرایطم مانعی شده بودن،
اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد، تو دیگه از همه چیز با خبری، از زندگیم، کارم، سختیام ازهمه چیز من باخبری!
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
_فکر میکنی برای من سخت نبود، اینکه تو همسر من نباشی، فکر میکنی برام سخت نبود، میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی، برام خیلی سخت بود، اما به خاطر اینکه اذیت نشی، و کار من زندگی تورو بهم نریزه، پا پیش نزاشتم،من مَردم باید قوی باشم، اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره! نیاز داره به کسی که آرومش کنه، باش حرف بزنه، درکش کنه، و اون شخص برای من تویی سمانه فقط تو..!
از سمانه فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو!
سمانه با ناراحتی از #بی_منطق بودنش،
به کمیل که بر روی مبل نشسته بود، و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت،
حدس می زد،
آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد،
و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،
کمیل که فکر میکرد،
سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،
اما با احساس حضور سمانه کنارش،
و دستی که بر شانه اش نشست، از سمانه فاصله گرفت، و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید،
و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،
همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم، بی منطق صحبت کردم، اما باور کن خیلی ترسیدم، کمیل الان تو تموم زندگیم شدی، من روی همه ی حرفات و کارات حساسم، حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تو رو از دست بدم.!
قطره اشکی از چشمان سمانه،
بر روی گونه کمیل نشست، کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،
با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه، مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،
و مشغول ماساژ سر کمیل شد.به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،
با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،
سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد، تا کمیل از خواب نپرد، چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد،
که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....
.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻