عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_پنجاه_ویک ♡﷽♡ بعد نگار را صدا میزند:نگار عمه بروی کمک امیرحیدر ن
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_پنجاه_ودو
♡﷽♡
_خب الحمدالله تا باشه از این درگیری ها
_ممنونم
امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت:با اجازتون....
آیه چادرش را کیپ میکند و روبه نگار کرد و گفت:بفرمایید تو در خدمت باشیم...
هر دو تشکری کردند و رفتند. آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش
نذری اش شود ذوق میکند.
نگار اما یک جوری شده بود.یک جوربدی.این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم
میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود!
شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود! چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل
گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم؟
خانم قبل از آیه بیاید آن هم بامیم ساکن!چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد!اصلا چرا مثل
خودش صدایش نکرد!چه میشد بگوید آیه خانم؟
چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم
میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند!
اخم هایش توی هم رفته بود! از خود میپرسید این فکرا بچگانه است؟ و بعد نتیجه میگرفت نه که
بچگانه نیست!....
_______________________
ابوذر و زهرا خسته از بالا و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند. زهرا چند قلپ
آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر!خیـــلی!
ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو!
زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید:من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃