eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_ده ♡﷽♡ این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا عال
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ خب این طبیعے بود! ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفے از ترشے ماستے به نام ابوذر نمیزدیم! ولے خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم ... پریناز با خوشے تکیه اش را به صندلے میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر! این از ابوذر... تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتے خیالم راحته! به خنده ام انداخت این لحن پریناز .... توت خشکے را که روی میز مامان عمه بود به دهان میگذارم و میگویم: پرے جون یه جورے با بیچارگے این حرفو زدے خودم دلم براے خودم سوخت!!! بابا من هنوز نترشیدم! داره بیست و شش سالم میشه درست ولے این سن ترشیدگی نیستا! پریناز اخمے میکند و میگوید:تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم! البته نمیذارم!خانم مشایخ پرے روز یه چیزایے میگفت! حالا بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم! بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق! مامان عمه میخندد و پریناز جدے میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازے رو تمومش کن! با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازے گلم؟ _همین مسخره بازے که راه انداختے! یعنے همه آدمها بدن تو فقط خوبے؟ رو هرکے میاد یه عیبے میزارے _خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف _تو بزار بیان! دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب.... کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الان قصد ازدواج ندارم _چرا دختر ۱۸ ساله اے؟ _نه ولے ۴۰ ساله هم نیستم! من خودمو بهتر از همه میشناسم عزیزم بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_ده سهیل نفس عمیقی کشید و گفت: فاطمه ... اخراج شدم. فاطمه ب
💐•• 💚 -چون همین جوری یکهو نگفت بفرمایید بیرون، پاپوش درست کرد و بعد گفت به این دلیل به اون دلیل حالا بفرمایید بیرون. فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با حوله ای که با خودش آورده بود پاهای سهیل رو خشک کرد و دوباره روی میز گذاشت و گفت: دردش بهتر شد؟ -چی میگی فاطمه؟ دارم میگم خونمون رفت، خونه ای که به بدبختی خریده بودیم، کارم از دست رفت و دیگه در آمدی نداریم، زندگیم رو هواست، تو نگران پای منی؟ -منم دارم میگم سلامتی تو از صد تا خونه و ماشین و کار و پول برای من با ارزشتره ... همیشه که زندگی روی خط مستقیم حرکت نمیکنه، هم سر بالایی داره، هم سر پایینی ... بعدش هم هر کار خدا حکمتی داره، دل بده به حکمت خدا... سهیل نگاهی به فاطمه کرد، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست ... نمیدونست چرا، اما آروم تر شده بود، خیلی آروم تر از چند دقیقه پیش که وارد خونه شده بود، خیلی خیلی آروم تر... تا چند دقیقه قبل احساس میکرد دنیا تیره و تار شده و اون تبدیل به یک ورشکسته مفلوک شده، اما الان احساس آرامش میکرد، احساس میکرد همه چیز حل میشه ... گرچه هنوز اون اخم عمیق از صورتش بیرون نرفته بود و هنوز هم دغدغه آینده زندگیش اعصابش رو بهم میریخت، اما اطمینانی که قلبش رو تسکین میداد کمکش کرد تا به خواب سنگینی فرو بره. وقتی از خانم سهرابی شنید که شیدا مدارکی دال بر اختلاس و رشوه سهیل توی پروژه پارک رو به آقای جبلی نشون داده و آقای جبلی هم ناچارا اونها رو به وکیل شرکت داده تا پیگیری کنند، تمام تنش یخ کرد، باید کاری میکرد ،فورا به کامران که وکیل دادگستری بود زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد، خانم سهرابی قبل از فرستادن اون مدارک به وکیل شرکت همش رو اسکن کرده بود و برای سهیل فرستاده بود، سهیل هم اون عکسها رو گرفت و رفت پیش کامران: -این مدارک رو از کجا گیر آوردی؟ سهیل مضطرب گفت: منشی شرکت واسم فرستاده -عجیبه! چقدر منشی وفاداری بوده! البته فقط به تو... -بس کن کامران، نظرتو در مورد مدارک بگو ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #ناحله #قسمت_صد_و_ده محمد: بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . فاطمه : تو یه اردوگاهی نگه داشتن! دیگه حالم از ماشین بهم میخورد. تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن . کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم. ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن. کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم . قرار شد باهم بریم داخل. سنگینی کوله اذیتم میکرد. به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود. کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود "شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات" ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم. یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن. جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشد و ‌خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود‌. یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود. همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن. داشتم‌نگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد‌ برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن . اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس. همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود. اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن. رفتم جلو از یکیشون پرسیدم _جریان چیه؟ چرا اینا گریه میکنن؟ با خنده گفت +اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم‌. با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما. بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن . من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی! ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . زهره خانم بلند آرش را صدا زد: ــ آرش بیا درو باز کن مادر صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید: ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزارم تازه آروم شدن، آجی سمانه درو باز کن سمانه باشه ای گفت، و با پاهای لرزان از جایش بلند شد، ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند، نگاهی به آن ها انداخت و گفت: ــ شما براچی بلند شدید؟؟ همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت: ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده سمیه خانم هم تایید کرد. عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت: ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم همه ترسیده بودند، خودشان هم دلیلش را نمیدانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند، سمیه خانم دستش را گرفت: ــ مادر بزار من درو باز کنم ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن به سمت در رفت، زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند، نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود. سمانه چادرش را مرتب کرد، و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود، وحشت زده قدمی به عقب برگشت، اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد، با صدای فریاد آرش که میگفت: ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم صدای جیغ ها بلند شد، سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود، و از شدت ضربه گیج شده بود، همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند، و ضجه میزدند، اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید. صدای ارش در گوشش میپچید، احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند. آرش بیخیال بچه ها شد، و سریع از خانه خارج شد، و به طرف خیابان اصلی دوید، همه ی راه را نفس نفس می زد، زیر لب میگفت: ــ غلط کردم غلط کردم کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد: ــ کمیـــــــــل کمیـــــــــــل کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت، بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند، کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت: ــ سمانه..... سمانه نفس نفس می زد، و نمیتوانست درست صحبت کند، با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند، کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد: ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش ــ روی صورت سمانه اسید ریختند و بدون خجالت بلند گریه کرد، صدای یا حسین همه بلند شد، و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند.... . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰💚─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻