عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_نود_وپنج ♡﷽♡ _ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی _خدا کنه ه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_نود_وشش
♡﷽♡
ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...الان میخوایم بریم بگیم
بهمون عروس بدن!
آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق
بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن!
کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که با عث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و
ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه!
کمیل گویی دوپینک کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می
اندازد و از جمع عذر خواهی میکند...
اینبار ابوذر صدایش را باال میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه! دیر میشه
همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما!
عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم
اونا که بنده خدان!
این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده
می اندازد!
او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر
جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد
آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی!
پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم
آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند!
_______________________
همین فاصله ی دوساعته راه خانه سعیدی تا صادقی ترس در دل پریناز انداخت و بی هوا آن را به
زبان آورد ...ابوذر هیچ نگفت اما ناخودآگاه یاد حرفهای کلاس اخلاق حاج رضا علی افتاد: ما به
توحید خدا اعتقاد داریم اما هممون به نوعی مشرکیم!!!اینکه وقتی به کنسی میخوریم و یا تو
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_نود_وپنج شروین جوابی نداد و سعید که چهره آشفته شروین را میدید ادامه داد:
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_نود_وشش
-ما هم باید شام بخوریم
و گاز داد...
ساعت11 بود که رسید خانه. صدای خداحافظی می آمد. خوشحال از نقشه اش، دستی به سر و صورتش کشید و با قیافه ای حق به جانب و ناراحتی ساختگی دوان دوان از پله های ایوان بالا رفت.
- سلام ... سلام ... وای مثل اینکه دیر رسیدم. شرمنده مگه این ترافیک میذاره آدم زندگی کنه. نمی دونستم می آید. کاش مامان زودتر خبر داده بودن
نیلوفر که عصبانیت از چهره اش می بارید دلخور گفت:
-اگر خبر داشتی هم نمی اومدی
شروین که این دلخوری را با دنیا عوض نمی کرد گفت:
-اختیار دارید، این چه حرفیه دختر خاله؟ شما خبر می دادید، می دیدید چه کار می کردم
- واقعاً؟ حالا دارم بهت خبر می دم. فردا شب یه جشنه. بچه ها می خوان نامزد منو ببینن. اومده بودم که دعوتت کنم
شروین مثل کسی که اژدهای هفت سر دیده باشد نفسش بند آمد. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد. خودش را جمع کرد و گفت:
- فردا شب؟ با نامزد؟ فردا قرار دارم!
نیلوفر با تعجب پرسید:
-قرار؟
- آره، با استادم. باید حتماً برم وگرنه بهم نمره نمیده. خیلی واجبه
- بذار یه وقت دیگه
- نمیشه
- یعنی استادت از نامزدت مهم تره؟
شروین نگاه عصبانی مادرش را دید. دیگر خراب کرده بود:
-سعی می کنم. ببینم می تونم راضیش کنم یا نه
- خب استادت رو هم بیار. البته اگه استادی هست
- من دروغ نگفتم
- حالا می بینیم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒