eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_چهار -باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزتر
💐•• 💚 شیدا که سکوت مرضیه رو دید گفت: البته ما بعضی از نیروها رو اخراج میکنیم، کسانی که علاقه ای به همکاری با ما ندارند. -متوجه منظورتون نمیشم -فکر میکنم قبلا در موردش باهاتون حرف زده بودم مرضیه که دوزاریش افتاده بود گفت: اما منم بهتون گفتم که مسائل شخصی دیگران به من ربطی نداره. -خیلی خوب مسئله ای نیست، میتونید تشریف ببرید -یعنی به همین راحتی؟ شما همچین حقی ندارید -اون برگه ای که توی دستت میبینی چیزیه به اسم حکم، یعنی همه کاراش انجام شده، بنابراین لطفا زودتر وسایلتون رو جمع کنید و تشریف ببرید. مرضیه که توی دو راهی بدی گیر افتاده بود، مستاصل گفت: اما خانم فدایی زاده، من برای کارم خیلی زحمت کشیدم، خواهش میکنم با من این کار رو نکنین -به هر حال انتخاب با شماست. سکوتی برقرار شد تا اینکه شیدا گفت: خب؟ -چی می خواید بدونی؟ -همه زندگی دختر خالتون، البته با این تضمین که هیچ وقت به کسی نگین که من همچین چیزی رو ازتون خواستم. -اون وقت همه چی درست میشه؟ -البته، شما بر میگردید سر کارتون، به علاوه حقوق بالا تر مرضیه که چاره دیگه ای نداشت شروع کرد و از سیر تا پیاز زندگی فاطمه رو برای شیدا تعریف کرد، شیدا همموشکافانه به حرفهای مرضیه گوش داد و از اینکه تونسته اطلاعات خوبی به دست بیاره خوشحال بود. مهمترین چیزی که فهمیده بود این بود که محسن خانی که دوست برادرش بود، قبلا عاشق و شیفته فاطمه بود!!! ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ #قسمت_نود_و_سه _میخام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ و مشغول چک کردن نمرم. اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟ بعد چند دقیقه جواب داد. +پووفففف من ۱۴ شدم. دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم .بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین. جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم‌ .یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم‌. کلافه یه پوفی کشیدم.میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد. به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!! تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم‌ . شمارش رو گرفتم. بعد چهارتا بوق جواب داد. _سلام خوبی؟کجایی؟ +بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی‌.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی _برو بابا این چ حرفیه نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی. +چرا اره . گناهم داری خودت. کی بیکار میشی؟ _امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟ +بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم. ولی تو میخای بیای خونمون؟ کسی نیستا!میتونی راحت باشی. قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش!تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم. کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق. لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم. چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون. صدامو صاف کردمو در زدم‌ بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه. ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود گفتم: _عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم. +نه بابا کار چیه. تفریحه اینا _خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟ +چ میدونم بابا‌ کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم. بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم‌ محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد‌ . رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم‌ رو یکی نوشته بود ((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد شهید علیرضا تهامی...)) زیرش هم نوشته بود : "به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!" یه لبخند نشست رو لبم. سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود. رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم... (((سلام رفیق..... از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم.... هم مسیرت باشم حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو... وقتی روی رمل های فکه قدم زدی، وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد... وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی، وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی،وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت، کنارت بودم،همه جا همه ی حرفهایت را شنیدم همه ی قول هایت را راستی حواست به قول هایت باشد داری می روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته تویی که خسته ای از گناه تویی که.... دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید .دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت که بگویم من هم ،همین روزها را گذراندم ،در همان جایی که تو هستی بودم و... که بگویم درس خواندنت،اخلاق خوبت،گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت (چه شخصی و چه اجتماعی)وهمه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری،چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام ... سال بعد هم منتظرت هستم!))) 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . کمیل نگاهی به چشمان، وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت، و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم..! ــ نه نه کمیل نمیری و دستان کمیل را محکم در دست گرفت، کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت، نمیتوانست بیخیال بنشیند، دوباره به سمت سمانه چرخید، تا با اون حرف بزند، اما با صدای داد پیرمرد، سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد، و اسلحه کلتش را برداشت، سمانه با وحشت، به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را، برای امیرعلی ارسال کرد، و به سمانه که با چشمان ترسیده، و اشکی به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، دستش را فشرد، و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم، میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکنی، هر اتفاقی افتاد، سمانه میشنوی چی میگم، هر اتفاقی افتاد، از ماشین پایین نمیای، فهمیدی؟ اتفاقی برام افتاد هم... سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل کمیل با دیدن اشک های سمانه، احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم، هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم، میشینی پشت فرمون و میری خونتون، حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند، در ماشین را باز کرد، و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی، به کمیل که اسلحه اش را چک کرد، و آرام به سمتشان رفت، نگاه میکرد. کمیل اسلحه اش را بالا آورد، و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند، و پیرمرد را دوره کرده بودند، نشانه گرفت، و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین، سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند، کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع دوباره هر سه نگاهی به هم انداختند، کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد، چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته کمیل لحظه ای برگشت، و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، احساس بدی داشت، از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود، با خیزی که پسره به طرفش برداشت، سمانه از ترس جیغی کشید، اما کمیل به موقع عقب کشید، و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر، چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد، سمانه از نگرانی، دیگر نتوانست دوام بیاورد، و سریع از ماشین پیاده شد، باران شدیدتر شده بود، و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند، کمیل با صدای در ماشین، از ترس اینکه همدستان این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت، اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین سمانه که تا الان، همچین صحنه ای ندیده بود، نگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود..... . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻