eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد_و_یک °•○●﷽●○•° چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم گوشیم رو برداشتم این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجامیخوام برم و ازش خداحافظی کردم امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم وپیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم روگذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد وگفت + سلام با کی اومدیی؟ _سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمده ام +خداروشکرکه خل شدی دوباره خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم روسنگ قبر زدم و فاتحه خوندم یهو یاد چیزی افتادم وزدم روصورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزارشهدا +خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر _اخه شایدهمیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید ازفرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا _اشکالی نداره میرم زودمیام چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تندکردم و باراهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خوردرو برداشتم حساب کردم وبا همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی ازبزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم ازدورریحانه رودیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک ترشدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کردوگفت +فاطمهه کل مسیر رودوییدی؟ _نهه چطور؟ +خیلی زودرسیدی خندیدم ودوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارشو چندتا شاخه گل تو دوتادستم گرفتم بلندشدم ک گفت +کجا _میرم ایناروبزارم روسنگ قبرشهدا توهم بقیه روبزار +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام ازریحانه دورشدم ورسیدم به اولین شهید به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رومزارش وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تابفهمم چند سالشونه گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یانه وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود وهوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنارریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره چند قدم رفتم‌جلو سرش رو که بالاآورداحساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت وتمام سعیش ،رو پنهان کردنش بودنگام کرد چقدر دلم میخواست یه باردیگه لبخند روروی صورتش ببینم فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم چرا میخندید؟ تمام تلاشام رودوباره بر باد دادم غرورالکی وقارالکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تاالان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودم همه ازیادم رفت سرش روانداخت پایین و سلام کرد با صدای سلامش به خودم اومدم ومثل خودش جواب دادم ریحانه شرمنده گفت +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شدحواسم پرت شد جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهیدگمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکرکنم بعدازچنددقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم +باشه راستی گوشیت زنگ خورد _عه ندیدی کی بود +مادرت بودولی جواب ندادم خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم روآهنگ زنگم مانع شد‌ گوشیم روسنگ قبربود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام +سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیام‌دنبالت _الان +اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلاافتادوگفتم _آخه الان که دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رواز دست بدم ولی چاره ای نداشتم +باشه بیا +چنددقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ ناراحت گوشیم روقطع کردم دوباره توجه ام به محمدجلب شدحس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت وبا دیدن من ادامه نداد ریحانه گفت +چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت با لبولوچه ای اویزون گفتم _اره بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_یک سها که سکوت سنگین فاطمه رو دید ساکت شد، نمیدونست کی از ج
💐•• 💚 گوشیشو برداشت که به سهیل زنگ بزنه و بگه که بچه ها رو ببره خونه، اما وقتی شماره سهیل رو گرفت به شدت پشیمون شد، الان به هیچ وجه توانایی حرف زدن با سهیل رو نداشت، فورا قطع کرد و در عوض زنگ زد به پدر شوهرش و ازش خواست بچه ها رو از مهد کودک بگیره، با این که صدای لرزون فاطمه خیلی پدرشوهرش رو نگران کرده بود، اما دلش حرفی نزد و فقط خداحافظی کرد و گوشی رو خاموش کرد، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.. -ساعت از ده شب گذشته، پاشو بیا بریم دنبالش خوب، نکنه بلایی سرش اومده باشه سهیل عصبی دور خونه دور میزد، گوشیش رو حتی یک لحظه هم از دستش نمی انداخت و مدام در حال شماره گیری بود، اما موبایل فاطمه خاموش بود ... لعنتی ... پدر سهیل، آقا کمال با عصبانیت رو کرد به سها و گفت -درست عین آدم بگو امروز چی شد؟ چرا فاطمه وقتی به من زنگ زد انقدر ناراحت بود؟ -به خدا آقا جون من نمی دونم، چرا باور نمیکنید، ما داشتیم میخندیدیم، بعد یکهو چند نفر از جلوی در اتاقم رد شدن، من پشتم به در بود، ندیدم کی بودن، ولی فاطمه دید، از وقتی اونا رو دید یکهو همه چی عوض شد و کلی تو خودش بود. کامران که روی صندلی نشسته بود گفت: خوبه واسه ما فقط فضولی، تو نمی خواستی ببینی کی باعث شده این بنده خدا این جوری ناراحت بشه؟ -وقت نکردم، فورا دستم رو گرفت و کشیدتم، من اصلا فرصت نکردم ببینم کی بود، فقط از دور دیدم یک خانم و آقایی ان. -دست و پا چلفتی ای دیگه، اه. سها که معلوم بود حسابی ناراحته چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین. مادر سهیل که با یک سینی چایی وارد هال شده بود، رو به سهیل گفت: یعنی توی مرد آمار زنتو نداری که کجا میره ،کجا نمیره؟ سهیل که بی توجه به همه قدم میزد و مدام شماره فاطمه رو میگرفت چیزی نگفت و به کارش ادامه داد، انگار در عالم اونها نبود، که آقا کمال گفت: مگه من مرد میدونم توی زن کجا میری و کجا نمیری؟ چرا حرف مفت میزنی؟ بیار اون چایی رو. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••