💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
#عشقینه
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_هجدهم
.پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت : ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
-ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود.
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم
.ولی برای من حس خوبی بود
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم.
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد
توی خونه هم که بابا ومامان ...
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش. و فقط اقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم .
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟!امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش...
ادامه دارد…🍃
💟 @asheghaneh_halal
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
🍃🌙🍃
🌙🍃
🍃
#ادعيه:
[دعاے ابوحمزه ثمالے]
#قسمت_هجدهم:
عَدِمْتُ فَضْلَکَ یَوْمَ فاقَتى وَاِلى مَنِ الْفِرارُ مِنَ الذُّنوُبِ اِذَاانْقَضى
در روز نیازمندیم اگر فضل تو را گم کنم و بسوى چه کسى از گناهانم بگریزم در آن هنگام که عمرم
🍃✨
اَجَلى سَیِّدى لا تُعَذِّبْنى وَاَنَا اَرْجوُکَ اِلهى حَقِّقْ رَجآئى وَآمِنْ
بسر رسد اى آقاى من مرا با اینکه به تو امیدوارم معذب مفرما خدایا امید مرا تحقق بخش
🍃🌙
خَوْفى فَاِنَّ کَثْرَهَ ذُنوُبى لا اَرْجوُ فیها اِلاّ عَفْوَکَ سَیِّدى اَنَا اَسْئَلُکَ ما
و ترسم را امان بخش زیرا در این گناهان بسیار امیدى جز به عفو تو ندارم اى آقاى من از تو خواهم چیزى را
🍃✨
لا اَسْتَحِقُّ وَاَنْتَ اَهْلُ التَّقْوى وَاَهْلُ الْمَغْفِرَهِ فَاغْفِرْ لى وَاَلْبِسْنى مِنْ
که شایسته آن نیستم و تو شایسته پرهیزکارى هستى و اهل آمرزشى پس بیامرز مرا و از نظر مرحمت خود جامه اى بر
🍃🌙
نَظَرِکَ ثَوْباً یُغَطّى عَلَىَّ التَّبِعاتِ وَتَغْفِرُها لى وَلا اُطالَبُ بِها اِنَّکَ ذوُ
من بپوشان که گناهانم را بپوشاند و آنها را برایم بیامرز و مورد مؤ اخذه قرارم مده که تو داراى
🍃✨
مَنٍّ قَدیمٍ وَصَفْحٍ عَظیمٍ وَتَجاوُزٍ کَریمٍ اِلهى اَنْتَ الَّذى تُفیضُ
منتى دیرینه و چشم پوشى بزرگ و گذشت بزرگوارى هستى خدایا تویى که فیض خود را
🍃🌙
سَیْبَکَ عَلى مَنْ لا یَسْئَلُکَ وَعَلَى الْجاحِدینَ بِرُبوُبِیَّتِکَ فَکَیْفَ
حتى بر آنکه درخواست نکند و بر منکران پروردگاریت فروریزى پس چگونه نسبت به کسى که
🍃✨
سَیِّدى بِمَنْ سَئَلَکَ وَاَیْقَنَ اَنَّ الْخَلْقَ لَکَ وَالاْمْرَ اِلَیْکَ تَبارَکْتَ
از تو درخواست کند و یقین داند که جهان خلقت از تو و کار بدست تو است ؟ برترى
🍃🌙
وَتَعالَیْتَ یا رَبَّ الْعالَمینَ سَیِّدى عَبْدُکَ بِبابِکَ اَقامَتْهُ الْخَصاصَهُ
و والایى اى پروردگار جهانیان ، اى آقاى من بنده ات به درگاهت آمده و تنگدستى او را پیش روى تو
🍃✨
بَیْنَ یَدَیْکَ یَقْرَعُ بابَ اِحْسانِکَ بِدُعآئِهِ فَلا تُعْرِضْ بِوَجْهِکَ الْکَریمِ
واداشته و به وسیله دعاى خود در خانه احسان تو را مى کوبد پس آن روى بزرگوارت را از من
🍃🌙
عَنّى وَاقْبَلْ مِنّى ما اَقوُلُ فَقَدْ دَعَوْتُ بِهذَا الدُّعاءِ وَاَنَا اَرْجوُ اَنْ لا
بر مگردان و آنچه گویم از من بپذیر زیرا من به این دعا تو را خواندم و امیدوارم که بازم مگردانى چون
🍃✨
تَرُدَّنى مَعْرِفَهً مِنّى بِرَاْفَتِکَ وَرَحْمَتِکَ اِلهى اَنْتَ الَّذى لا یُحْفیکَ
آشنایى کاملى به مهر و راءفت تو دارم خدایا تویى که درمانده و سؤ ال پیچت نکند
🍃🌙
سآئِلٌ وَلا یَنْقُصُکَ نآئِلٌ اَنْتَ کَما تَقوُلُ وَفَوْقَ ما نَقوُلُ اَللّهُمَّ اِنّى
سائلى و بخشش و عطا از تو نکاهد تو چنانى که خود گویى و بالاتر از آنى که ما گوییم خدایا من از تو
🍃✨
اَسْئَلُکَ صَبْراً جَمیلاً وَفَرَجاً قَریباً وَقَولاً صادِقاً وَاَجْراً عَظیماً
خواهم صبرى نیکو و گشایشى نزدیک و گفتارى راست و پاداشى بزرگ
🍃🌙
اَسْئَلُکَ یا رَبِّ مِنَ الْخَیْرِ کُلِّهِ ما عَلِمْتُ مِنْهُ وَما لَمْ اَعْلَمْ اَسْئَلُکَ
از تو خواهم پروردگارا هرچه خیر و خوبى است چه آنچه مى دانم و چه آنچه را نمى دانم خواهم از تو
🍃✨
اللّهُمَّ مِنْ خَیْرِ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحوُنَ یا خَیْرَ مَنْ سُئِلَ
خدایا از بهترین چیزى که بندگان شایسته ات خواهند اى بهترین درخواست شدگان
🍃🌙
وَاَجْوَدَ مَنْ اَعْطى اَعْطِنى سُؤْلى فى نَفْسى وَاَهْلى وَوالِدىَّ
و اى بخشنده ترین عطابخش عطاکن به من خواسته ام را در مورد خود و خانواده و پدر
🍃✨
وَ وَُلَْدى وَاَهْلِ حُزانَتى وَاِخْوانى فیکَ وَاَرْغِدْ عَیْشى وَاَظْهِرْ
و مادر و فرزندان و بستگان و برادران دینیم و زندگیم را خوش و فراخ گردان
🍃🌙
مُرُوَّتى وَاَصْلِحْ جَمیعَ اَحْوالى وَاجْعَلْنى مِمَّنْ اَطَلْتَ عُمْرَهُ
و مردانگیم را آشکار ساز و تمام حالات مرا اصلاح کن و بگردانم از کسانى که عمرش را طولانى
🍃✨
وَحَسَّنْتَ عَمَلَهُ وَاَتْمَمْتَ عَلَیْهِ نِعْمَتَکَ وَرَضیتَ عَنْهُ وَاَحْیَیْتَهُ حَیوهً
و کردارش را نیکو و نعمتت را بر او تمام کرده و از او خوشنود گشته اى و زندگى
{•🌼•} @asheghaneh_halal
🍃
🌙🍃
🍃🌙🍃
🌈🍃
🍃
#ویتامینه
✍🏻بسم الله
❇️پس از ازدواج فقط بہ همسر خود فڪر ڪنید🤔و روے آرزوها و افڪار گذشتہ خط بطلان بڪشید
❇️خواستگاران گذشتہ را فراموش ڪنید و شوهر خود را با دیگران مقایسہ نڪنید⛔️
❇️در حضور همسر خود از دیگران تعریف نڪنید و وضع او را بہ رخش نڪشید بہ ویژہ بستگان خود زیرا شوهر با این تعریف ها نوعے زدگے و حساسیت بہ آنها پیدا میڪند
❇️همسر خود را سرزنش و تحقیر نڪنید😥
بہ ویژہ در برابر بستگانش
📚 #آداب_عشق_ورزے
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
⭕️ #عدم_مقایسه
{💍} @asheghaneh_halal
🍃
🌈🍃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هجدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد .
پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن.
اه اه اه
اخه چرا این پسره غیر عادیه؟
چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟
چرا
کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم .
چقدر دلم برای ریحانه میسوخت .
دختر تک و تنها بیچاره
داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش .
دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم.
نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام .
تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد .
وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم .
با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم .
____
مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید .
به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم
+دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟
_الان این تیکه بود یا ...؟
+تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها .
_مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟
مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار.
من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم
+اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا .
بسه دیگه دختر.
خودتو نابود کردی .
من نمیزارم مصطفی رو به خاطر ....
دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم و نزاشتم ادامه بده.
_مامان من حرفمو گفتم .
بین من و مصطفی هیچ حسی نیست
حداقل از طرف من.
من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم .
این مسئله از نظر من تموم شدست .
خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش .
اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم .
وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم. وای !
تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم .
یه دور زنگ زدم جواب نداد .
برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم.
ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟
دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم .
بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد .
دوباره صدا مردونه هه بود .
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هجدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
+سلام
با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم :
_الو بفرمایین ؟!
دیگه صدایی نشنیدم .
فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد
کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد.
بلند گفتم
_دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!!
اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم
از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار .
چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد
شماره ناشناس بود . برداشتم .
جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم .
+الو سلام . فاطمه جان !
بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن
_سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟
چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟
+خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم .
شماره خونتونو نداشتم .
بعد داداشمم ک ....
سکوت کرد .
رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم .
ادامه داد .
+داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم .
سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم
_خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه .
زنگ زده بودم حالشونو بپرسم .
راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات .
+دستت درد نکنع فاطمه.
ممنون بابت محبتت . لطف کردی .
_خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار
+خداحافظ.
سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ...
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفدهم -چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هجدهم
فعلا خداحافظ
شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود.
- سلام آقا
-سلام. بقیه کجان؟
-مادرتون ...
-ولش. مهم نیست
-چشم. ناهار می خورید؟
-بیار اتاقم
از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد:
-وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه!
روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد:
-بیا تو
هانیه غذا را روی میز گذاشت.
-با من کاری ندارید؟
- نه
نگاهی به غذا کرد. اصلاً میل نداشت. پشت پیانو نشست. در چوبی اش را باز کرد. چندتائی از دکمه ها را فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت.ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کردو نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود.
-آقا؟
سرش را برگرداند.
-لطفاً از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم
باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدمهائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید.
-سلام داداشی
بغلش کرد.
-کجا بودی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_هـفـدهـم بارها شده بود که احمـدآقا درمسجد برای ماصحبت میکرد و بچه ها یک
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_هـجـدهـم
کار احمـدآقا بسته بندی چای بود.
آن موقع چای را مخلوط می ڪردند ودر بسته های زرد و قرمز می فروختند.
آخرهفته حقوق میگرفت.
همان موقع خمس حقوق را حساب میکرد و سهم سادات آن را به یکی از سادات مستحق میرساند.
سهم امام راهم غیرمستقیم
به حاج آقا حق شناس می داد.
البته ڪار احمـدآقا درچایی فروشی زیادطولانی نشد.
احمـد آقا بسیار اهل مطالعه بود
برخی کتاب های ایشان اصلاً
درحد و اندازه های یک جوان و یا نوجوان نبود.
اما باکمک اساتید حوزه از آن ها استفاده میکرد.
این کتاب ها بعدهاجمع آوری و
به حوزهی علمیه قم اهدا شد.
عنایات اهل بیت(ع)
درحدیث زیبایی که به حدیث سفینهی نوح معروف شده آمده است :
خاندان واهل بیت (ع) من مانند کشتی نوح هستند
هرکس( ازآن ها استفاده ڪند و )سوار برکشتی شود نجات می یابد و هرکس از آن جدا شد غرق میشود.
درمسجد ڪنار احمـد آقا نشسته بودم.
درباره ارادت وتوسلات به اهل بیت(ع)صحبت میکردیم.
احمـدآقا گفت:این را ڪه میگویم به خاطر تعریف ازخودیا .... نیست.
می خواهم اهمیت ارتباط و توسل به
اهل بیت(ع)را بدانی.
بعدادامه داد : یکبار درعالم رویا بهشت را با همه زیبایی هایش دیدم.
نمی دانی چقدرزیبا بود
دیگر دوست داشتم بمانم.
برای همین باسرعت به سمت بهشت حرکت کردم.
احمـد ادامه داد :
امّا هرچه بیشتر می رفتم مسیرعبور من باریک و باریک تر میشد!
به طوری ڪه مانند مو باریک شده بود.
من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پرت شوم.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_هفدهم کــیف و سـاک هایـمان را جـمع میکنم قـرار اسـت براے زیــارت آخـ
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_هجدهم
کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از همـین حالا عـطرش مـستم میکند آقاے مـهربان همـیشہ لحظہ هاے خداحافظے سخت است آن هم با شما ، هـواے شـهرمان دلگیر است...امـا اینجـا وقت آرامـش است و احـساس!فــقط هم بخاطر وجـود شمـا...راستے مـراقب محمـدم باش!
آقاجـان بـیـن خودمان باشد! این بار هم بہ محالتان دل بسـتہ ام...محـمدم را برگردان ، بگذار سالم برود مراقبش باش!شمـا میتوانے...
شـما کہ داغ جـوان کشیده اے قربانت شوم...
سـرباز عمہ تان را اول بہ خدا بعد بہ شما میسپارم!
زیارت نامہ ے وداع را میـخوانم و
دسـتے بہ در حـرم میـکشم و سلامے میدهم بہ سمـت شبستان میروم وقتے داشتم مے آمدم تو هم از سمـت آقایان بہ شبستان مے آیی
قرآنے بر میدارم و دستم را بالا مے آورم
مـرا میبینے لبخندے میزنی و با اشـاره بہ یڪ ستون مینشینے کنارت مینشینم و دانہ هاے تسبیحے را کہ از کنار ستون برداشتہ اے در دسـتان میغلتانے و ذکرے را زمزمہ میکنے سرت را بہ دیـوار پـشت سرت تکیہ میدهے
قرآن را با صـلواتے باز میـکنم سوره ے نور مے آید...لبخندے میزنم و دستے بہ آیات میزنم و روے صورتم میـکشم
میپـرسم : به نظرت اسم بچه مونو چی بزاریم؟
_اگہ دخـتر بود زیـنب اگہ پسر بود علے اڪبر
_خــوبہ...!! تو دوسـت دارے چے باشہ؟
_دخـتره میدونم!
_از ڪجا میدونے؟
_چـون باباشم میدونم
لبخـندے میزنم و بہ چهره ات نگاه میکنم ڪاشکے شبیہ تو باشد لااقل وقت هاے دلتنگے بہ چهره اش نگاه میکنم و یاد تو می افتم!
_موهاشو خرگوشے ببند هر وقت میخواد بیاد پـیش من لباس تور تورے تنش کن!
_مگہ تو کجا میخواے برے؟
ســڪوت میکنے و دوباره رویت را آن طرف میکنے و بہ ذکرهایت ادامہ میدهے
دلـم میـگیرد! تـو برمیــــگردانے مگــــر نہ؟!
خـــودت گفـــتے...یادت هــست...قول داده بودے! قرآن را میـبندم و سرجایش میگــذارم و دوباره بہ پیـشت میـنشینم!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃📝
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هفدهم اولین باری که ساجده از مهران کتک خورد، گریه کنان با یک چمدون
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_هجدهم
مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پدر و مادر ساجده نزد، نه عذرخواهی ای نه تسلیتی، هیچی...
فاطمه با یادآوری این خاطرات اشک میریخت... چقدر مادرش سر این اتفاقت اذیت شده بود، اما بدتر از اون پدر....
پدر صبورش
بعد از فوت ساجده پدرش خیلی ساکت شده بود، تمام مدت ذکر میگفت و سری به افسوس تکون میداد، تا رسید به یک شب قبل از عروسی خودش.
اون شب با وجود اون همه کاری که رو سرشون ریخته بود، پدرش ازش یک ساعت وقت خواست، فاطمه هم بدون هیچ دلیل و عذری پذیرفت، اونها سوار ماشین شده بودند و رفتند سر مزار ساجده.
تابستون بود، اما نسیم خنکی میوزید، پدر بعد از خوندن فاتحه برای ساجده، گفت: میدونی چرا خواهرت زیر این خروارها خاک خوابیده؟... میدونی اگر خواهرت فقط و فقط یک خصلت داشت میتونست الان شاد و آروم و خوشبخت زندگی کنه؟ حتی با مهران؟
فاطمه متعجب بود، نمی فهمید پدرش چی میگه
پدر ادامه داد: بزرگترین مشکلات دنیا، لاینهل ترینشون، بدترینشون، یک راه حل دارند، فقط و فقط یک راه حل...صبر...فقط صبر...
بعد پدر یک آیه براش خوند:
إِنَّ الذَِّینَ قَالُُوا رَبُّنََا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلََّّا تَخَافُُوا وَلََا تَحْزَنُُوا وَأَبْشِرُُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ
بى گمان، کسانى که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگى کردند، فرشتگان بر آنها نازل مىشوند که بیم مدارید و غمگین مباشید و مژده باد شما را به بهشتى که وعده داده مىشدید
در آخر هم گفت: ساجده ناامیدم کرد، فهمیدم تربیتم درست نبوده، اما تو سرافکندم نکن، فردا شب عروسیته، یادت نره هر وقت بی طاقت شدی، هر وقت مشکلات داشت
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_هفدهم😍🍃 چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود … –
[• #عشقینه💍 •]
#تمام_زندگے_من↯
#قسمت_هجدهم😍🍃
دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره …
باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم …
و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم …
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود …
گریه می کردم و با خدا حرف می زدم …
– خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده …
خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن …
کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت …
به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم …
•
•
ادامھ دارد...😉💚
•
•
نـویسندھ:
شهید سیدطاها ایمانے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
[•📖•] @asheghaneh_halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هجدهم ]
تا نزدیک نیمه شب افشین مهمانم بود. با النا تماس گرفتم. توپش حسابی پر بود. کمی هم با من سر سنگین حرف می زد. خیلی شاکی و در لفافه به من فهماند که اگر اخلاق افشین تغییر کرده و پایش به پارتی وا شده، آنرا از چشم من می بیند. در واقع خیلی شیک و مجلسی انگ رفیق ناباب بر پیشانی ام چسبانده شد. به النا حق می دادم اما عجیب پا روی غرورم گذاشته بود و با این حرف شأن و ارزشم را خیلی پایین آورد. گذشته از داغ حرف النا، به خاطر خودم و از دست ندادن افشین گفتم:
_ النا، تو از بچگی منو میشناسی. می دونی تو چه شرایطی بزرگ شدم. من و افشین رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم اما همیشه نیمه ی بیشتر وجود افشین برای تو بی قرار بود. سر رفاقت چندین ساله مون اسیر این قضیه شده. خودت منو میشناسی من نه به کسی باج میدم نه برا کسی تره خرد می کنم و نه بخاطر کسی خودمو کوچیک میکنم و رو میزنم. من وابستگی افشین رو به تو میدونم و از همون بچگی که بخاطر تو دست و پاش شکست همیشه نفر سوم بین خودم و افشین دیدمت. من هرگز به افشین نگفتم همراهم باشه. نه اهل ... خوردنه و نه پارتی رفتن و ... . همیشه یه النا وجود داشته که بخاطر اون خودشو از این مسائل دور کرده و البته به منم تذکر می داد که بتونه مانعم بشه. اما زندگی من با افشین زمین تا آسمون فرق داره. الانم اگه زنگ زدم فقط و فقط بخاطر اول افشین و بعد عشقش به تو و در آخر هم خود تو بوده. نمیخوام بخاطر یه سوءتفاهم بینتون شکرآب بشه. الآنم مختاری، میدونم اونقدر افشین دوست داره که اگه بگی همین الآن قید حسامو بزن بی صدا بلند میشه میاد پیشت. صداتو رو پخش میزنم که بشنوه. بگو...
تمام قلبم از حرف النا فشرده بود و بدتر نگران این بودم افشین را تا لحظاتی دیگر از دست بدهم...
_ باشه... آشتی... خودت همیشه میگی حسام داداشمه. باشه... بمونین براهم ولی افشین به جون خودت فقط کافیه یه بار دیگه اینجوری اذیتم کنی... خداحافظ
و تلفن را قطع کرد. گوشی را همانجا روی کاناپه گذاشتم و به آشپزخانه رفتم و خودم را با شستن میوه مشغول کردم. درست پنج ماه از فوت پدر و مادرم می گذشت. با مادربزرگم سر مزارشان رفته بودیم. عمه، شوهر عمه، نازنین دخترعمه ی پانزده ساله ام و مامان و بابا... همگی در یک ردیف توی یک قطعه از آرامستان بودند. بعد از آن زلزله مادربزرگ ترتیبی داد همه ی اجساد را به شهر خودمان بیاورند که حداقل پنجشنبه ها را در مزار با آنها سر کنیم. من مانده بودم و مادربزرگم که مقبره ششم را برای خودش خریده بود که هم ردیف آنها شود. پنجشنبه ها غروب که باز می گشتیم لحظه شماری می کردم برای هفته ی بعدی و مزارگردی با مادربزرگ و دراز کشیدن روی سنگ مزار مامان و بابا. توی کوچه افشین از دیوار منزل مادربزرگ بالا رفته بود تا از درخت آلویی که شاخه اش از دیوار افتاده بود گوجه سبز بچیند، برای النا که دختربچه ای چهارپنج ساله بود. چشمش که به ما افتاد هول کرد و از دیوار سقوط کرد و دست و پایش شکست. چند روز بعد با مادربزرگ به منزلشان رفتیم برای عیادت و از آنجا دوستی ما آغاز شد.
_ النا حرف بدی زد؟ من معذرت میخوام.
ظرف میوه را با خود آوردم و گفتم:
_ مهم نیست. حق داشته. زودتر برین سر خونه زندگیتون کشتین ما رو...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفدهم ] _ شلوغش نکن ریحانه ! این چیزا مسائ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هجدهم ]
مقابل در خانه مان توقف کرد
و خودش هم همراهم پیاده شد .
زنگ در را که زدم مادرم سعید را برای شام دعوت کرد و او هم با کمال میل قبول کرد،
همین را کم داشتم در این وضعیت!
بعد سلام و احوال پرسی ، تنها راهی اتاقم شدم
و بعد تعویض لباس هایم به طرف پذیرایی رفتم ، سعید همراه پدرم نشسته بود و با هم صحبت می کردند ، راجب هر مسئله ای که بود و من حال و حوصله اش را نداشتم، به طرف آشپزخانه رفتم ، کاش می توانستم به این دعوت بی موقع مادرم معترض شوم ، کاش!
برای اینکه مجبور به نشستن کنار سعید نشوم ، برای آماده کردن میز به مادرم کمک کردم و بعد آماده شدن شام ، همگی سر میز حاضر شدیم ، مادرم در همان حالت که برایم غذا می کشید گفت : مهمونی خوش گذشت ؟!
بعد نگاهی که بین من و سعید رد و بدل شد ،
رو به مادرم کرد :
خوب بود ! جاتون خالی .
بعد شام و کمی شب نشینی که من در سکوت مطلق سپری کردم ، سعید عزم رفتن کرد ، بعد رفتنش ، مادرم گفت :
ریحانه این چه رفتاریه تو داری ؟!
با سعید دعواتون شده بود ؟!
_ نه چه دعوایی ؟!
مادرم چشم غره ای نثارم کرد : والا از همون اول که اومدی، اخم کردی ، یک کلمه هم حرف نزدی که
همانطور که ایستادم تا
بیشتر از این سرزنش نشوم گفتم :
سر درد داشتم همین ، شب به خیر
کمی روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، دیدم نه ! خواب به چشمانم نمی آید ، بعد برداشتن حوله ام از آویز راهی حمام شدم ، حمام نصفه شبی می چسبید خب !
قبل از اینکه بخار ، آیینه موجود در حمام را بگیرد ،به خودم چشم دوختم ، حماقت محض بود بعد آن اتفاق که قبولش کردم !
اشتباه کرده بودم ، اشتباه !
من کنار سعید ترکیب جالبی نبودیم .
من هر چقدر هم مثل خانواده ام فکر نمی کردم ، شبیه او نمی توانستم باشم !
چشمانم را بستم فعلا وقت این فکر ها نبود ،
پس فردا راهی سفر می شدم
و نزدیک دو ماه دور بودم از او،
همین دوری دو ماهه موقعیت مناسبی بود
برای فکر کردن !
باید خودم را به جریان این زندگی می سپردم ، مثل همان شناگری که پس از خستگی خود را به جریان آب می سپرد !
می خواستم ببینم
تا کجا ها این جریان مرا با خود می برد !
حالا دیگر رها بودم ،رها و آسوده !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
روبروی آینه قدی کمد لباسم نشسته بودم و مشغول چمدان بستن بودم ، چمدان سورمه ای رنگ مقابلم باز بود و انبوه لباس ها مقابلم،
با یک چمدان دو ماه را نمی شود سر کرد که !
ایستادم و از بالای کمد اتاق مشترک پدر و مادرم چمدان بزرگتر قهوه ای رنگی را پایین آوردم .
چند مانتو در رنگ ها و مدل های مختلف ، کلی شال و روسری ست مانتو ها و بعد چندین دست لباس خانه ! لپتاپ و دوربین عکاسیم را هم برداشتم!
با صدای مادرم به طرف ورودی اتاق خم شدم :
بله مامان!
_ ریحانه مادر ، همه چی برداشتی؟!
موکل ها و کلاس های حوزه نبودم میومدم باهات
شال دیگری را تا کردم و کنار بقیه گذاشتم :
مادر من ، عزیز من !
آخه مگه من بچه ام ؟! بیست و دو سالمه !
شما هم لطفا نگران نباش !
به داخل اتاق آمد :
آخه چجور نگران نباشم ؟! مادر نشدی هنوز نمیدونی این حرف ها رو !
از نامزدت اجازه گرفتی بابت سفر ؟!
نگاه متعجبی حواله اش کردم :
چه اجازه ای آخه!
خودش هم داره میره بعدشم دارم
برای درسم میرم دیگه
سرزنش گرانه نگاهم کرد :
گل دخترم، یادت باشه همیشه ، همه چیز رو به شوهرت خبر بدی و بدون اطلاعش کاری نکنی !
سرم را به علامت تایید تکان دادم ،
از همین آقا بالا سر داشتن بدم می آمد دیگر !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفدهم حسام دوست داشت حوریا را به آپارتمانش ببرد اما می د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هجدهم
اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزدیک به یک ماه از محرمیت سه ماهه و نامزدی شان می گذشت. حسام تماس ها و دیدارشان را کم و کوتاه کرده بود که حوریا بتواند با تمرکز بیشتری درسش را بخواند. به همان رساندن حوریا به جلسه ی امتحان و برگرداندن او به منزل اکتفا می کرد. بی قرارش بود اما می دانست شرایط حوریا مناسب وقت گذرانی و دل دادن به حسام نبود. یک هفته از امتحانات سخت حوریا می گذشت که حال حاج رسول بد شد. با حسام او را به بیمارستان رساندند و همان لحظات دردناک پیشین برایشان تکرار شد. با این تفاوت که این بار حمایت تمام و کمال حسام را داشتند. دو پاکت کوچک آبمیوه را جلوی حوریا و حاج خانم گرفت و به اصرار مجبورشان کرد از آن بنوشند که حالشان جا بیاید. دستگاههای تنفسی به حاج رسول وصل شد و از او اسکن گرفتند و آن را به کمیسیون پزشکان بیمارستان رساندند. پزشک معالج حاج رسول در جریان درمان و اوضاع وخیم او بود و نگاه نگرانش بین نتیجه ی اسکن و خانواده ی حاج رسول می گشت. حسام خودش را به دکتر رساند.
_ نتیجه ی کمیسیون چی شد آقای دکتر؟
دکتر تأسف آمیز سری تکان داد و گفت:
_ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
حسام با تردید گفت:
_ دامادشون هستم. یعنی نامزد دخترش...
_ پس لطفا با اعضای خانواده شون بیاید به اتاقم. باید مفصل صحبت کنیم.
حسام به همراه حوریا و مادرش به اتاق دکتر رفت و دکتر صراحتا شرایط حاج رسول را شرح داد.
_ اوضاع رضایت بخشی ندارن. بخشی از ریه کاملا عفونت کرده و مقداری از ریه هم آب آورده، البته خیلی نیست ولی میتونه خطرناک بشه. اما...
سری به برگه ی کمیسیون کشید و ادامه داد:
_ مسأله ای که بیشتر نگرانمون کرده وجود چند توده ی کوچیک و نامنظمه که قبلا توی اسکن ریه شون نبود و انگار تازه پدید اومده.
با این حرف دکتر، حوریا و مادرش وا رفتند مشت حسام گره شد و از چیزی که شنیده بود می هراسید. دکتر گفت:
_ اگه فقط قضیه عفونت ریه و آب آوردن جزئی اون بود، همینجا توی همین بیمارستان مداوا رو شروع می کردیم اما قضیه ی این توده های ناشناس، روند درمان رو شک برانگیز میکنه.
حسام با اخمی که ناخواسته به صورتش آمده بود، گفت:
_ چی دستور میدید آقای دکتر؟
دکتر دستش را قلاب کرد و گفت:
_ با یه معرفی نامه، اورژانسی باید برید تهران یا شیراز. حالا هر شهری که براشما راحتتره. باید سریع نمونه برداری بشه و اونجا روند درمان رو همزمان آغاز کنند. اینجا امکانات لازم رو نداریم. وقت رو هدر ندید و اگه موافقید همین الان من معرفی نامه رو مینویسم.
حسام بدون توجه به حوریا و مادرش گفت:
_ شما معرفی نامه رو برای شیراز بنویسید که ماهم دنبال کار جا به جایی باشیم.
حاج خانم معترضانه و مستأصل گفت:
_ حسام جان...
حسام نگاه غیرتمندش را از چشمان اشکبار حوریا به نگاه غمزده حاج خانم داد و گفت:
_ حاج رسول خدا رو شکر به هوشه. تا دکتر معرفی نامه رو مینویسن میریم باهاش شرایطو میگیم و در جریان قرارش میدیم. نباید تعلل کنیم. شنیدید که آقای دکتر چی گفتن.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_هفدهم شکلاتی برداشتم و خوردم و بعد شروع کردم: _خب الان می
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_هجدهم
کشف DNA درون سلول نشون میده چیزی تحت عنوان نقشه یا الگو مثل یک هارد ذخیره گر اطلاعات با توانایی بسیار بسیار بالا وجود داره که بدون شک محصول هوشه
_چرا؟
_چون سلول هایی وجود دارن که سیستم پیچیده با مکانیسم کاهش ناپذیر دارن!
حتما میدونی این یعنی چی! یعنی یک ماشین شبیه ساعت که فقط در حضور همه قطعاتش به طور #همزمان کار میکنه و برای به کار افتادنش باید همه اجزا و قطعاتش از اول کنار هم قرار بگیرن مثل ساعت که اگر یک چرخ دنده ش نباشه کار متوقف میشه...
خب این اصلا کجاش با منطق تکامل سازگاری داره؟!
چیزی که برای اولین بار به طور جدی نظریه تکامل رو با چالش مواجه کرد مشاهده ی باکتری ای به نام "فلوجلوم" بود!
این باکتری با وجودی که خیلی ابتدائیه ولی چیزی درون خودش داره که هیچ یوکاریوتی نداره نه در بعد سلولی و نه حتی در اندام های تخصصی! فلوجلوم یک دم چرخنده داره که با سرعت یک سانترفیوژ میچرخه!
چندین میلیون سال بعدش انسان تازه موفق شده سانترفیوژ بسازه اونم قد یه ستون! این اونقدر ریزه که دیده هم نمیشه کاملا نانو!این چطور با پدیده ی تکامل قابل توجیهه؟ شواهد عینی اعتبار بیشتری دارن یا نظریات؟
_آخه اگر انقدر که تو میگی بدیهیه چطور انکارش میکنن؟
_به راحتی...چون قدرت پشتشه!
همه ی شواهد و قرائن و حتی دانشمندان رو فدای حفظ و بقای یک نظریه میکنن چون این نظریه رکن اصلی کفره! میلیون ها آدم با امثال این نظریه کافر شدن و هنوز هم داره کار میکنه
همه ی این گارد ها بخاطر ترس از بازگشت تصور بشر به سمت درک وجود خداست وگرنه استخوان های پوسیده ی تکامل زیر بار اینهمه تناقض شکسته فقط نمیذارن صداش بلند بشه تا کم کم با یه نظریه جدید ترمیمش کنن که باز بحث خدا پیش نیاد. حالا میگم چطوری!
ژانت برای اولین بار من رو مخاطب قرار داد: متوجه نمیشم اینا کی هستن مگه چه سودی از کفر مردم میبرن؟
_یکم صبر کنی توضیح میدم الان بزار این بحث رو کامل کنیم.. این جمله متعلق به خود چارلز داروینه از روی کتابش براتون میخونم
گوشی رو از روی میز برداشتم و فایل رو باز کردم:
اگر بتوان نشان داد که اندام پیچیده ای وجود دارد که ممکن نبود بتواند با بهسازی های کوچک، بیشمار و متداوم شکل بگیرد، آنگاه نظریه ی من کاملا از کار می افتد!
دقیقا چیزی که در فلوجلوم دیده میشه!
واقعا چطور ممکنه عقلی بپذیره ذراتی در حجم میکرو به این زیبایی ماشین بسازن با کارکرد بسیار بالا اونم زنده! بدون طراحی؟ بدون طراح؟
_خب DNA طراح و برنامه ریز اونهاست دیگه...
_خب خود DNA چطور به وجود اومده به عنوان یک الگو سوال اصلی دقیقا همینجاست...
اول یه چیزی بهتون بگم...
یه کتاب 20 سال مبنای همین نظریه تکامل بوده در توجیه مکانیسم DNA و تدریس میشده که نویسنده ی این کتاب کنیون الان دیگه این نظریه رو قبول نداره! و خودش کاملا مستدل نقدش میکنه...
و وقتی علت تغییر عقیده ش رو میپرسن میگه شروع شک من درباره صحت این نظریه، سوال یکی از دانشجوهام بود که نتونستم با جواب ردش کنم و درگیرم کرد...
دانشجوش ازش پرسیده بود چطور اولین پروتئین تونسته بدون کمک دستورات ژنتیکی نظم پیدا کنه و شکل بگیره؟
برای درک بهترش لازمه درباره DNA و پروتئین یه توضیحی بدم... DNA نقشه ایه که میگه پروتئین ها باید به چه شکلی ساخته بشن! یعنی توالی آمینو اسیدها رو که ذرات بیو شیمیایی سازنده پروتئین ها هستن تعیین میکنه!
و این توالی بسیار مهمه چون اگر درست نباشه یک توالی بی معنی شکل میگیره که دیگه کارایی نخواهد داشت یا حتی در مواردی خطرناک و صدمه زننده به سیستم خواهد بود...
چون کار پروتئین و نحوه ی عملکردش به همین توالی وابسته است...
مثل حروف الفبا که اگر چینش حتی یک حرف در کلمه جا به جا بشه نظم کلمه به هم میخوره و بی معنی میشه یا حتی گاهی معنی دیگه ای پیدا میکنه...
پروتئین ها هم بسیار اختصاصی هستن مثل کد های کامپیوتری!
و یک اثر جزء به کل در کل ساختار سلولی وجود داره که اگر همه این ساختار های کوچیک درست کار کنن و در نهایت همه پروتئین ها درست عمل کنن سیستم درست پیش میره میخوام بگم فقط یک اشتباه خیلی کوچیک و بیجا میتونست تمام این سیستم رو زمین بزنه چطور درصد خطا در سلول انقدر پایینه؟
باورت نمیشه ولی سلول ها کلی ناظر کیفی و کنترل کننده دارن! که توی مراحل آخر تیک تایید رو بزنن و یا پروتئین معیوب رو از چرخه خارج کنن... واقعا بی نظیره...
حالا کنیون این هوش رو توی اون کتابی که گفتم بیست سال تدریس میشد و امروز خودش منتقدشه، اینطور توجیه میکنه که:
مثل قطب های N و S که از ازل هم رو جذب میکردن آمینواسیدها هم از اول نسبت به هم خاصیت جذب کنندگی داشتن و کنار هم قرار گرفتن.
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هفدهم حمیده هم به شوخی گفت: آره دیگه آبجی ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هجدهم
مادر از خجالت سرخ شد.
خانباجی رو به خواهرانم ادامه داد:
به قول خانم جان آقاجان تونم مثل این احمد آقا خیلی بی حیا بود.
همش دست مادرتان رو می چسبید.
اگه با مادرتونم کار داشت، دیگه نگاه نمی کرد و کار نداشت الان تو خانه ان، تو کوچه ان، جلو آشنا غریبه داد می زد فیروزه جان!
دوباره صدای خنده اتاق را پر کرد.
خانباجی ادامه داد:
بنده خدا خانم بزرگ خدابیامرز تان هم حرصش می گرفت مدام باهاش دعوا می کرد پسر یکم حیا داشته باش ای قدر به زنت نچسب
مادر با حرص گفت:
خوب بله خانباجی جان
شما که دیدی من جوونیام چقدر برای همین کارای آقا اذیت شدم
حالام باید ببینم دخترم سر همین کارا عذاب بکشه
هی مادرشوهر خدابیامرزم راه می رفت زیر لب نفرینم می کرد غرولند می کرد که معلوم نیست این یه ذره بچه چی کار می کنه که حیا و غیرت پسرم به باد رفته
نمی دونست کرم از خود درخته از پسرشه
راضیه گفت:
خوب مادر، شاید خانم بزرگ حسودیش می شده بابا بهت محبت می کنه واسه همین مدام غرولند می کرده
مادر در حالی که قاشق غذا را به زور در دهانم می گذاشت گفت:
منم همین فکرو می کردم
همه اش به آقات می گفتم نکن حداقل جلوی مادرت نکن شاید حسادتی چیزی پیش بیاد ولی آقات انگار نه انگار
بعضی وقتا هم می گفت خانم! من بیشتر از این محبتی که به تو می کنم به مادرمم می کنم
می گفت اگه محبت کردن بده پس چرا وقتی به مادرم محبت می کنم نمیگه نکن زشته
می گفت این حرفا همش قید و بندای الکیه
دین و مسلمونی میگه هر کیو دوست داری باید بهش محبت کنی و علاقه ات رو نشون بدی
میگفت دین میگه وقتی ایمان مرد زیاد بشه محبتش به زن هم بیشتر میشه این حرفای شما با دین نمی خونه و سخت گیری الکیه
خانباجی گفت:
خداوکیلی آقا راست می گفته
این خانم بزرگ خدابیامرز عادت داشت تو همه چیز سخت می گرفت.
مدام برا خودش قید می ذاشت.
شما هم الان شدین عین همون خدابیامرز و دارین زندگی رو به کام خودتون و بقیه تلخ می کنین
مادر با اعتراض به خانباجی نگاه کرد و پرسید:
خانباجی من الان کجا مثل خانم بزرگم؟
خانباجی گفت:
همین سخت گیری های الکی
این کارو نکنیم بده
اون کارو نکنیم مردم حرف در نیارن
این کارو نکنیم توجه کسی جلب نشه
ول کن اینا رو خانم
زندگی تو بکن
مردم همیشه حرف در میارن حالا چی شما سخت بگیری چه نگیری
ریحانه هم در تایید حرف خانباجی رو به مادر گفت:
خانباجی راست میگه مادر جان
تو بعضی مسائل الکی خیلی سخت می گیری
مادر قاشق غذا را در سینی گذاشت و با اعتراض پرسید:
کجا سخت می گیرم؟
ربابه گفت:
مثلا همین الان که از داماد جدید ناراحتین به خاطر سختگیری های الکیه که دارین
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_هجدهم
روی تخت می نشینم و قرآن را برابرم باز میکنم، ناخودآگاه زیرلب میگویم:
بسم اللّه الرحمن الرحیم
شروع میکنم به خواندن ترجمه ی آیات،
اما قبلش قرآن را برابرم میگشایم، نه از صفحه ی اول، بلکه میگذارم انگشتانم صفحه ای را باز کنند.
سوره زمر، آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز میشود:
چند کلمه ی اول آیه آرامم میکند: آیا کسی که خدا سینه اش را برای اسلام گشوده..
به صفحه ی اول قرآن باز میکردم، شروع میکنم به خواندن ترجمه ها: (حمد و ستایش از آن خدایی است که پروردگار جهانیان است¹، اوست صاحب روز جزا² تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میطلبیم³ ما را به راه راست هدایت کن⁴)
با جمله ی آخر دلم می لرزد، بی اختیار به متن عربی آیه رجوع میکنم:
اهدنا الصراط المستقیم
چشمانم را میبندم، اشکهایم برای ریختن سبقت میگیرند...
زیر لب تکرار میکنم، اهدنا الصـراط المستقیم...
ما را به راه راست...
قرآن را بغل میکنم و راه اشک ناخودآگاه هموار میشود...
★
صدای باز شدن در حیاط میآید، نگاهی به ساعت می اندازم، سه ساعتی تا صبح مانده... تمام مدت، فقط مشغول خواندن و نوشتن بودم، مثل یک شاگرد از حرف های قرآن نکته برداری کرده ام، تا اینجا پاسخ بعضی از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را برمیدارم و داخل کمد مخفی میکنم، لپ تابم را هم برمیدارم، او هم حکم استاد راهنما را دارد، داستان هایی که دوست داشتم بیشتر بفهممشان را با جست و جوی اینترنتی به دست میآوردم. صدای آرام مامان و بابا در راهرو می پیچد، حتم دارم که خیلی خسته اند، چشمانم را می بندم و به چیزهایی که امشب خوانده ام فکر میکنم
سوره ی بقره سرشار بود از آیه،توحید،معاد و احکام اسلامی...
به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم...
نمیدانم که چه میخواهم بکنم، اما ماندن جایز نیست...
شالی را دور سرم میپیچم و از خانه بیرون میزنم...
بی هدف در خیابان ها قدم میزنم، نمیدانم کجا باید بروم، به چه کسی اعتماد کنم. فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هر جا که میخواهد مرا بکشاند. سر که بلند میکنم رو به روی مسجدی ایستاده ام .
نامش لبخند به لبم میآورد (مسجد سیدالشهدا) پاهایم برای ورود یاری ام نمیکنند... جلوی در می ایستم، به نظر خلوت میآید، از اذان ظهر گذشته.
پیرمردی که مشغول جارو کردن حیاط است، سرش را بلند میکند و متوجه حضور من میشود، به طرفم می آید، بی توجه به ظاهرم با مهربانی میپرسد: دخترم اگه میخوای نماز بخونی من در مسجد رو نبستم.
میگویم: نه... یعنی راستش... من یه سوال داشتم
:_بپرس باباجان
:+نه، من سوالم... یعنی چیزه... نمی دونم چطور بگم...
لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده: آها، سوال شرعی داری خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان، الان نیستن، موقع اذان مغرب بیا، سوالت رو بپرس.
من اصلا نمیدانم شرع چیست، سوال من شرعی است یا نه... اصلا من اینجا چه میکنم... شاید جواب سوال من، نزد این پیرمرد دوست داشتنی باشد...
دلیل سماجتم را نمیفهمم: راستش... من در مورد قرآن سوال دارم، میشه ازتون بپرسم؟
:_ والا باباجان، من که سوادم به این چیزا قد نمیده، اگه می خوای بیاتو، از سید جواد بپرس و به طرف مسجد برمیگردد: آسید جواد؟ آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین این خانم چیکار دارن؟
و به دنبال حرف، به طرف من برمیگردد: بیا تو دخترم، بیا باباجان
انگار میترسم از ورود به مسجد!
تردید چشمانم را میخواند
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•