📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_هفتصد
خنده ام را به سختی کنترل می کنم.
مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند.
با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود.
از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید.
مانده ام که چه در سر دارد.
برابرم زانو می زند.باورنکردنی است.
لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند.
حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد.
با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟
نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است.
شرم می کنم.
+:مسیح پاشو زشته..شوخی کردم...
با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد.
:_جوابم رو بده.
سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه
لبخندی از ته دل می زند.
بلند می شود و می گوید:دوستت دارم..
***
استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم.
نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و
بعد،موهایم را مرتب می کنم.
چشمانم برق خاصی گرفته اند.
صدای باز و بسته شدن در می آید.
مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم.
آب دهانم را قورت می دهم.
صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟
صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝