💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوچهار
نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود.
پشت سرش کفشهایم را درمیآورم و صندلهایم را میپوشم.
نیکی بر میگردد:تا شما لباساتون رو عوض کنین منم میام
لبخندی میزنم و به دنبالش صدای سرفههایم در سالن میپیچد.
نیکی،نگران نگاهم میکند،سری تکان میدهد و با عجله به طرف اتاقش میرود
.به سختی،لباسهایم را عوض میکنم و تن بیجانم را روی تخت میاندازم.احساس کوفتگی در
تکتک عضلاتم پیچیده. آب دهانم را قورت میدهم و دستی روی لبهایم میکشم.شبیه دو تکه
بیابان بیآب و بی گیاه روی صورتم نشستهاند.خشک و بیحاصل و بیبرگ و بیرویش..
چند تقه به در میخورد و نیکی وارد اتاق میشود.
با ورودش سر جایم نیمخیز میشوم و به پشتی تخت تکیه میدهم.
+:راحت باشین...
کنار تخت روی زمین مینشیند و لقمهی کوچکی به طرفم میگیرد.
نگاهش میکنم
:_نیکی میل ندارم...
+:باید برای خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا ته معدهتون خالی نباشه...
بیاختیار،لقمه را میگیرم و اطاعت میکنم.
لقمه،مثل سنگ روی زبانم مینشیند.
به سختی میجومش و نهایتا میبلعم.
نیکی اینبار لیوان آب پرتقال را به دستم میدهد.
:_نیکی آخه...
+:هیس،حرف نباشه..
نگاهی به لیوان میاندازم.
به مثال جام زهر است برایم.
اشتهایی برایش ندارم.
اما یاد لحن جدی نیکی که میافتم،ناچار جرعهای از آن را سر میکشم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝