عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_شـصـت_و_شـشـم ای خدای ارحم الراحمین به من رحم کن. هنگامے که از میان ش
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پـایـانـی
آن وقت است که گرفتار نفس و شیاطین میشوی.
دیگر خیلی زور میخواهد که تو ازدست آنها نجات پیدا کنی.
بکوش باز به مقام اولیه خودت برسی.
ماشاءالله فکرکنم(علت این مشکل)در اثر برخورد زبان است که معاشرت می کنی،ودر اثر برخورد با برادرانی که هنوز در دامنِ نَفْس غوطه ور هستند.
وقتی به برادران همسن خودت می رسی عوض اینکه یک چیزی یادبگیری ویا یاد بدهی،همه اش را خنده های بیهوده و صحبت هایی که شماراسرگرم کند و حرف هایی که حجاب می آورد مشغول هستی!
یا اینکه درتنهایی که هستی عوض اینکه به پروردگار قرب پیداکنی با فکرهای بیهوده وقت خودت را می گذرانی.
ماشاءالله یک فکری کن.یک کمی به عقب برگرد.ببین وقتی درتهران پیش رفقا و دوستانت بودی چه عنایت ها داشتی،چقدر در یاد پروردگار بودی.
هرروز حداقل چیزی یاد می گرفتی ویا به کسی چیزی یاد می دادی،اما حالا نه!
به جای اینکه وقتی باکسی هم صحبت میشوی وچیزی(برای گفتن)نداری سکوت کنی،مدام حرف می زنی،ماشاءالله خیلی ناراحت میشوم که تو را اینگونه میبینم.
خیلی از دستت ناراحت شدم وقتی(فلانی) درماشین به من گفت :
ماشاءالله مدتی است که بامن حرف نمی زند و حتی وقتی سلام می کنم جواب سلام مرا نیز نمی دهد.
آیا ماشاءالله این طوری است؟
به خدا قسم اگر اینگونه باشی،از پروردگار به دور هستی.
آیا می خواهی ... را به تو معرفی کنم.
اوکسی است که پروردگار به ملائکش به خاطر او مباهات می کند.
او کسی است که امام زمان(عج) ازاو راضی وخشنود است...
آن وقت توی بدبخت با او حرف نمی زنی؟ توعوض اینکه مباهات کنی که پروردگار همچین کسی نصیب شما کرده،از او جداشده ای؟
آیاخجالت نمی کشی؟
آیا از پروردگار که اینقدر حب تو را در دل مردم و دوستانت گذاشته واحترام تو را نزد مردم حفظ کرده،خجالت نمی کشی؟
راستی جای شرم است.
راستی جای خجالت است برای تو که اینگونه باشی!
ماشاءالله بدان اگر او رادیدی ودست و صورت او را نبوسی و از او معذرت خواهی نکنی،دیگر حقی که تو بر گردن من داری ادا نمی کنم،برو خجالت بکش...
اگر بشنوم که از او هنوز جداهستی،ازپروردگار میخواهم که تورا هدایت کند.که شاید مقام او را درخواب ببینی و وقتی که فهمیدی از پروردگار تشکر کنی که همچنین کسی نصیب شماکرده.
برادرم ماشاءالله،امیدوارم که پروردگار شما را هدایت کند و همیشه در جلب رضای پروردگار باشی.
همانطور که «روستای رینه» به شما گفتم،خیلی کارهای بچه گانه که در شأن تو نیست
انجام می دهی.آن ها را کمتر کن .ان شاءالله که پیروز می شوی.
درجایی که خیلی پرده بین تو و پروردگارت حائل می شود،نگاه کن ببینی حرفی ڪه میزنی آیا نفعی دارد یا نه؟!
ماشاءالله ازچیزی که به درستی آن را نمیشناسی طرفداری نکن .وقتی که خواستی ازکسی طرفداری کنی خوب او را بشناس و کارهایش را خوب درک کن.
بعدا ازاو طرفداری کن.
ماشاءالله این را بدان وقتی که در اولین بار تو را در رینه دیدم،بالای آن پل خیلی ناراحت شدم! چون نورصورتت خیلی رفته بود و خواستم نصیحت کنم که نشد.
ماشاءالله جان،قرآن زیاد بخوان.کتاب درسی ات راهم فراموش نکن.احترام برادرت را داشته باش.احترام دوستانت راهم داشته باش.
اشتباه می کنی به کسی از دوستانت سوء ظن پیدا نمایی.
تو باید همیشه و در هرجا خودت را کوچکتر احساس نمایی.
درباره ...باید بروی پیش او و اگر ببینی که درگمراهی است نجاتش دهی،نه اینکه او را ترک نمایی.همین حالا ببین چقدر عقب افتادی.
آیا باکسی که ازاهل دنیاست
هم صحبت می شوی؟ پس بکوش خودت را به همان مقام قبل برسانی.
و ماشاءالله ... صحبت های بالا را به عمل برسان.ان شاءالله موفق شوی وان شاءالله شیطان که تو را اسیر کرده از دست او
نجات یابی.
پیری وجوانی چو شب وروز بر آید
ماشب شد و روز آمد بیدار نگشتیم
برلوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
(عمل کن به این دوخط شعر)
والسلام علی اتبع الهدی
برادرکوچکت احمدعلی نیری
#پـایـان
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنج +++ سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه ا
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_شش
#قسمت_پایانے
سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلایی شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم...
سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ...
میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه)س!( ...
بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: میدونی فرق من و تو چیه؟ ... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ...
سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید...
+++
توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و...
فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا...
و سهیل ماند و 24 سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار...
با خودش زمزمه کرد:
دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...
پایان.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پایانی🦋🌱
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید:
_نیکا با افخم همدست بوده؟!
_متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم.
_خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟
_همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره...
_باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟
_باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن!
_مگه من چه شکلیم؟
_مهربون و بخشنده
لبخند زد... این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت، مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت:
_حالا چی میشه ارشیا؟
_چی؟
_قضیه ی کلاهبرداری و پولا و...
_بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر.
_خداروشکر
_البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه
_خیره ایشالا
_حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم
_با من؟!
_بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟
به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد، پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد:
_دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟
_بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین!
_قبول دارم بانو... اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم.
از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت.
_بلیطه؟!
_بله
_خب؟
_رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟!
با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت:
_اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه
_ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟
_معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی
ارشیا با لحنی شوخ گفت:
_پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟!
خندید و دست ارشیا را گرفت:
_ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه
_از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود.
_عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه
_اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم
_بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه.
_پس بلیط ها رو سه تاش می کنم
_ممنونم
_من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله
شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد:
_من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این
قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم...
ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا... بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا...
به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد، "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه"
بالاخره صبوری هایش جواب داده و تمام حاجت هایش یکجا ادا شده بود.
•
•
پــایـان☺️💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ونهم نامه ی اجرای حکمش را از خانم هاشمی گرفت. چشمش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نود
#قسمت_پایانی
همه چیز عالی بود. حوریا مثل فرشته ها شده بود و حسام جذابترین داماد شهر. همه ی مهمانها جمع بودند و افشین و النا در همراهی و تدارکات عروسی حسام، سنگ تمام گذاشته بودند. حوریا بین شنل و کلاه بیش از حد جلو کشیده ی آن، داشت از گرما آب می شد که به حسام گفت:
_ زودتر مجلسو جدا کن آب پز شدم.
حسام خندید و گفت:
_ دلم نمیاد تنها بشم ولی چون نمی خوام تموم بشی، چشم... تازه پیدات کردم.
مجلس جدا شد و حوریا با برداشتن شنل نفسی کشید و تازه مدل آرایش و مو و لباسش معلوم می شد. طبق دستورات فیلمبردار عمل می کردند و شب عروسی شان به بهترین نحو برگزار و ثبت خاطره شد. حاج رسول و حاج خانم سراسر ذوق بودند و ته دل حسام دلتنگی عمیقی رخنه کرده بود که حضور پدر و مادرش را در این شب بیشتر از هر وقت دیگری تمنا داشت و این خلأ مدام دلش را می شکست. حوریا متوجه بغض حسام شده بود اما نمی خواست با پاپیچ شدن اشک مردش را در بیاورد. حوریا برای بار دوم به حسام بله گفت و مراسمات حلقه و عسل خوری و کادو ها انجام شد. حاج رسول بعنوان کادو برای آنها سفر کربلا ترتیب داده بود که حواله های ثبت نام شان را به آپها داد.
_ ان شاءالله هفته ی آینده عازم کربلایید. رییس کاروان دوستمه. نظم سفرشون عالیه و مطمئنم بهتون خوش میگذره.
بعد از کارناوال عروسی که عروس و داماد را تا جلوی در آپارتمان همراهی کردند، حوریا دلتنگی اش را در آغوش پدر و مادرش سبک کرد. النا گفت:
_ یه قرقره از بالکن وصل کن به حیاط خونه پدرت. این لوس بازیا چیه عروس خانوم؟ کشور غریب که نمیری... از این کوچه به اون کوچه...
همه خندیدند و حاج رسول و همسرش سفارش حوریا را به حسام کردند و با بقیه ی مهمانها آنها را تنها گذاشتند و فقط مانده بود افشین و النا که قصد اذیت کردنشان، گل کرده بود. به هر ترتیبی بود آنها را هم رد کردند و باهم به آپارتمانشان رفتند. حسام دست حوریا را گرفت و شنل را در آورد و از او فاصله گرفت و سیر نگاهش کرد. این فرشته ی زیبا با این موهای اغوا کننده و نگاه کهربایی و مشتاق، میان این لباس سفید، تمام و کمال به خودش تعلق داشت. حوریا به حسام می بالید. هر رنگ کت و شلواری که می پوشید به او می آمد. چه کت و شلوار سورمه ای نامزدی و چه کت و شلوار نباتی عقدِ مرکز، و حالا با این تیپ زغالی و پیراهن سفید خواستنی ترین مرد دنیا شده بود. هر دو تشنه ی هم بودند. هردو دوست داشتند زندگی ابدی و عاشقانه ای داشته باشند. چه توی ذهنشان گذشت که صدای خنده ی مستانه شان کل آپارتمان را پر کرد. انگار فصل جدید زندگی شان با همین خنده، آغاز شده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal