عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وسوم ] تا بناگوش سرخ شده، سرم را تکان
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاه_وچهارم ]
از کاری که حوریا کرده بود، سر در نمی آوردم. اگر از گل گذاشتن من ناراحت بود چرا گل را از لبه ی پنجره برداشت؟ اگر از کارم خوشش آمده بود، چرا جلوی حاج رسول خجالتم کرد؟ هر چه به حالات و رفتار به ظاهر بی تفاوتش دقت می کردم، حتی اثری از تنفر یا فرصتی برای بیرون راندن من از حریم زندگی شان نمی دیدم. عصبانی هم نبود، مثل همان روزیکه فکر می کرد از طرف نیایش نامی آمده ام برای آزار پدرش. چقدر دست نیافتنی بود این دختر. بعد از عصرانه ای که حاج رسول خورد و من با تعارف به خوردن میوه اکتفا کردم، بحثمان را ادامه دادیم با این تفاوت که هنوز هم حاج خانوم و حوریا در جمع دونفره ما حضور داشتند.
_ در چهار حالت حضرت آدم و حوا( راندہ شدن و مستأصل شدن) حضرت نوح(سیل) حضرت ابراهیم(ماجرای آتش) حضرت موسی(مقابله با جادوگر ها) این چهارنفر توی این سختی ها یه دفعه به ذهنشون رسید که باید دست به دامن خدا بشن. جبرئیل وحی میکنه که خدا فرمود: منو به محمد و آل او قسم بدید تا نجاتتون بدم. توی روایات هست که اکثر پیامبرا وقتی به مسئله بزرگی بر میخوردند به پنج تن آل عبا متوسل میشدن. میدونی پنج تن چه عزیزانی میشن؟
طبق قصه ای که از یک حدیثی که نامش را یادم رفته بود و مادربزرگ برایم تعریف کرده بود، پنج تن را می شناختم.
_ بله... حضرت محمد. حضرت علی. حضرت فاطمه. امام حسن و امام حسین.
_ احسنت... معصومین نورشون قبل از خوشون خلق شدہ... حتی وقتی به یوسف گفته میشه به اینها متوسل شو. یوسف میگه پنج تن دیگه کیا هستن؟ جبرئیل میگه این رازیه که در زمان آخرین پیامبر برملا میشه. خب... دست ما چندتا انگشت دارہ؟ پنج تاست.
دوتا پنج تا یعنی تأکید... چرا خدا توی قرآن گفته: فان مع العسر یسرا... ان مع العسر یسرا... خب یه بار میگفت دیگه...
دو بار گفته به نشانه ی تأکیدہ. دو تا دست تأکید بر این پنجه... هرجای نماز از دست استفادہ میشه درس توسله. توسل به اهل بیت و پنج تن آل عبا... حالا... الله اکبر اول نماز، خدایا میخوام با تو اوج بگیرم (رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند) خدا میگه که واسطه ی بالا اومدن و اوج گرفتن، این پنج تن هستن. اگه دست به دامن اینا نشی نمیتونی. پس دو تا دستمونو میاریم بالا و الله اکبر میگیم. توی رکوع سر خم میکنی. خدایا سر بندگی خم کردم میخوام بار بندگی رو بر دوشم بذارم. توی رکوع تکیه به چی داریم؟ به دوتا دستمون. خدا میگه: تنها به کمک این پنج تا میتونی بار بندگی رو حمل کنی. پس دو دست رو به زانو میگیریم بلند میشیم. توی قنوت... خدایا اینو میخوام، اونو میخوام و... واسطه ت چیه؟ این پنج تا... خدا میگه واسطه ت این پنج تن باشه حله. پس دوتا دستتو بالا میاری و دعای قنوت رو میخونی. در سجدہ... گفتیم ما از خاکیم دیگه. با تکیه به دست، سرت رو بلند میکنی. مگه حدیث قدسی نداریم که خدا میگه عالم رو نیافریدم مگر بخاطر این پنج تا؟! توی حدیث کساء دقیقا اینو نوشته اگه معنیشو بخونی. دست میزاری رو زمین و بلند میشی یعنی اومدن من به این عالم به واسطه ی این پنج تنه. دوباره سر به مهر میذاری. یعنی یه روز بر میگردم به خاک... خدا میگه: اگه با پنج تن مأنوس باشی توی قبر هم نجات پیدا میکنی. نترس... از قبر نترس... از نکیر و منکر نترس... از هیچی نترس وقتی تکیه به این پنج تن داری. میری نماز جماعت
دیر میرسی وقتی میای که به رکعت دوم میرسی. توی رکوع اقتدا کردی. امام جماعت و بقیه بعد از دوتا سجدہ دارن تشهد میخونن چون رکعت دومشونه و تو رکعت اولته. در این حالت میگن به حالت تجافی بشین... یه حالتیه که نیم خیز میشی تکیه میدی به پنج تا انگشتت. درست مثل دوندہ ای که خیز برداشته و آمادست و میخواد بپرہ.
روی این پنج تا تکیه دادیم. خدا میخواد بگه توی دینت هم اگر عقب موندی، با تکیه به این پنج تن عقب موندگیت هم جبران میشه. یه عمر بی خدایی کردی، نماز نخوندی؟! عیب ندارہ. به این پنج تن متوسل شو ببین چجوری اون عمر از دست رفته رو جبران میکنی.
نگاهم توی صورت متفکر حوریا حل شد و حرف های حاج رسول از ذهنم گذشت. فکر می کنم متوسل شده بودم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وسوم نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_وچهارم
مصمم گفتم:
_ تموم سعی ام رو میکنم. بالاخره باید انجام بشه. سعی می کنم به نحو احسن انجامش بدم.
خانم مدیر لبخندی زد و گفت:
_ خوبه. همینو میخواستم. همتتون که خوب نشون میده. ببینم چیکار میکنید. راستی... من شهابی هستم. همکارم رفته بیرون یه کار اداری داشت. خانم عزتی... توی مدیریت کلاس میتونه کمکت کنه. بچه ها حرفشو میخونن. چند نفر هم مربی و مراقب داریم که باهاشون آشنا میشید.
از خجالتم کم شده بود. لبخندی زدم و تشکر کردم.
_ من چه روزایی میتونم بیام و چه ساعتی؟
_ احتمالا دو روز در هفته بتونم برات وقت خالی کنم.
وا رفتم و ابرویم هلالی شد.
_ نمیشه همه کلاسا رو طی یه هفته برگزارش کنم؟
_ نه عزیزم... ما هم برنامه هایی داریم و کلاسای خودمون هم هست. نهایتا همون هفته ای دو جلسه رو بتونم براتون هماهنگ کنم.
اینطوری چند هفته طول می کشید. منِ خوش خیال فکر می کردم هفته ی آینده نامه ی رضایت مدیر مرکز و اجرای حکم را میبرم و روی پرونده میزنم و پرونده ام بسته خواهد شد. چه می شود کرد... باید این حکم اجرا می شد. بعد از رد و بدل شماره تلفن، آنجا را ترک کردم که منتظر بمانم با من تماس بگیرند و وقت کلاس را هماهنگ کنند. حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم. هوس کردم حسام را ببینم. تاکسی گرفتم و سمت مغازه رفتم. ورودی پاساژ یک کافی شاپ بود. به آنجا رفتم و دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی سفارش دادم. وقتی به مغازه ی حسام رسیدم مغازه بسته بود. مثلا می خواستم او را غافلگیر کنم. کاش قبل از آمدنم تماس می گرفتم. حالا با این دو لیوان آب هویج بستنی چه کنم؟ نگاهی دوباره به مغازه انداختم. یک جای کار می لنگید. آن طور که باید مغازه مهر و موم نشده بود. چندبار با حسام تماس گرفتم اما جواب نمی داد. سینی کوچک حاوی لیوان ها را گوشه ای گذاشتم و به مغازه ی کناری حسام رفتم. احوالپرسی کوتاهی کردم و جویای حسام شدم گفت اکثرا حسام همین ساعت ها مغازه را موقتا تعطیل می کند و بعد چند دقیقه باز می گردد. گفت احتمالا برای صرف ناهار می رود. شک کردم و دلم به شور افتاد. حسام که اکثرا شام و ناهار را با ما می خورد. توی همین افکار بودم که با صدای سلام حسام سرم را چرخاندم.
_ اینجا چیکار می کنی عزیزم؟
سعی کردم با لحنم او را ناراحت نکنم.
_ اومدم ببینمت.
حسام سریع در مغازه را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد.
_ حسام جان اون سینی رو بی زحمت بیار داخل.
حسام متعجب به کف پاساژ نگاه کرد سینی هنوز روی زمین بود. آن را آورد و گفت:
_ چرا زحمت کشیدی خانوم.
خسته روی صندلی نشستم و گفتم:
_ زحمتی نیست. اومدم غافلگیرت کنم که نبودی خورد تو ذوقم.
بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه جوابی می دهد. به حالت چهره و واکنشش دقیق شدم که بفهمم دستپاچه میشود یا نه. لبخند محوی زد و گفت:
_ الهی قربونت برم. مسجد بودم. رفته بودم برای نماز. همین خیابون پشت پاساژ یه مسجد کوچیک هست که نماز جماعتش برقراره.
نفس راحتی کشیدم و با عشق نگاهش کردم.
_ هرروز میری؟
_ اگه مشتری تو مغازه نباشه و به نماز برسم آره، اکثرا میرم. هم نمازم اول وقت میشه و عقب نمی افته هم آرامش اون مسجد قدیمی و جو عرفانی و زیباش به روحم غالب میشه.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal