عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاهم ] حاجی حرف هایش را شروع کرده بود و من
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
قسمت های [ #قسمت_پنجاه_ویکم ]
ناهار که خوردیم دوست داشتم تمام حواسم به بشقابم باشد. نمی توانستم نسبت به حوریا بی تفاوت باشم اما انگار از او رنجیده بودم که محمدرضا مستحق زندگی با او بود. می دانم... حرف های ذهن و رنجشم ربطی به حوریا نداشت اما بی منطق ترین دلخوری دنیا به جانم افتاده بود. من همه چیز داشتم. کار و شغلم مناسب بود. دارایی ام قطعا بیشتر از محمدرضا بود. از نظر تیپ و قیافه هم به نظر خودم بهتر از محمدرضا بودم اما چرا باید محمدرضا برای حوریا مورد مناسب و برازنده ای باشد؟ « چون تو اصلا درخواست ازدواج ندادی »
_ از غذا خوشت نیومد پسرم؟
_ اتفاقا من عاشق قورمه سبزی هستم.
حاج خانوم خندید و گفت:
_ حتما به خوشمزگی قورمه سبزیای مادرت نیست.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ مزه ی قورمه سبزیای مامانم رو یادم رفته. مامانم فوت کردن. وقتی که بچه بودم.
حاج رسول گفت:
_ خدابیامرزه. سایه ی پدرت از سرت کم نشه...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ کم شده... توی یه شب باهم فوت شدن.
هر چه حوریا خویشتن داری کرده بود، با شنیدن این حرف، سرش را بالا گرفت و به چشمانم برای لحظه ای خیره شد و سرش را پایین انداخت. برای فرار از جو حاکم، بشقابم را دستم گرفتم و بلند شدم و روی اپن آشپزخانه گذاشتم.
_ دستتون درد نکنه.
سفره جمع شد و من کنار حاج رسول سراپا گوش شدم برای شنیدن مباحثی که بیش از پیش تشنه ی آنها شده بودم.
_ بدن در سجدہ توی جمع ترین حالت قرار میگیرہ. حضرت علی(ع) فرمودند: سجدہ نزدیک ترین حالت انسان به خداست. بدن انسان در سجدہ فرم جنینی میگرہ. جنین چجوریه؟ بی ارادہ،
محو در ارادہ ی مادر، از مادر تغذیه میکنه هم تغذیه معنایی و هم جسمانی. در حالت سجدہ ما میگیم خدایا ببین بندت چقدر ضعیفه، افتادہ به خاک، من میخوام که ازت تغذیه کنم، میخوام که تو جمع ام کنی. چرا سر رو مهر؟ چرا مهر خاکی؟! از حضرت فاطمه (س) پرسیدند که چرا مهر، چرا خاکی؟ حضرت فاطمه فرمودند: یکی از دلایلی که خداوند نماز رو واجب کرد این بود که تکبر رو از انسان ها بگیرہ. تکبر،غرور... کجای نماز تکبر رو از آدم میگیرہ؟ سجده، چون در برابر خدا به خاک می افتی. اینجا بازم حضرت علے(ع) می فرمایند: وقتی سر روی مهر خاکی میذاری داری میگی خدایا من از خاکم، هیچی نیستم. خاک چیه مگه؟ ارزشی ندارہ. حضرت علی هم منظورشون همینه و میفرمایند: سر روی مهر خاکی یعنی من هیچی نیستم و وقتی از سجدہ سر برمیداری یعنی خدایا تو به این خاک جان دادی، مارو از خاک بیرون کشیدی و آوردی توی این عالم برای زندگی. وقتی دوبارہ سر رو مهر خاکی میذاریم، یعنی خدایا من میدونم و گواهی میدم که یه روزی برمیگردم به همین خاک... خدایا میدونم همه مون قرارہ بمیریم پس شهوت پرستی برای چی؟ جنگیدن برای مال دنیا برای چی؟ علے(ع) فرمود: وقتی دوبارہ سر از مهر خاکی برمیداری یعنی خدایا، من میدونم که با مرگم کار تموم نمیشه. من که میدونم دوبارہ یه روز منو از خاک میکشی بیرون و درستم میکنی و قیامت و حساب و کتاب و سوال و جوابی هست... من که میدونم با مرگ کار تموم نمیشه! حسام جان، اگه خدایی نکردہ یکی از آشناهات فوت کنن و غسل و کفن و اینا رو ببینی، میدونی تا دو سه هفته چه آدم ماهی میشی؟! تا میای غیبت کنی یاد مرگ میفتی... اما بعد دو سه هفته بازم... خدای مهربون به ما لطف کردہ و در هر رکعت نماز یاد مرگ رو بهمون تذکر میدہ. همین خاک که هیچی نیست. در تمام دنیا می دونی خاک سمبل چیه؟ سمبل رشد، استعداد، شکوفایی... دونه توی همین خاک قد میکشه. روح من و شما مثل دونه ای هستش که توی جسم خاکی ما قرار میگیرہ. این جسم خاکی، این استعداد رو دارہ که به این روح علو درجات بدہ. روح توی این جسم خاکی اوج میگیرہ...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاهم حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_ویکم
حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی درمانی و تأثیرات آن، حاج رسول را ناتوان کرده بود. علاوه بر ضعف بدنی و کم خونی، فعل و انفعالات داروهای شیمی درمانی حال عمومی اش را روز به روز مختل می کرد. حوریا درگیر ترم تابستانی و باشگاه و امورات فرهنگی مسجد بود. حسام هم به زندگی عادی و مغازه اش رسیدگی می کرد. فقط یک ماه از محرمیت آنها مانده بود و باید به فکر مراسم عقد و عروسی می افتادند. حاج خانم کوفته درست کرده بود. می دانست حسام دوست دارد. این روزها شام و ناهار را بدون حسام نمی خوردند و حسام فقط برای خواب شبانه به آپارتمانش می رفت. انگار حوریا ترتیبی داده بود که حسام نگران تنهایی آپارتمانش نباشد. حاج خانم گوشی را برداشت و به حسام زنگ زد.
_ سلام حسام جان
_ سلام مادر... خوبین؟
_ ممنونم پسرم. خسته نباشی. ناهار بیای اینجا. کوفته درست کردم.
_ من که هر روز اونجام.
_ زنگ زدم که گوشزد کنم یه وقت نری خونه خودت.
_ به روی چشم مادر. چیزی لازم ندارید بیارم.
_ نه پسرم. دستت درد نکنه عزیزم همه چی هست.
بعد از قطع مکالمه، حسام طبق معمول از این صمیمیت و لفظ مادر و پسرم که بینشان رد و بدل می شد پر از شوق شد و از داشتن خانواده ی جدیدش از ته دل خدا را شکر کرد. نزدیک خانه ی حاج رسول بود که پستچی را جلوی خانه دید. حوریا با ابروهای گره بسته امضا زد و پاکت نامه را از پستچی گرفت. حسام ماشین را پارک کرد و به حوریا ملحق شد
_ سلام. این چیه؟
حوریا به داخل حیاط رفت و در حین درآوردن چادر از سرش گفت:
_ احظاریه دادگاه.
و روی اولین پله ی ایوان، مستأصل نشست. حسام به هم ریخته بود اما بخاطر حوریا لبخندی زد و گفت:
_ نگران چی هستی؟ همه شاهد بودن که اومد تهمت زد و آبروریزی کرد.
حوریا گفت:
_ و همین همه، شاهد بودن که من بهش ضربه زدم و پاشو شکستم. حساااام... می دونی برام سابقه میشه و جزء استعلام سوء پیشینه م تبدیل میشه به سابقه ی کیفری؟ کل آینده م و استخدامم توی ادارات دولتی دود شد رفت هوا...
و سرش را بین دست هایش گرفت. حسام دلش برای دل نگرانی های حوریا سوخت و کنارش نشست. دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید.
_ نه که حالا استخدامی بیداد میکنه و همه استخدام شدن فقط تو جا موندی... بهش فکر نکن. دختره که شکایتی نداشته. برات یه باشگاه باز می کنم و خودت میشی مدیر و کارمند خودت.
حوریا از مهربانی حسام لبخندی زد و سرش را متمایل به حسام گرفت. نور خورشیدِ تیز تیرماه به چشم های کهربایی اش خورد و دستش را حائل چشمش کرد
_ برای مجوز باشگاه هم برگه ی سوء پیشینه لازمه.
_ خب چه اشکالی داره. خودم مجوز رو میگیرم میدم تو باهاش کار کن. چه کنیم دیگه... خانومم خلافکار شده، سوء سابقه ی کیفری داره باید جورشو بکشم.
و با قهقهه ی حسام مشت حوریا حواله ی بازویش شد. میان خنده هایش می گفت:
_ تازه کارمم دراومده. باید مراقب باشم بهت نگم بالای چشمات ابروئه، وگرنه دست و پا برام نمیذاری. هر دفعه یه جای حسام طفلک شکسته و داغونه.
و بعد با لحنی نیمه جدی و سرزنش آمیز ادامه داد:
_ خانوم محترم ملت ورزش یاد میگیرن برای سلامتی نه برای کتک کاری...
و دوباره قهقهه زد. حوریا هم خنده اش گرفته بود. باهم بلند شدند. حسام گفت:
_ مادرزنم برام کوفته درست کرده. عمرا اگه بذارم کسی کوفته رو کوفتم کنه
بعد هم نوک بینی حوریا را کشید و گفت:
_ حتی شما دوست عزیز... بریم که بوی غذای مامانت بیهوشم کرد.
و با هم به داخل رفتند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal