•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوبیستوششم
از سکوت محمد علی احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.
توان هیچ حرف و حرکت دیگری را نداشتم.
مادر با گریه گفت:
محمد علی جواب بده دلمون هزار راه رفت ...
محمد علی نیم نگاهی به من کرد و دوباره سر به زیر شد و گفت:
چی بگم آخه ...
خانباجی گفت:
یه چیزی بگو قلب مون اومد تو دهان مون
تمام دست و پا و وجودم یخ زده بود و نگاهم روی دهان محمد علی ثابت مانده بود.
محمد علی آهی کشید و گفت:
وقتی بازداشت شدیم با هم بودیم.
ولی از وقتی رسیدیم به اداره ساواک و برای بازجویی از هم جدامون کردن دیگه احمد رو ندیدم ....
مادر با تته پته گفت:
یع ... یع ... یعنی ... چی؟
محمد علی سر به زیر گفت:
نمی دونم ....
به صورت بدون ریشش دست کشید و گفت:
واقعا نمی دونم ... من از هر کی تونستم تو بند پرس و جو کردم کسی نه احمد رو دیده بود نه می دونست کجاست ....
انگار نفس کشیدن برایم سخت شده بود.
با حرف محمد علی داشت همه امیدم نا امید می شد که گفت:
فقط یه نفر گفت یه نفر رو با مشخصات احمد دیده که ....
مادر که انگار امید جدیدی پیدا کرده بود از جا پرید و گفت:
کجا دیده احمد آقا رو؟ کی دیده بودش؟
محمد علی در صورت همه مان نگاه چرخاند و گفت:
مطمئن نیستم اونی که دیده باشه احمد باشه
خانباجی گفت:
چرا مطمئن نباشی مادر؟
با صدای گریه علیرضا محمد علی هر دو دستش را روی صورتش گذاشت. چشم هایش را فشرد. آه کشید.
از جا برخاست و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
احمد قوی تر و محکم تر از این حرفاست ...
ته دلم مطمئنم هنوز زنده است ...
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شاهرخ ضرغام صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•