eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هق هقم که آرام گرفت آقاجان در حالی که هم چنان در بغلش بودم و مرا نوازش می کرد گفت: تو باید هم قوی باشی هم صبور باشی ... درسته احمد رو خیلی دوست داری ولی هر چی که شد نباید بی تابی کنی ... همه مون از ته دل دعا می کنیم و از خدا میخوایم احمد سالم باشه و برگرده ولی هیچ کدوم نمی دونیم صلاح و حکمت خدا چیه هیچ کدوم نمی دونیم تو تقدیر ما چی نوشته شده بابا یاد بگیر هر چی که شد در برابر امر خدا و حکمتش تسلیم باشی با چشم های خیس اشکم نگاه به صورت آقاجان دوختم و گفتم: نمی تونم آقاجان ... این تقدیر خیلی سخته .... آقاجان در حالی که نگاه به نگاهم دوخته بود گفت: خدا سختی ها رو به بنده های خوبش میده تا خوبتر و بزرگتر بشن تا رشد کنن. با بغض گفتم: آقاجان من همه اش چهارده سالمه .... تحمل خیلی چیزا در توانم نیست آقاجان سرم را دوباره به سینه اش چسباند تا اشکی که در چشمش جوشید را نبینم. نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: از خدا بخواه توانت رو زیاد کنه ... خدا صبرت بده بابا شانه های ستبر و مردانه آقاجان لرزید. سخت بود بپذیرم آقاجان با آن همه صبر و توکلی که داشت به گریه افتاده بود. مرا در بغل خود می فشرد و می گریست. محمد علی جلو آمد و گفت: آقاجان شما دیگه چرا؟ جای این که رقیه رو آروم کنید خودتونم دارید گریه می کنید؟ هنوز که چیزی معلوم نیست ... نباید نا امید شد با صدای مادر که مرا صدا می زد آقاجان مرا رها کرد و صورت خیس اشکش را پاک کرد و گفت: برو ببین مادرت چه کارت داره انگار که به هر پایم وزنه ای سنگین بسته باشند به سختی پاهایم را حرکت دادم و قدم برداشتم. مادر صدا می زد: رقیه مادر کجایی؟ رقیه؟ از زیر زمین که بیرون آمدم مادر را می دیدم که بالای ایوان ایستاده بود ولی چون تاریک بود او مرا نمی دید. از پله ها پایین آمد و صدا زد: رقیه ... حاجی ... محمد علی؟ شماها کجایین؟ با صدای خش دارم گفتم: بله مادر من این جام مادر با قدم های بلند به سمتم آمد و گفت: کجا رفتی مادر؟ بیا برو تو اتاق بچه ات بیدار شده سر به زیر از کنارش رد شدم که پرسید: آقات و محمد علی کجان؟ در حالی که به سمت ایوان می رفتم گفتم: تو زیر زمینن. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا طیبی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•