💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدونودوهشت
وارد اتاقم میشوم و در را میبندم.
قبل از هرچیز،موبایلم را برمیدارم و شمارهی آژانس را میگیرم.
برای پنج دقیقهی دیگر به مقصد درمانگاه،تقاضای تاکسی میکنم و به سمت کمدم میروم.
پالتوی بلند کبریتی طوسیام را میپوشم و روسری سادهی سرمهای سر میکنم.
موبایل و کیف پولم را برمیدارم و چادرم را سر میکنم.
مسیح بیحال روی مبل نشسته،کاپشن کرم پوشیده و پیراهن و شلوار قهوهای روشن.
همان لباسهایی که دیشب،برای مهمانی آرش و مهوش پوشیده بود.
دستش را روی دستهی مبل تکیهگاه سرش کرده و چشمانش را بسته.
رنگش پریده و گاهی سرفههای خشک میکند.
به طرف اتاقش میروم.
بعدا بابت این،بی اجازه وارد شدن حتما از او معذرتخواهی میکنم.
در کمدش را باز میکنم.
رگالها و چوب لباسیها را کنار میزنم،اما دریغ از یک شالگردن.
با عجله،به طرف اتاق خودم میروم و از کمد،شالگردن راه راه زرشکی سرمهایام را برمیدارم.
فکر نمیکنم خیلی دخترانه به نظر برسد.
وارد سالن میشوم و کنار مسیح میایستم.
همچنان بیحال،سنگینی و همهی وزنش را روی دست چپش حایل کرده و متوجه حضور من
نشده.
+:مسیح
چشمانش را باز میکند.
سرش را از روی دستش برمیدارد و نگاهم میکند.
:_هنوزم میگم نیازی به دکتر نیست،فقط یه کم بخوابم،خوب...
قبل از تمام کردن جملهاش،شال را دور گردنش میاندازم و میگویم
+:خوب بپیچ اینو... مخصوصا دور دهن و گلوتون..
طبق معمول میان مفردها و جمعها مردد،تکاپو میکنم.
مسیح نگاهی به شال میاندازد.
با التماس میگویم..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝