💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوهفتادوسه
با خجالت گوشهی روسریام را مرتب میکنم و میگویم:آخه سگتون...یه کم میترسم...
مانی کت را از دستم میگیرد و به طرف ورودی میرود.
دستش را روی دستگیره میگذارد،چشمکی میزند و میگوید:ممنون...
نمیدانم تشکرش برای چیست..
هرچه که هست حالا من ماندهام و پسربچهی لجبازی که سه شب بعد تولدش است و از سورپرایز
خوشش نمیآید..
به نظر میرسد فرصت خوبی باشد برای آشتیکنان پدرها!
*مسیح*
بین درختهای قطور و کهن
سال خانهی پدری قدم میزنم.
ذهنم درگیر است.
مشغول حرفهای مانی،رفتارهای نیکی و تپشهای تند قلبم...
چرا حتی به زبان آوردن نامش ضربان میدهد به جانم...نبض میبخشد به زندگیام...
کلافهام..مرددم...
صدای خشخش برگها پشت سرم باعث میشود برگردم.
مانی روبهرویم میایستد.
:_بیا،شاهد از غیب رسید...
و کتم را به سمتم میگیرد.
+:شاهد؟؟
دست راستم را داخل آستین میکنم و به مانی زل میزنم.
:_آره..نگفتم نیکی هم بهت فکر میکنه؟
آستین چپم را میپوشم و به طرف مانی برمیگردم.
با شیطنت ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید
:_خانمت فرستاد.. گفت هوا سرده...
گرم میشوم.
در سردترین روزهای اسفند،از درون گر میگیرم و لبخندی روی لبهایم شکوفه میکند.
همقدم با مانی به طرف خانه میرویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝