eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با خجالت گوشه‌ی روسری‌ام را مرتب میکنم و میگویم:آخه سگتون...یه کم میترسم... مانی کت را از دستم میگیرد و به طرف ورودی میرود. دستش را روی دستگیره میگذارد،چشمکی میزند و میگوید:ممنون... نمیدانم تشکرش برای چیست.. هرچه که هست حالا من مانده‌ام و پسربچه‌ی لجبازی که سه شب بعد تولدش است و از سورپرایز خوشش نمیآید.. به نظر میرسد فرصت خوبی باشد برای آشتی‌کنان پدرها! *مسیح* بین درختهای قطور و کهن سال خانه‌ی پدری قدم میزنم. ذهنم درگیر است. مشغول حرفهای مانی،رفتارهای نیکی و تپشهای تند قلبم... چرا حتی به زبان آوردن نامش ضربان میدهد به جانم...نبض میبخشد به زندگی‌ام... کلافه‌ام..مرددم... صدای خشخش برگها پشت سرم باعث میشود برگردم. مانی روبه‌رویم میایستد. :_بیا،شاهد از غیب رسید... و کتم را به سمتم میگیرد. +:شاهد؟؟ دست راستم را داخل آستین میکنم و به مانی زل میزنم. :_آره..نگفتم نیکی هم بهت فکر میکنه؟ آستین چپم را میپوشم و به طرف مانی برمیگردم. با شیطنت ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید :_خانمت فرستاد.. گفت هوا سرده... گرم میشوم. در سردترین روزهای اسفند،از درون گر میگیرم و لبخندی روی لبهایم شکوفه میکند. همقدم با مانی به طرف خانه میرویم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝