eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همه در حال شادی برای بازگشت امام به میهن بودند و من همراه آقاجان، علیرضا، حاج علی و خانواده اش راهی یکی از قبرستان های اطراف مشهد بودیم. جایی که احتمال داشت احمد آن جا دفن شده باشد. بیش از یک ماه از شهادت احمد گذشته بود و دنیا برای من تمام شده بود. زندگی جریان داشت ولی دنیا برایم جذابیت و قشنگی نذاشت. فقط به خاطر علیرضا روی پا بودم و خودم را محکم و با صلابت نشان می دادم. من به راه احمد و هدفش ایمان داشتم باید راهش را ادامه می دادم و پسرش را طوری تربیت می کردم تا مثل او و بهتر از او شود. تنهایم گذاشته بود ولی می دانستم هر کجا کم بیاورم هوایم را دارد. ماشین که از حرکت ایستاد پیاده شدیم. آقاجان به سمت نقطه ای در انتهای قبرستان رفت و گفت: این جاست. با چشمی گریان و قدم هایی لرزان به همان سمت به راه افتادم. حاج علی نگاهی چرخاند و گفت: این جا که قبری نیست ... مطمئنی؟ آقاجان به تایید سر تکان داد و گفت: آره حاجی ... اهل روستا تایید کردن که شبونه اومدن این جا چند نفر رو خاک کردن هم قبر کن قبرستون هم یکی دیگه از اهالی روستا می گفت با چشم خودشون دیدن حداقل ده نفر رو این جا خاک کردن و هیچ نشونی براشون نذاشتن حاج علی روی خاک نشست و گفت: بابا جان داغت به دلم کاش قبرت یک نشونی داشت ... حاج علی با صدا گریست و صدای هق هق بقیه هم بلند شد. به روی خاک نشستم و به قبر های بی نام و نشانی چشم دوختم که حتی از سطح خاک هم کمی برجسته تر نبود. به صورت علیرضا که غرق خواب بود چشم دوختم. وقتی بزرگتر شود و سراغ پدرش یا نشانی از او را بگیرد چه جوابی به او بدهم؟ هوا سرد بود و سوز سرما تن های داغ دیده مان را می لرزاند و صورت های خیس از اشک مان را می سوزاند. همه سوار ماشین شدند و فقط من و حاج علی نشسته بودیم. آقاجان به سمتم آمد و خواست بلندم کند که علیرضا را به بغلش دادم و گفتم: بذارید یکم دیگه بشینم ... آقاجان گفت: هوا سرده بابا .... سرما میخوری ... با التماس گفتم: فقط چند دقیقه ... آقاجان علیرضا را بغل کرد و رفت و من به مرور خاطراتم با احمد پرداختم. نباید فراموش می کردم چه روزهای زیبایی برایم ساخت و چگونه روح مرا بزرگ کرد. حاج علی هم از جا برخاست و صدایم زد: رقیه جان بابا ... پاشو بریم ... از جا برخاستم و به سمتش چرخیدم و برای بار هزارم از او پرسیدم: میشه بگید چه جوری شهید شد؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد نظیف صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•