eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهل‌وهفتم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] صبح زود گل بی بی، فاطمه و جناب نواب را راهی کرد ، فاطمه بغلم کرد و قرار شد تا برگردم تهران ارتباط تلفنی داشته باشیم و بعد هم که من هم می رفتم تهران . از صحبت های گل بی بی فهمیدم نواب اهل جنوب است اما کدام شهرش نمیدانم! بعد رفتن آنها من هم راهی مدرسه شدم ، از بچگی معلمی را دوست داشتم اما حالا برایم سخت بود ، کلاسی چند پایه آن هم کلاسی که معلمش نواب بود ، اصلا کسی می توانست جایگزین نواب شود؟! وارد کلاس شدم و بعد سلام و احوال پرسی از روی لیست حضور و غیاب کردم و بعد هم زنگ اول ادبیات و تاریخ تدریس کردم ، خنده دار بود ! در زنگ تفریح یکی از بچه ها آمد کنارم : خانم ببخشید آقا معلم همیشه کنار تخته یه جمله یا حدیث یا هم شعر می نوشتن نگاهی به دختر روبرویم انداختم ، شعر و حدیث از کجا بیاورم ؟!: خودشون برگردن ، روال کلاس به سابق بر می گرده بعد رفتنشان نگاهی به تخته انداختم ، خطم زیادی افتضاح بود ، سری برای خطوط کج و کوله ام تکان دادم و راهی دفتر شدم . بچه ها حق داشتند هی بپرسند که چه چیزی نوشتم ! خط نستعلیق آقا معلمشان کجا و خط من کجا ؟! با آقای صباحی سلام و احوال پرسی کردم و برای خودم چایی ریختم زنگ های بعدی هم به همین منوال گذشت ، سخت بود اما جالب بعد تمام کردن درسم ، یادم باشد آموزشگاهی پیدا کنم و عکاسی تدریس کنم . راه و روش معلمی را هم باید از جناب نواب پرسید در زنگ تفریح آخر هم کاغذی در آوردم و موضوعاتی که می خواستم از نواب بپرسم نوشتم ، زمانی که برگشت باید با او صحبت کنم راجبشان وقت زیادی ندارم برای اینجا ماندن ! زنگ آخر صباحی صدایم کرد : خانم تاجفر یه لحظه ! به طرف دفتر رفتم ، نواب زنگ زده بود گوشی را برداشتم: بله _ سلام خانم تاجفر خوبین؟! چشمانم را بستم، صدا و لحنش عجیب بود : سلام ، ممنون شما خوبی؟! _الحمدالله ، کلاس چجور بود امروز ؟! روی صندلی نشستم : خوب بود ! از آن طرف خط صدای دخترانه ای با لهجه شیرین جنوبی آمد : " عزیزُم مو منتظرُم جلو در " صدای امیر علی با تاخیر آمد : شرمنده من برم دیگه ، بازم دستتون درد نکنه ، ان شالله پس فردا خودم اونجام یا علی دستانم نا خودآگاه مشت شد : خواهش میکنم ، خدا نگهدار گوشی را گذاشتم و دستم رویش ماند ، صدای دختر با آن لهجه جنوبی در گوش هایم زنگ میزد. سریع بلند شدم ، همان بهتر سریع تر از موعد برگردم ، بیشتر ماندنم دیوانه ام می کند ، می ترسیدم ، از این افکارم می ترسیدم! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal