عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهلوهفتم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_چهلوهشتم ]
صبح زود گل بی بی، فاطمه و جناب نواب را راهی کرد ، فاطمه بغلم کرد و قرار شد تا برگردم تهران ارتباط تلفنی داشته باشیم و بعد هم که من هم می رفتم تهران .
از صحبت های گل بی بی فهمیدم نواب اهل جنوب است اما کدام شهرش نمیدانم!
بعد رفتن آنها من هم راهی مدرسه شدم ، از بچگی معلمی را دوست داشتم اما حالا برایم سخت بود ، کلاسی چند پایه آن هم کلاسی که معلمش نواب بود ، اصلا کسی می توانست جایگزین نواب شود؟!
وارد کلاس شدم و بعد سلام و احوال پرسی از روی لیست حضور و غیاب کردم و بعد هم زنگ اول ادبیات و تاریخ تدریس کردم ، خنده دار بود !
در زنگ تفریح یکی از بچه ها آمد کنارم :
خانم ببخشید آقا معلم همیشه کنار تخته یه جمله یا حدیث یا هم شعر می نوشتن
نگاهی به دختر روبرویم انداختم ، شعر و حدیث از کجا بیاورم ؟!:
خودشون برگردن ، روال کلاس به سابق بر می گرده
بعد رفتنشان نگاهی به تخته انداختم ، خطم زیادی افتضاح بود ، سری برای خطوط کج و کوله ام تکان دادم و راهی دفتر شدم .
بچه ها حق داشتند هی بپرسند که چه چیزی نوشتم !
خط نستعلیق آقا معلمشان کجا و خط من کجا ؟!
با آقای صباحی سلام و احوال پرسی کردم و برای خودم چایی ریختم
زنگ های بعدی هم به همین منوال گذشت ، سخت بود اما جالب
بعد تمام کردن درسم ، یادم باشد آموزشگاهی پیدا کنم و عکاسی تدریس کنم
.
راه و روش معلمی را هم باید از جناب نواب پرسید
در زنگ تفریح آخر هم کاغذی در آوردم و موضوعاتی که می خواستم از نواب بپرسم نوشتم ، زمانی که برگشت باید با او صحبت کنم راجبشان وقت زیادی ندارم برای اینجا ماندن !
زنگ آخر صباحی صدایم کرد :
خانم تاجفر یه لحظه !
به طرف دفتر رفتم ، نواب زنگ زده بود
گوشی را برداشتم: بله
_ سلام خانم تاجفر خوبین؟!
چشمانم را بستم، صدا و لحنش عجیب بود :
سلام ، ممنون شما خوبی؟!
_الحمدالله ، کلاس چجور بود امروز ؟!
روی صندلی نشستم :
خوب بود !
از آن طرف خط صدای دخترانه ای
با لهجه شیرین جنوبی آمد :
" عزیزُم مو منتظرُم جلو در "
صدای امیر علی با تاخیر آمد :
شرمنده من برم دیگه ، بازم دستتون درد نکنه ، ان شالله پس فردا خودم اونجام یا علی
دستانم نا خودآگاه مشت شد :
خواهش میکنم ، خدا نگهدار
گوشی را گذاشتم و دستم رویش ماند ، صدای دختر با آن لهجه جنوبی در گوش هایم زنگ میزد.
سریع بلند شدم ، همان بهتر سریع تر از موعد برگردم ، بیشتر ماندنم دیوانه ام می کند ، می ترسیدم ، از این افکارم می ترسیدم!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal