🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_چهل_وپنج
♡﷽♡
با خستگے میخندم!!خدا کند سق سیاهم بگذارد...چشمهایم را روے هم میگذارم ..من خواب میخواهم!خواب...
صداے آلارم گوشے از خواب پراندم...سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار
شود...درست نمیدانستم چه ساعتے بود ولے هوا گرگ و میش بود نگاهے به ساعت انداختم 4 صبح! او خداے من ...
کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده
شرمنده گفتم:آخ ببخش آلارم گوشے بیدارت کرد؟
خمیازه کشان سرے به نشانه تایید تکان داد و گفت: اولا آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم باید بیدار میشدم امروز خیلے کار دارم...
میخندم...ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت
از این واژهاے اجنبے بدش مے آمد
نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من براے عقیله ام سنگ تمام بگذارم؟
میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندے میکشد و میگوید: ناپرهیزے کردے سر صبحے خبریه؟
فنجانش را تا نیمه چاے میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم:خبر خاصے نیست خواستم یکم متفاوت عمل کنیم!!متفاوت بودن مده عقیله جون
نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم
اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روے بیست دقیقه اے داشته باشم ...
پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روے ارزش نوش جان کردن این لقمه هاے هول هولے با چاشنے چشم غره هاے مامان عمه را دارد.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_چهل_وپنج
-قدیمیه؟
- منظورم این نبود اما اینم هست !
- این خونه مرتب به ارث رسیده. هر چند من کسی رو ندارم که براش ارث بذارم
و بعد ساکت شد. شروین نگاهی به شاهرخ که داشت با حلقه ای که در انگشت دست چپش بود بازی میکرد انداخت و بعد نگاهی به قاب عکس روی شومینه کرد. می خواست سوالی بپرسد اما منصرف شد. شاهرخ که انگار یکدفعه به خودش آمده باشد شیرینی را به سمت شروین تعارف کرد.
-من خیلی پذیرایی بلد نیستم. خیلی کم کسی اینجا می آد
شروین پوزخند زد:
- در عوض هرچقدر دلت بخواد ما مهمون داریم. مهمون های تکراری!
صدای سوت کتری باعث شد تا شاهرخ از اتاق بیرون برود. چندتایی کتاب روی میز بود. کتاب های درسی بود، گلستان سعدی و چند تا مجله. یکی از کتابها را ورق زد. کتاب قطوری بود. شاهرخ سینی چایی به دست برگشت.
-هنوز درس می خونی؟
- همین جوری. تفننی
برای شروین چایی گذاشت و گفت:
-وقتی تنها باشی باید یه جوری خودت رو سرگرم کنی. فکر کنم تو هم درس خوندن رو دوست داری
شروین با لحن خاصی جواب داد:
- آره، خیلی
-اگر بخوای چند تا کتاب دارم فکر کنم به درت بخوره
شروین شانه ای بالا انداخت، چایی اش را برداشت، آرام آرام سر کشید و بلند شد.
- من دیگه باید برم
-عجله داری؟
اشاره ای به فنجانش کرد.
- چایی خوردم
شاهرخ خندید. از در هال که بیرون رفتند شاهرخ برگشت داخل تا کتاب ها را که یادش رفته بود بیاورد. شروین از پله ها پائین رفت و کنار حوض ایستاد. نگاهی به دور تا دور حیاط انداخت و به ماهی های توی حوض خیره شد. وارد کوچه که شدند
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒