eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت فرمون بود دیگه بهم نگا نمیکرد در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو خیلی شرمندم به قرآن حس کردم صداش لرزید ادامه داد به خدا از قصد نبود عجله داشتم به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راهو پیاده رفتم کلید انداختمو وارد خونه شدم وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه بابا هم رسید لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم _مامااان +کوفت و مامان دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟ +امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خوردشده بود یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییرکردم با گذر زمان سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومدنزدیک تر گفت +چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه شونه ام و بالا انداختم و بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_چهل_و_سه لباست را عوض میکنے و با هم بہ سمـت رستورانے کہ قرار است م
🍃📝 💚 روز دوازدهم هـم تمـام شد و امـروز سیزدهمیـن روز از بودنت کنار مـن است... راستـش را بخواهے این اولیـن بارے اسـت کہ اینطور بہ تاریـخ رفتنـت حساسم شاید دفعہ ے قـبل هنـوز نبـودنـت را چنـدان نچیده بودم و ایـنبار خـبر دارم کہ نباشے چہ میـشوم... شایـد هم اینـبار...نہ نہ چیزے نیـست همـان استـرس نبودت اسـت نہ چیز دیگر! وقتـے بروے و بیایی تمـام میـشود... مـثل دفعہ ے قبل! برایت این دو روز آخـر را مرخـصے نـوشتہ اند تا کہ میروے پـیش خانواده ات باشے خانواده ے سہ نفـره ات... روز سیزدهم هـم مـثل روز دوازدهم گـذشـت با ســرعتے آرام امـا فوق العاده سـریع! اصـلا شبیہ دفتـر ادبیات هر چہ آرایہ دارد را خلاصہ ڪرده ای در خودت...ایـن پارادوکس گذر زمـان هم بخـاطر وجـود توست! اگــر نباشے همـین ثانیہ هاے تنـد هم آنقدر ڪند میشـود کہ تا بیایی هـزاران بار پـیر میـشوم چـشمـانم را باز مـیکنم نـور تیـز خـورشـید از پـشت پنجـره پلک هایم را تاب میـدهد طـبق همـیشہ بہ تـقویم نگـاه میـکنم در کـنارم آرام خـوابیده اے دلم نمی آید بیدارت کنم یا شاید هم حـوصلہ اش را ندارم از ناراحـتے درد معده ام حـس میکنم...ملافہ ام را کـنار میزنم و از روے تخـت بلند میـشوم سـاعت حـرکت فردایـت مشـخص نشـده پس از همــین امـروز باید وسایـلت را آماده کنم... اے خـدا...چـطور میـتوانم دسـت بہ چیـز هایی بزنم کہ حتے نگاه کـردن بہ آنها قلبـم را بہ درد می آورد... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_چهل_و_سه به خونه خودشون که رسید برقها خاموش بود، آروم لباساشو در آ
💐•• 💚 بعد از اینکه نمازش تموم شد انگار سبک شده بود و بی اختیار اشک میریخت، اینجا دیگه صداش به هیچ کس نمیرسد، سهیل که خونه نبود و اتاق علی و ریحانه هم دور بود، برای همین آزادانه شروع کرد به گریه کردن: الهی و ربی، الهی و ربی، الهی و ربی من لی غیرک )معبود و مربی من، به جز شما من چه کسی رو دارم(. خدا خدا میکرد و زار زار گریه میکرد، احساس میکرد هزاران کیلو بار روی دلشه که با ریختن این اشکها داره کم کم سبک و سبک تر میشه، نمیدونست واقعا چرا اینقدر دلش گرفته، از اینکه بعد از دو سال از گذشتن اون همه اضطراب، باز هم برای بار هزارم بهش ثابت شد که همسرش بهش خیانت میکنه، یا نه، از اینکه شاید اگر موقع ازدواج بیشتر دقت میکرد زندگی بیشتر بر وفق مرادش میگشت.... یا از اینکه اگر یک روزی علی و ریحانه بزرگ شدند چی میخواد در مورد پدرشون بهشون بگه؟ بگه که پدرتون مردیه که.... یا اینکه کسی رو که دوباره داشت بهش ثابت میشد دوستش داره برای بار چندم از دست داد... بلند بلند گریه میکرد و حرف میزد: -خدایا باشه، باشه بازم نمیگم چرا.... خدایا میگم چطوری؟ چطوری زندگی کنم، خدایا درد دادی، درمانشم بده .... ،خدایا چیکار کنم با این ودیعه هایی که به من سپردی؟ چطوری بزرگشون کنم؟... خدایا با این دل خرابم چیکار کنم... خدایا تو رب منی، تو خدای منی، تو اله منی... من جز آغوش تو به کجا پناه ببرم؟.... سهیل که توی اتاق کارش بود و فاطمه از وجودش بی خبر بود، با صدای فاطمه از خواب بیدار شده بودو از توی پنجره به بالکن نگاه میکرد،به راز و نیاز فاطمه گوش میداد و با خودش فکر کرد فرشته ای رو میبینه که بال و پرش شکسته، خودش بال و پرش رو شکسته بود، از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت، در بالکن رو که نیمه باز بود آروم باز کرد و پشت فاطمه روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داد... فاطمه که متوجه حضور سهیل نشده بود همچنان زار میزد و راز و نیاز میکرد. تا اینکه کم کم خورشید شروع کرد به طلوع کردن. سهیل که تا اون لحظه ساکت بود، آروم گفت: خورشید داره طلوع میکنه، میگن هر کی موقع طلوع خورشید بیدار باشه و طلوع رو از اول تا آخرش ببینه، هر آرزویی کنه بر آورده میشه... فاطمه که از حضور سهیل بی اطلاع بود ترسید، فوری برگشت،قلب سهیل با دیدن چشمهای ورم کرده و متعجب فاطمه که به سختی باز میشد، لحظه ای از حرکت ایستاد،با مهربونی و در عین حال جدیت مستقیم زل زد توی چشمهاش، میخواست فاطمه صداقت رو از چشمهاش بخونه، میخواست بفهمه که داره بهش راست میگه و گفت: اگه بهت بگم توی تمام این دوسالی که بهت قول دادم، حتی یک بارم کار حرامی انجام ندادم باور میکنی؟ ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••