eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒•| |•🍒 🔹در تربیت_دینی نوجوان دقت داشته باشید که او میخواهد بر اساس تفکر و دلایل مسائل را بررسی و قبول کند؛ 🔸شک های مذهبی از همین سنین آغاز میشود: در اعتقادات دینی حاکم بر خانواده, در تعلیمات مذهبی، حقانیت و ... 🔹او میخواهد با دلایل منطقی همه اینها را قبول یا رد کند و از طرفی میترسد که این شک را با دیگران مطرح کند که مبادا او را به بی قیدی و بی دینی متهم کنند،این موضوع باعث ماندن او در شک ها و بی پاسخ رها شدن و تبدیل به یک مشکل بزرگ در دوران جوانی او خواهد شد. 🔸باید بکوشید با استفاده از منابع صحیح و دلایل منطقی این شک ها را برطرف کنید و توقع نداشته باشید چون شما این مسائل را قبول دارید، او هم مثل شما فکر کند... ☺️ 👶🏻•• @asheghaneh_halal
🌈💦 💦 #آقامونه هر چند همه دوست دارند شما را "آقا" صدا کنند ولے😉👇 به جمع دانشجویان که می رسی، قامت "استاد" برازنده شماستـ😌•° در میان نظامیان که می آیی، هیبت "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند😎•° روز پدر که می آید، می شوید مهربانترین "بابا" ی دنیا😇•° روز جانباز که می شود، همه دست "جانباز" شما را به هم نشان می دهند😍•° #تولدتان‌مبارک #جانم_بقربانت_آقا 💦 @asheghaneh_halal 🌈💦
🍃🇮🇷 •سخن تاریخے امام به مامور ساواڪ• ..|🗣مامور ساواڪ خطاب به امام خمینے گفت: با ڪدام ارتش میخواهے قیام ڪنے؟ ..|✌️امام خمینے در پاسخ گفتند: سربازان من اڪنون در‌گهواره ها خفته اند! @ASHEGHANEH_HALAL 🍃🇮🇷
💍🍃 🍃 #همسفرانه بـه سـوداے تـو مشـغولم•|😋|• ز غـوغاے جـــهان فـــارغ•|✋|• 🍃 @asheghaneh_halal 💍🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_چهار ♡﷽♡ امیرحیدر با لبخندی قد و بالا و صورت قاب گرفته در
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ گرما دیوانه کننده شده بود این چند روز. دانه دانه قاب عکسهای روی میز را تمیز میکردم. نگاه کردنشان همیشه باعث آرامشم میشد... زیبا تریین عکسهای عالم بودند اینها.... عکس خانواده ام... مراسم عقدمان...چه شب و روزهایی بود. به اتفاق امیرحیدر تصمیم گرفتیم عقدمان را میمهان ارباب باشیم. به ساده ترین صورت ممکن به امام جماعت صحن بین الحرمین گفتیم و خطبه عقدمان را خواند. من یک چادر سفید پوشیده بودم و حیدر با همان لباس پیغمبر کنارم نشست و همسرم شد. یک سال از زندگیمان میگذر و ما خوبیم...کنار هم خوشبختیم. بهشت برین نیست زندگیمان ولی خوشبختیم. حاج رضاعلی به مانند خیلی از علما من جمله حضرت آقا، روزی که دیدمان گفت بروید و بسازید! و ما هم میسازیم کنار هم...با هم میسازیم...با خودمان و سختی ها و حتی خوشی هامان! بعد از بازگشتمان البته لباس عروس هم به تن کردم. لباسی که روزی میگفتم حق هر عروسی است تنش کردن اما بعد ازآن تجربه تکرار ناشدنی واقعا دیگر برایم مهم نبود. اینکه مراسم عروسی آنچنانی نگریفتیم و عروسیمان شد همان ولیمه ی بعد از کربلا اصلا اذیتم نکرد! من من خب شاید خیلی بیشتر از باقی عروسها حظ برده بودم از عروسیم.... قاب عکس به یادماندی شب ازدواجم را سرجایش گذاشتم... عکس ابوذر و زهرا را نیز با دلتنگی پاک کردم... قربان دانه لوبیا های عمه بروم... دوقول بار دار بود عروسمان... آنها هم سر خانه زندگی شان رفته بود وپا به ماه بود زهرایمان و این روزها همه مان چشم انتظار آمدن علی اصغر و علی اکبر ابوذر بودیم... کمیل هم بالاخره به آرزویش رسیده بود و این روزها داشت درس میخواند برای امتحانات ترم اول کارگردانی! دلم لک زده بود برای مامان پری و پدرم بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_پنج ♡﷽♡ گرما دیوانه کننده شده بود این چند روز. دانه دانه
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ مامان عمه ی دوست داشتنی که حالا با آنها زندگی میکرد و البته مامان حورا و خانواده والا که گویا حریف اصرار های شهرزاد نشدند و ماندگار اینجا شدند جز آیین که شش ماه اینور بود شش ماه آنور! بوی کیک از فر بلند شد و آرام به سمت آشپز خانه راه افتادم.... یک سالی میشد که ساکن بوشهر شده بودیم و من هنوز بااین گرمای کلافه کننده خو نگرفته بودم.... با احتیاط کیک را از فر بیرون میکشم و در یخچال راباز میکنم خامه های شیرین و رنگی را بیرون میکشم... خم میشوم تا تزیینش کنم که کودکم غلتی میزند... لبخندی میزنم و تشر وار میگویم:نکن تمرکزم بهم میریزه... با این حرفم لگد دیگری میزند...بازی اش گرفته کمتر از نیم وجب من:نکن مامان جان دارم برای بابا درست میکنما... اینبار آرام حرکت میکند و من را به خنده می اندازدو غد بازی در می آورد برایم نیامده! کیک را تزیین میکنم و نگاهی به ساعت می اندازم. الان است که برسد مرد خانه پا تند میکنم تا اتاق و سریع لباسهایم را عوض میکنم... نگاهی به شکم بر آمده ام میکنم و با لبخند رو به او میگویم: بد قواره ی کوچولو بر میخورد به او به مثل اینکه لگدی دیگر نثارم میکند و من چقدر این موجود نادیده را دوست دارم!همین دیروز بود که فهمیدم دختر است و خدا میداند چقدر سپاسگذارش بودم برای این لحظه های گرم تکرار نا پذیر...آرام زمزمه میکنم: _اعصاب نداریا نگاهی به میز میکنم و کمی از عطر مورد علاقه ی امیرحیدر را میزنم. بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_شش ♡﷽♡ مامان عمه ی دوست داشتنی که حالا با آنها زندگی میکر
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ نگاهی به شکمم می اندازم و میگویم: مامانی من واقعا شرمنده ام...میدونم این مواد شیمایی ممکنه برات ضرر داشته باشه...ولی فقط یه عطره خواهش میکنم به خاطر همین عطر آبرو ریزی نکن و عقب مونده ومسخره به دنیا نیا خب؟ عکس العملی از خود نشان نمیدهد ومن بلند میخندم: دختر ناز نازی مامان قهرکردی؟ خب توام! همان موقع بود که زنگ در به صدا در آمد. خودش بود...حضرت شوی! آخرین نگاه را به خودم کردم و ازاتاق خارج شدم و در را برایش باز کردم... تکیه داده به چهارچوب در عروسک دست ساز و محلی دخترانه ای را بادستش تکان داد وگفت: اینم از دوستِ دختر بابا... باذوق عروسک را از دستش میگیرم وداخل میشود. نگاه میکنم به چهره ی آفتاب سوخته و مهربانش.... کاش میشد از برخی از صفحات زندگی ات اسکرین شات بگیری و توی پستوی خاطرات با همان وضوح ذخیره کنی.... دوباره به عروسک نگاه میکنم و میگویم: اینو ازکجا آوردی؟ نگاهم میکند و میگوید:خاله سمیرا برای دخترمون درست کرده بود. خاله سمیرا پیرزن نان محلی فروش بازارچه نزدیک خانه مان بود که هر دوشنبه بایداز او نان محلی مخریدیم.پیرزن مهربان و زحمت کشی که نان محلی هایش همیشه طعم و عطر عطوفت داشت... سمت آشپزخانه میروم و در همان حال عروسک را روبه روی دلم میگیرم و میگویم :نگاه ببین چی داده بهت خاله سمیرا... عروسک را روی اپن میگذارم و سراغ کیک میروم . شربت زعفران را هم با وسواس داخل ظرفش میریزم... حیدرم از دستشویی بیرون می آید و خسته روی مبل مینشید و میگوید:زحمت نکش صاحب خونه اومدیم خودتونو ببینیم! میخندم و میگویم:عالیجنابا دارم برایتان کیک و شربت آماده میکنم اساعه آمدم... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🌙•| #آقامونه |•🌙 •] بگــو🎙 •] به رڪعتِ چنــدمـ •] رسیــده‌است نمـاز؟! •] ڪه با خیــالِ تــو💚 •] مشـغـولمـ😌 •] و حـواسـمـ نیست✋ 🎊|-ٺولـد۸۰سالگیٺ‌مبارڪ‌‌‌جانِ‌جــانآن‌:) #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(358)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
••🍃•• #صبحونه "صبحـ"⇩ نامِ ڪوچڪ من استــ😌` با صداے "تـو‌♥️]• #صبحتون‌بخیـر | @Asheghaneh_halal | ••🍃••
🌹✨🌹 #پابوس غم زمانھ خورَم یا فراق ِ یار کِشَم ؟! به طاقتے ڪھ ندارم کدام بار کِشَم ؟! #آقابیاکه‌آمدنت‌آبروی‌ماست #جمعه‌های‌انتظار •😍• @asheghaneh_halal 🌹✨🌹
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه بہ چہ تشبیہ ڪنمـ|✍| نامِ تـ|😍|ـو را بہ بهـ|🍃|ـار؟ یا بہ آبےِ زلالِ دریــ|🌊|ــا...! ساده‌ تر میگویمـ|🗣| «توتمــامیَّتــِ احساسِ منـ|🙆|ـے» 💝| #توجمع‌تمام‌آنچہ‌مےخواستمے ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 |💓| @asheghaneh_halal