°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 صبح بیدار شده بودم... گوشی مادرم
زنگ میخورد، حال بلند شدن نداشتم😩
گذاشتم تا خود شخص پشت خط قطع
کنه... دوباره که زنگ زدن متوجه شدم ااااا
پسرخاله محترم بودن😅💔
مادرم که جواب دادن نصف و نیمه صدای
پسرخاله هم میومد من یه چیزی شنیدم که
ایشون گفتن رفته بودن شهر زنگنه و همدان
برای مأموریت...😌
منم عاشق لواشک های زنگنه بلند گفتم اگر
از اونجا اومدی باید برام آلوچه لواشک بیاری😋
مادرم با شک ازشون پرسید:تو مگه زنگنه
ماموریت بودی🙄 در اینجا بود که من
فهمیدم کلا اشتباه متوجه شده بودم و
قیافهام به 🤣😬🙈 تبدیل شد
مادرم به 🤨
پسرخاله 🤔
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 586 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
enc_16592848064427919062549.mp3
8.58M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#نریمان_پناهی🎙
تاحالاشدھ⇩
موقعِگناھڪردن!'
یادِامامزمانبیوفتے...؟💔(:
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
^^و برای یک شروع تازه
هیچوقت، هیچوقت دیر نیست..✨🤍
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
•🍃🌼 🍃•
#خادمانه
من شنیدم که شما فصل بهاری آقا
به دل خسته ی ما صبر و قراری آقا
عمر امسال رسید و خبری از تو نشد
هوس آمدن این جمعه نداری آقا؟
در هیاهوی شب عید، تو را گم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا
راستی بی نفست حال که تحویلی نیست
چه شود سر به سر خسته گذاری آقا
هفت سین، سین سرور قدمت کم دارد
زرد هستیم اگر سبز نباری آقا
اگر از آب، هوا، قافیه تحریم شویم
نیست غم تا نظر لطف، تو داری آقا
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
.
.
به امیدے ڪه ببینم رخ زیباے تو را ''
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•🍃🌼 🍃•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهشتم دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_ونهم
به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش را به بخش رساند. وارد اتاق دختر شد که با بی حالی روی تخت افتاده بود و تا انتهای ران پایش را گچ گرفته بودند. رنگ پریده و با لباس بیمارستان چهره ای متفاوت از آن زن هرزه داشت. پلیس در حال گفتگو با او بود که حسام به اتاق رفت و با اعتراضِ پلیس به عقب رانده شد.
_ فقط اومدم یه چیزیو به این خانوم گوشزد کنم.
و رو به دختر گفت:
_ تست بارداریت منفیه. میخوام اعاده ی حیثیت کنم.
افسر پلیس به سرباز دستور داد حسام را به بیرون اتاق ببرد. دختر کلافه و نالان گفت:
_ من هیچی نمیگم. اول بگید اون آقا... اسمش چی بود؟ حسام... اون بیاد تو حرف بزنیم شاید به توافق رسیدیم.
و ملحفه را روی سر خود کشید. پلیس بیرون آمد و به حسام گفت به داخل اتاق برود و زیاد طولش ندهد که باید به پاسگاه برگردد. حسام به داخل اتاق رفت. دختر در حال ناله و گریه بود. حسام با فاصله ایستاد و پلیس از شیشه ی مربع شکل روی در، داخل اتاق را نگاه می کرد.
_ کی اجیرت کرده بود این کارو بکنی؟
_ دست از سرم بردار. نمی بینی حال و روزمو؟
_ حال و روزت نتیجه ی عمل وقیحانه ی خودته.
غرید و گفت:
_ نه خیر... نتیجه ی وحشی بازی زنته.
_ دهنتو آب بکش. به نفعته باهام همکاری کنی وگرنه نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. مثل اینکه خانواده ای هم نداری که هیچکی سراغت نیومد.
_ خانوادم کجا بود؟ اگه خانواده داشتم این بود حال و روزم؟
حسام دلش سوخت و یاد بی کسی خودش افتاد. کاش یک حاج رسول هم سر راه این دختر سبز می شد و از این زندگی رقت بار دست می کشید. بخاطر حوریا باید دلسوزی هایش را کنار می گذاشت. خیلی جدی گفت:
_ برگه ی آزمایش عدم بارداریتو از بیمارستان گرفتم و بردم پاسگاه که اعاده ی حیثیت کنم. کل همسایه ها هم شاهد هستن که آبروریزی کردی و گفتی از من بارداری. گور خودتو کندی.
داد و فریادش شروع شد و کولی بازی درآورد. افسر پلیس به داخل اتاق آمد و دختر رو به حسام گفت:
_ شکایتی ندارم. جناب... اون رضایت نامه رو بدید امضا کنم. تو هم شکایت نکن. باشه؟!
حسام لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
_ شکایت نمی کنم اما آبروی رفته م رو جلوی اون همه آدم و در و همسایه چیکار کنم؟
_ من دیگه نمی دونم... ای خدااااا. دارم از درد میمیرم... توی این بیمارستانِ کوفتی، مسکن پیدا نمیشه؟
پرستار بخش با توپ پر به اتاق آمد و گفت:
_ خانوم رعایت کنید. بیمارای دیگه هم اینجا بستری هستن. چه خبرتونه
و آمپول مسکن را توی سرم خالی کرد. حسام گفت:
_ باید اون فردی که تو رو اجیر کرده معرفی کنی. میخوام برم از اون شکایت کنم.
دختر کلافه سر چرخاند و گفت:
_ من که نمی شناسمش. نه اسمشو میدونم نه آدرسشو. یه پسر بود همسن و سال خودت. ریش داشت. خیلی هم به خودش مینازید و برام اخ و پیف می کرد. یه پراید مشکی داشت. همینا یادمه.
فکر حسام دوید به سمت محمدرضا... دندان هایش را روی هم فشرد و گفت:
_ اگه ببینی میشناسیش؟
_ ولم کن بابا... منو قاطی نکن. رضایت خواستی بهت دادم، دیگه چی از جونم میخوای؟
حسام از بین دندان هایش غرید و گفت:
_ زندگی آروم و آبرومندانه ی یه خانواده ی با اصالت رو با این کارات به هم ریختی و حالا طلبکار هم هستی؟ وقتی کثافط کاری میکنی باید بدونی تهش چی میشه. من به یه نفر مظنونم. میگم پلیس احظارش کنه اگه بیای شناساییش کنی و خودش باشه دیگه کاری بهت ندارم. از اون شکایت و اعاده ی حیثیت می کنم. فردا مرخص میشی. خودم میام کارای ترخیص و هزینه بیمارستانتو انجام میدم نگران نباش. فقط همراهم بیا و اون فرد رو شناسایی کن که اگه خودش باشه، حسابشو میرسم.
پلیس برگه ی رضایت نامه را به دختر داد که امضا کند. به اداره ی آگاهی رفتند و حوریا به قید تعهد آزاد شد اما افسر پلیس مصمم بود پرونده را به دادسرا بفرستد که جلوی این رفتارهای خشونت بار و نزاع آنی را بگیرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ونهم به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاهم
حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل فضای ماشین را گرفته بود. نفس های حاج رسول از خستگی و تنش به خس خس افتاده بود و حاج خانم نگاهش پی چیزی در خیابان بود، پی چه؟ خودش هم نمی دانست. حسام از همه خجالت می کشید که بخاطر او، این خانواده ی شریف بین همسایه ها بی آبرو شدند و زندگی آرام و پاکشان به چنین چالشی کشیده می شد. با آنها به خانه رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد و به حاج رسول گفت که به محمدرضا مظنون شده. حاج رسول نمی توانست باور کند چنین کاری از او بر می آید و مدام می خواست مانع حسام شود که کار را از این که هست بدتر نکند. اما با تعریف حوریا از قضایای قبل از نامزدی و ماجرای عکس های حسام و النا و با تعریف حسام از درگیری او با محمدرضا و سنگ زدن به گلگیر ماشینش، همه مات این روی سرکش و انتقام جوی محمدرضا بودند و حاج رسول مدام رابطه اش با پدر محمدرضا را بهانه ای می دانست که بگذرند اما حسام و حوریا مصمم بودند که این قائله را با قانون ختم کنند و راه تکرار بر این رفتارها را در آینده ببندند. فردای آن روز حسام به اداره آگاهی رفت و ظن خود به محمدرضا را اعلام کرد. افسر آگاهی شماره ی او را گرفت و به اداره ی پلیس او را فراخواند. حسام هم به همراه حوریا برای ترخیص دختر از بیمارستان رفتند و مواجه شدن دختر با حوریا همان و داد و بیداد و مراجعه ی حراست بیمارستان برای ختم این سر و صدا همان. حوریا کمکش کرد روی صندلی عقب بنشیند و پایش را دراز کند.
_ با این غول اومدید دنبال منِ چلاق؟ ماشین قحط بود؟
غر زدن هایش بی جواب ماند و وقتی توی اداره پلیس با محمدرضا مواجه شد هر چه در توان داشت به محمدرضا بست و شهادت داد به خواست و دریافت دو میلیون پول از جانب او، این کار را انجام داده. انکارهای محمدرضا تا جایی ادامه داشت که استعلام بانک به اداره آگاهی فکس شد و انتقال دو میلیون مربوطه از حساب محمدرضا به حساب دختر، دلیل شد بر درستی ادعای دختر. افسر نگهبان از دختر تعهد گرفت و با رضایت حسام آزاد شد و بازگشت اما شکایت و اعاده ی حیثیتش بر ذمه ی محمدرضا ماند و با حوریا اداره آگاهی را ترک کردند. محمدرضا ماند و شکایت و بازداشت و دوندگی پدر بی گناهش برای آزادی پسر غرق در نفرت اش. با پادر میانی حاج رسول و درخواست های همراه با خجالت و شرمساری پدر محمدرضا، حسام رضایت داد و از محمدرضا تعهد گرفت که چند متری زندگی اش او را نبیند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
مباد آخر سالی نگاهمان نکنی
رهایمان کنی و سَربهراهمان نکنی☁️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
هواستم بجم حالا چه نژدیکه عیده
هونه تکونی دلاتونم چَردین؟🤔
تا دیل نسُده بدویین🚶🏃
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
وقتی دلتنگشی مثل مولانا بهش بگو:
_این درد ز حد رفت چه میفرمائی؟
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ نماز های خودم را📿
شکسته می خوانم!💔
که با خیالِ حضورت🌱
همیشه در سفرم...😌 ↳
#امیرحسین_حسینزاده /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1746»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
|🌱| سـر بـرآورد خـورشـیـ🌤ـد
|🌱| نظـری کـرد بـه #صبــــح💦
|🌱| وه، چه زیباست بهـ🌹ــار
|🌱| پشــت یڪ شاخــه یــاس💐
#سیما_نوروزی
#صبح_بهارےتون_بخـیر🤍✨
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫