eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
«🍼» « 👼🏻» . . شلام امام رضا😍 مرشی که دعوتم کلدی🥺 میتن چهارسنبه ها برای سماشت ❤ دتام کن آقا🤲 🏷● ↓ 🦋کلدی:کردی 🦋دتا:دعا ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌از فرزندانتان خشمگین می شوید چون انتظار و توقع بیهوده دارید انتظار دارید فرزندتان حرف شما را بی چون و چرا گوش کند که مغایر با حقوق انسانیست در حالی که شما خودتان به حرف‌های درستی که به آن واقفید عمل نمی کنید. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
-◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . . تمامِ آن چيزي که درباره‌ي تو در سرم هست ده‌ها کتاب مي‌شود اما تمام چيزي که در دلم  هست فقط دو کلمه است: دوستت دارم⁦⁠♡⁩ . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𖡼 جز نقش تو🌱 در نظر نیامد ما را✋ ﮼𖡼 جز کوی تو🥰 رهگذر نیامد ما را🚶 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1799» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫ ∫° .∫ خدایا🤲🏻🥰 نفـ🌬ـس ڪشیدنم همراه با عطـ🌸ـر حضور ناب توستـ🙂 و آغاز روزم🌤 توڪل به نام توست💚 💖🍃 صبحتون به زیبایی گلدونای گل شمعدونی😍🪴 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🌸.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🦋 پيامبر مهربانے صلى الله عليه و آله و سلم: ☁️ الظَّفَرُ بِالجَزمِ و الحَزمِ پيروزے ، در گرو ارادهٔ قاطع و دورانديشے است 🔍 ✍🏻 ميزان الحكمه - جلد ۶ ، صفحهٔ ۵۲۶ 📚 . . ≈|💓|≈ جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ○🫀🔒○ بسـتھ است قلب من بھ همھ ○🙃🤍○ قابلش بدان ... ○🤏🏻👀○ هر چند ڪوچڪ است ○☝️🏻😌○ ولے منحصر بھ توست . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 👟| برای خرید بچه‌ها را بیرون برد، تا برایشان کفش بخرد. فروشنده کفش اسپرتی آورد که رویه‌ی کفش با حروف انگلیسی نقاشی شده بود. 😌| با تعاریفی که فروشنده کرد، گفتم: مهدی اینها کفش‌های خوبی هستند، جنس خوبی هم دارند... گفت: «نه روی این کفش‌ها انگلیسی نوشته شده». 😃| گفتم: «خب انگلیسی نوشته شده باشد، ایرانی هستند خارجی که نیستند، گفت: «نه خانم جان! تبلیغ بیگانه است، نباید اینجور کفشی برای بچه‌ها خرید کفش اسپرتی خرید که نشانه‌ای از فرهنگ بیگانه نداشته باشد.» ☺️| بعد از دید و بازدید دوستانش فهمیدم عید آن سال هم به رسم سال پیش به کارکنان سپاه یک سکه تمام بهار آزادی عیدی داده‌اند. 🤔| پرسیدم: «مهدی امسال عیدی سکه دادند»؟ گفت: آره. گفتم: خانم‌ها می‌گویند دو سه سالی هست که سکه عیدی می‌دهند.» گفت: «آره» 😬| گفتم:کو؟ گفت: دادم برای جبهه‌های جنگ. گفتم: حداقل به ما هم نشون می‌دادی، ما هم قیافه‌ی سکه را ببینیم، بعد به جبهه اهدا می‌کردی. گفت: «نه خانم جان! برق سکه‌ی دنیا فريبت میده، ممکنه دست و دلت بلرزه، نتوانی دل بکنی، نبینی بهتره.» 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 (History) ◖ 🎯 دانش‌آموز ۱۷ ساله طراح پرچم آمریکا 🤓رابرت هِفت نام یک دانش‌آموز ۱۷ ساله است که در سال ۱۹۵۸ پرچم فعلی آمریکا را طراحی کرده است. 📌جالب است بدانید که او این پرچم را به عنوان یک فعالیت کلاسی طراحی کرد و بابت آن از معلم خود نمره پایینی دریافت نمود. پس از اینکه طرح پرچم را به کاخ سفید فرستاد، از بین بیش از ۱۵۰۰ طرح، پرچم او به عنوان پرچم رسمی آمریکا تایید شد. معلم او پس از این اتفاق نمره‌اش را به ۲۰ تغییر داد! چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . .🌸✨خوشرویی با اهالی منزل 🖊حاج اسماعیل دولابی: •● وقتی می‌خواهی از منزل خارج شوی، اهل خانه را خشنود کن و بیرون بیا. وقتی هم خواستی وارد خانه شوی، بیرون در استغفار کن صلوات بفرست هر ناراحتی داری بیرون بگذار و با روی خوش داخل شو...ツ . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌بابام موقع عقدش با مادرم اسم کوچه مادرم اینا رو بلد نبود سر کوچشون یه کوپه خاک بود همون نشون کرده بود😅😅 یبار که میره دیدن مادرم(یه شهر دیگه بودن) از شانسش شهرداری خاکها رو جمع کرده بود 😐 اونم تا نزدیک کوچه میاد ده بار بالا پایین میکنه از هر کی میرسه میپرسه شما اینجا یه کوپه خاک ندیدین😂😂 از اونورم مادرم اینا منتظرش بودن و نگران شده بودن... خلاصه یکی ازش میپرسه خونه کیو میخوای میگه فلانی که معلمه 😢 بش میگن اوناها پشت سرته😐😐 ''📩'' [ 633 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5945176284689600208.mp3
5.75M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . . ‌خدا با ما است و نيازمند ديگرى نيستيم! حق با ما است و باكى نيست كه كسى از ما روى بگرداند. -امام‌‌زمان(عج) [الغيبة،طوسى] . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• مامدام‌یادمون‌میره همین‌که‌هرروزاسم‌حسین‌رو زبونمونه این‌یعنی:حسین‌فراموشمون‌نکرده:) . . 🌱 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سی‌وچهار کتایون با قاشق اول گفت: نه خوبه فکر نمیکردم انق
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم... آهسته اومد و روبروم نشست همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟ خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: نه... _چرا؟ دیشب که راحت خوابیدی بجای جواب دادن به سوالم پرسید: تو چیزی میدونی؟ _درباره ی؟... _مادرم چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: از کجا باید بدونم؟ _یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟ _ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟ _پس چیزی نمیدونی؟ نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: نه... اگه واسه همین خواب نما شدی پاشو برو بگیر بخواب... به کارم مشغول شدم ولی کتایون از جاش تکون نخورد یکم که گذشت بدون اینکه نگاهم رو از صفحه بگیرم گفتم: خب بگو... از فکر بیرون اومد و گیج گفت: چی؟ _مگه نیومدی اینجا که یه چیزی بگی؟ چرا وقت تلف میکنی خب بگو... دوباره نفس عمیقی کشید و به لپ تاپ اشاره کرد: اینو ببند بزار کنار تا بگم... لپ تاپ رو بستم و نگاهم رو دادم بهش: _بگو نفس عمیقی کشید: _من به کمکت احتیاج دارم! روی اجزای صورتش دقیق شدم مضطرب و هیجان زده بود: _چه کمکی؟! _خب... من... از وقتی یادم میاد خونه ما همیشه شلوغ و پر جمعیت بوده پر از خدم و حشم و راننده و سرایدار و... اما یه نفر هیچ وقت پیداش نبود هر وقت هم سراغش رو گرفتم گفتن رفته هیچ وقت هم نگفتن چرا پدرم رو خیلی نمی دیدم یا درگیر کار بود یا با رفیقاش زیر دست این پرستار و اون پرستار بزرگ شدم تو این سالها به تنهایی عادت کردم و دیگه مثل بچگیا دنبال یه مامان که بغلم کنه و برام قصه بگه نمیگردم ولی یه چرا بیخ گلوم مونده! که راحتم نمیزاره اینکه چرا رفت؟ چرا اصلا به من فکر نکرد؟ _خب از پدرت بپرس _پرسیدم یه بار تو 13 سالگی جوابی نداد یه بارم دو سال پیش... که همه چیزو برام گفت نمیدونم میدونی یا نه پدر من الان 70 سالشه قبل از مهاجرت زن داشته سال 57 که از ایران میاد اینجا زنش حاضر نمیشه باهاش مهاجرت کنه و غیابی طلاق میگیره تقریبا ده سال بعد اینجا عاشق یه دختر دانشجوی ایرانی میشه همون... مادر من... ازدواج میکنن اونموقع پدر من 40 سالش بوده و مادرم 22 سال... سال دوم ازدواجشون من به دنیا میام و بعدش مامانم پنهونی از بابام برمیگرده ایران و غیابی طلاق میگیره بدون اینکه حتی به من فکر کنه _خب چرا قطعا نمیتونه بی علت باشه _نمیدونم بابام گفت... اون بخاطر پولم باهام ازدواج کرد ولی بعدش خسته شد میگفت تو برای من زیادی پیری گفت... گفت مادرش تحریکش میکرده که برگرده و با پسر خاله ش ازدواج کنه اونم برای همین یهو ما رو ول کرد و رفت _ تو الان تصویرت رو فقط از حرفای پدرت میسازی و مجسم میکنی ولی قطعا مادرتم حرف برای گفتن داره واقعیت اینه که تو خودتم به صحت این داستان شک داری برای همینم این سوال دست از سرت برنمی داره وگرنه که میپذیرفتی میرفت پی کارش دیگه _آره تو راست میگی من شک دارم... برا همینم اینا رو به تو میگم میخوام هر طوری شده جواب این سوالو پیدا کنم میخوام پیداش کنم و این چرا رو ازش بپرسم میخوام جواب اونم بشنوم که برای همیشه پرونده این ماجرا رو توی ذهنم ببندم تو تمام حرفایی که زدی با این جمله ت موافقم نمیشه توی شک زندگی کرد. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سی‌وپنجم من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . دارم زیر بار این سوال له میشم باید جوابشو پیدا کنم تا آروم بشم... _خب من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟ _برام پیداش کن _کی من؟ از کجا؟ _نترس خیلی کار سختی نیست نصف راه رو خودم قبلا رفتم چند سال پیش تو فیس بوک روم ایرانیا با یه دختری آشنا شدم که فهمیدم کارمند ثبت احواله... شروع کردم باهاش حرف زدن و کم کم باهاش رفیق شدم بعدم ازش خواستم اطلاعات یه اسم رو بهم بده اولش زیر بار نرفت ولی وقتی داستان زندگیمو براش تعریف کردم نرم شد ولی گفت آدرس و شماره تلفن نمیتونم بهت بدم فقط میتونم بهت بگم زنده است یا نه و اگر زنده است کجا زندگی میکنه اسم رو بهش دادم اونم گفت زنده ست و تهرانه کلی خواهش کردم که لااقل یه چیز دیگه هم بگو که بشه پیداش کرد آخرش گفت دبیر آموزش و پرورشه... لبخندی زدم: خب راحتتر شد چشمهاش درخشید: چطور؟! بلند شدم و از روی کانتر گوشیم رو برداشتم: شانست گفته چون یه آشنای فوضول تو آموزش پرورش دارم سوالی نگاهم کرد گفتم: رضوان دیگه نگفتم دبیره؟! فکر کنم پیدا کردنش خیلی سخت نباشه... لبخند کم جونی زد که رنگ امید داشت شماره رضوان رو گرفتم و منتظر شدم آروم پرسید: الان ساعت اونجا چنده خواب نباشه؟ _نه الان تازه کلاس اولش تموم شده تو دفتر بیکار چای میخوره بزار حد اقل یه استفاده مفید از وقتش بکنه به بطالت... صدای رضوان جمله م رو نیمه تمام گذاشت: به سلام عمو زاده ی شب گردم تو خواب نداری؟ _سلام عوض احوال پرسیته! کجایی؟ _در دفتر در معیت همکاران در حال نوشیدن چای بودم که مصدع اوقات شدی! حالا امری بود؟ یا دلت تنگ شده؟ _اونکه حتما... ببینم شماره ی یه بنده خدایی رو تو ایران میتونی برام گیر بیاری؟ _خوبی؟ فک کنم اشتباه گرفتی من دبیر ادبیاتم نه کارمند مخابرات! _ بابا همچین کار سختی نیس همکارته تهرانم هست _خب اینهمه دبیر تو تهران من چجوری باید شماره این بنده خدا رو پیدا کنم؟ اصلا تو شماره دبیر میخوای چکار؟ _ اونشو بعدا برات توضیح میدم حالا یکاریش بکن دیگه خیلی واجبه _چی بگم قول نمیدم حالا اسمشو بگو... نگاهم رو دادم به صورت کتایون... بی صدا لب زد: سیما کمالی نژاد گفتم: سیما کمالی نژاد _خیلی خب بذار یه پرس و جو بکنم ببینم چی میشه ولی گفته باشم اگرم پیداش کنم تا نگی چیکارش داری نمیفرستم برات! _خیلی خب بابا نمیری از فضولی منتظرم... _من تو دفترم نمیتونم به زبان مناسبت باهات حرف بزنم باشه برای بعد! دیگه باید برم سر کلاس چایی مم نخوردم هنوز فعلا خداحافظ خداحافظی کردم و برگشتم طرف کتایون: ان شاالله پیدا میشه نگران نباش هر موقع خبری شد بهت زنگ میزنم لبخندی زد: واقعا ممنونم ازت لطف بزرگی به من کردی امیدوارم بتونم یه روزی برات جبران کنم... _ قابلی نداشت... به طمع جبران هم نبود... خوشحال میشم بتونم کمک کنم به حقیقت برسی و آرامش پیدا کنی چه کاری جذاب تر از واسطه شدن برای به هم رسیدن یه مادر و فرزند... _ممنونم که بی توقع کمک میکنی... _خب معلومه ما هم نوعیم طبیعیه که به هم کمک میکنیم حالا دیگه برو بگیر بخواب که سر صبح باید بری سر کار برو بذار منم به نمازم برسم! پوفی کشید و از جاش بلند شد: نصفه شبام نماز میخونید شما!! _نماز شب واجب نیس ولی چون خیلی حال میده میخونم! نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد:حال میده؟ _آره مناجات سحر بالاترین لذت روی کره ی زمینه البته که حق داری باور نکنی منم تا عسل نخورده باشم هر چی بهم بگن شیرینه میگم به قیافه ش که نمیاد! اینجور چیزا تجربه ست قابل بیان نیست _حالا کجای اینجا نماز میخونی اینجا که کفِش تمیز نیس؟ بیا تو اتاق بخون اگر سر و صدا نمیکنی! خندیدم: چرا اتفاقا میخوام سر و صدا کنم! همینجا هم راحتم یه زیلو گذاشتم پشت یخچال برا همین موقعا برو به سلامت شبت بخیر اون رفت و منم رفتم سراغ تجربه ی باحال خودم! . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . شبیه کفتری پر خواهش و عاشق🕊 نشستن روبروی گنبدت را دوست دارم❤️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» من این‌ژا بایشادَم تا بابایی اژ شَلِ تال بیان و بدو بدو بِلَم این دُلای دَشَنگ لو بدم بِهِسون😇 مامانی دُفتن تِه باید دُختلِ اوبی باسَم و سعی تُنم بابایی ژونم لو حوشال تُنم🙃 اِ با! ئه پَلبانه...🦋 من می‌لَم بیلون نِداش تُنم ، اُداحابِظ ✋🏻 🏷● ↓ 🌤 بایشادَم : وایسادم 🌤 شَلِ تال : سرِ کار 🌤 حوشال : خوشحال 🌤 اُداحابِظ : خداحافظ ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 💡 کودک خود را تشویق به فکر کردن کنید! 📝 حواستان باشد که کودک خود را به انجام کار های خلاف خواسته‌اش وادار نکنید. 👈🏻 هرچند گاهی لازم است کودک کار هایی خلاف خواسته‌اش انجام دهد ، اما همیشه نباید چنین توقعی از او داشته باشید. هر چند در دورانی اطاعت کامل از والدین مرسوم بوده ، اما امروزه اینطور نیست و این رسم منسوخ شده. ❄️ علاوه بر این ، کار هایی که باعث منجمد شدن تفکر و خلاقیت در کودک می شود به هیچ‌ وجه پذیرفتنی نیست. 🌼 اگر دوست ندارید فرزند شما کاری را انجام دهد بهتر است به جای زور گویی یک دلیل منطقی و عقلانی برای آن پیدا کنید و جلوی تفکرات و خلاقیت کودک را نگیرید. تفکر می تواند باعث افزایش اعتماد به نفس کودک دلبند شما شود. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . . شاید هیچ وقت بهت نگم که تو تنها دارایی با ارزش منی (: تو این هیاهوی زندگی. بودنت برام آرامش محضه، و شاید هیچ وقت بهت نگم اما ؛ انقد دوست دارم که برای داشتنت از همه دنیا دست میکشم. زندگیم کاش بدونی عشقت تنها دلیل زندگیمه من بدون تو هیچ وقت نتونستم هیچ وقت نمیتونم...🥺♥️ . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𖡼 عاشقی را❤️ چه نیاز است❔ به توجیه و دلیل🧐 ﮼𖡼 که تو🌱 ای عشق🥰 همان پرسش بی زیرایی😉 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1800» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫ ∫° .∫ سهم امروزت ازدنیا هنوزسپیدِسپیداست🌸🤍 مےتوانےاز آن خاطرھ اےبراےفرشتھ هابسازے!🧚🏻 یک بسم اللھ🥰 وطلوعےپرازشروع دوبارھ مراقب باش! این آغازبھ لبخندخداختم شود!🙂💕✨ 😍✋🏻🌱 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🌸.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🌤 پیامبر اعظم صلی‌ الله‌ علیه و آله و سلم: مهدے ، اوّل و آخرِ عدالت است ⚖ ✍🏻 کمال الدین - جلد ۱ ، صفحهٔ ۲۶۵ 📚 🦋 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🦋 . . ≈|💓|≈ جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . اِنصاف نباشد ڪہ در این شهرِ دَرَندَشت ... 🏙 ضرب المثلِ " سوزنِ در ڪاه " 🪡 تو باشے ؟!! 👀 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . ∫☝️🏻∫ وقتی با هم بیرون می‌رفتیم، می‌گفت: «چادرت را طوری بگیر که نیاز نباشه تو کوچه باز کنی، دوباره رویت را بگیری، لباس زن را مورد نامحرم نباید ببینه.» ∫🧦∫ برای پوشیدن جوراب هم دقت داشت. طبق عادت جوراب ضخیم می‌پوشیدم. اگر جوراب نازک و پانما بود، تذكر می‌داد. ∫😦∫ یک بار که سوار ماشین شدم ؛ گفت: «اینها جورابند پوشیدی؟ گفتم: مگه چطورند؟» گفت: «نازکند، گفتم: نه نازک نیستند. باید دقت کنی تا پای زیر جوراب را ببینی!‌» گفت: «اگر می‌خواهی همراه من بیرون بیایی یا جوراب ضخیم‌تر می‌پوشی یا دو جفت جوراب را باهم بپوشی.» ∫🙃∫ با وجود آنکه جوراب‌ها نازک نبودند، رفتم یک جفت جوراب دیگه پوشیدم.» 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 (History) ◖ . 🎯 یه نامه دهه شصتی ناب😁 💌 ارتباط برقرار کردن اون موقع ها خیلی سخت بود. معمولا نامه می‌نوشتن. اینکه اون نامه رو چه جوری برسونن به دست طرف مقابل خودش یه داستان دیگه داشت! اصلا اگه اون شمع و قلب تیر خورده و... این چیزها تو نامه قید نمیشد انگار اون نامه کاغذ خالی بود و اعتباری نداشت🕯💘😄 . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌سوتی من مربوط میشه به خواهرم منو وخواهرم دو ماه پیش رفته بودیم کربلا رفتیم حرم حضرت ابوالفضل خواهرم ضریح حضرت ابوالفضل رو محکم گرفته بود و بلند گریه می کرد و می گفت امام حسین جان خودت حاجتم رو بده ومدام امام حسین امام حسین می گفت وگریه می کرد زدم به دستش گفتم اینجا حرم حضرت ابوالفضل است اشتباه گرفتی وسط گریه هاش دو تایی غش کردیم از خنده😂 ''📩'' [ 634 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سی‌وششم دارم زیر بار این سوال له میشم باید جوابشو پیدا کنم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم و اون هم هر زمان فرصت کرد سر بزنه تا بحثمون رو پیش ببریم من هم در طول هفته تا جایی که تونستم از همه جا، بنگاه و آگهی های مجازی و دوست و همکار و دانشگاه و... سراغ یک اتاق که بشه توش چند ماهی سر کرد رو گرفتم که بیش از این خلوت ژانت رو بهم نزنم و به قولم هم وفا کنم اما دریغ از یه کف دست جا! نیویورک توی زمستون حتی زیر پل هم جای خالی برای پذیرش مهمان ناخوانده نداره! دانشگاه هم که تا ترم پاییز بعد امکان تحویل خوابگاه نداشت! دست کم تا بهار باید صبر میکردم... جمعه آخر وقت توی آزمایشگاه در حال حاضر شدن بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد رضوان بود متن پیام هم یک شماره بی نام و نشان حتما شماره مادر کتایون! همونطور که مسیر آزمایشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده روی میکردم شماره کتایون رو گرفتن تا این خبر خوش رو بهش بدم... طولی نکشید که جواب داد انگار منتظر تماسم بود: ضحی تویی؟ خبری شده؟ _سلام ... ممنون منم خوبم... شما چطوری؟ حسابی کنجکاو شده بود: _اذیت نکن بگو چی شده شماره شو پیدا کرده؟ _لابد دیگه! وگرنه من با آدم خوش اخلاقی مثل تو چه کاری میتونم داشته باشم صداش رنگ لبخند گرفت: ممنونم ازت... از دختر عموتم تشکر کن شماره رو هم برام بفرست بی زحمت _باشه پس کاری ن... _نه نه.. صبر کن نمیخواد شماره رو بفرستی فردا شنبه ست دیگه؟ آره شنبه ست... من میام اونجا هم این بحث رو تموم کنیم هم شماره رو ازت میگیرم! اه نه... لعنتی فردا یه قرار مهم دارم یکشنبه... یکشنبه میام هیجان زده بود به نظر می اومد به تنهایی از پسش برنمیاد و به کمک احتیاج داره مخالفت نکردم: باشه یکشنبه صبح منتظرتیم فعلا... ... صبح یکشنبه به تنهایی مشغول خوردن صبحانه بودم که کتایون رسید آثار هیجان و شتاب زدگی در چهره و رفتارش مشهود بود کلافه شال گردنش رو از گردن جدا کرد و غر زد: چقدر بیرون سرده ژانت کو؟ مجدد پشت میز نشستم تا بقیه صبحانه م رو میل کنم: کلیسا بفرما صبحونه پشت میز نشست اما چیزی نمیخورد... میدونستم حواسش کجاست و منتظر چیه ولی نمیخواست اقرار کنه این مسئله چقدر براش اهمیت داره منتظر بود من موضوع رو مطرح کنم من هم در آرامش صبحانه م رو میخوردم! طولی نکشید که ژانت هم از راه رسید... توی هفته ای که گذشت چندان ندیده بودمش ولی حالا که میدیمش برعکس هفته قبل سرحال به نظر میرسید با تعارف من پشت میز نشست و عطر چایی که براش میریختم رو بو کشید: _چه بوی خوبی داره این چای لبخندی زدم: از این چای زیاد برام فرستادن چند بسته میذارم بمونه هر وقت خواستی استفاده کن کتایون_راستی تونستی جایی رو پیدا کنی؟ _نه بابا هیچ جا حتی حلبی آبادم پیدا نمیشه مگر اینکه ویلا اجاره کنی یا پنت هوس که از عهده من خارجه همینو میخواستم بگم؛ ممکنه دو ماهی طول بکشه تا جا پیدا کنم ژانت همونطور که نگاهش به لقمه ش بود جواب داد: خب حالا نمیخواد عجله کنی صبر کن تا یه جایی پیدا بشه... _ممنون پیگیرش هستم همین که پیدا بشه زحمت رو کم میکنم _زحمتی نداری بیشتر زحمت میکشی این صبحونه ها و شام و... بعد با ذوق گفت: ولی امشب اگر اشکالی نداره من میخوام یه غذای فرانسوی درست کنم ابروهام بلند شد: چی بهتر از این من که از خدامه حتما همین کارو بکن کتایون انگار طاقتش تاب شده باشه بالاخره زبون باز کرد: _خیلی خب حالا... گفتی یه شماره برات فرستاده؟ برخلاف تصورم ژانت کنجکاوی نکرد حتما همه چیز رو بهش گفته! جواب دادم: _آره... گوشیتو بده شماره رو بزنم برات بعدم صبحونتونو تموم کنید به بحثمون برسیم هر دوشون با یه حالت خاصی نگاهم میکردن گویا کاملا هماهنگ شده یه خوابایی دیده بودن! با تعجب گفتم: چیه؟ کتایون گفت:ببین... من خیلی فکر کردم من نه میتونم بهش زنگ بزنم و نه پیام بدم چون اصلا دوست ندارم فکر کنه دارم بهش فکر میکنم و برام مهمه نمیخوام کوچیک بشم از طرفی هم نمیتونم بیخیالش بشم پس فقط یه راه باقی میمونه... _چه راهی؟ _ میخوام... تو بهش زنگ بزنی _من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟ بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟ _تو خود پیازی عزیزم زنگ بزن بهش بگو کی هستی _پرررو! حالا کی هستم مگه؟! _بگو رفیق کتایونم... خندیدم: تو ام خوب از فرصت استفاده میکنی خودتو با ما قاطی میکنیا! خندید:لوس نشو دیگه... یه زنگ که چیزی ازت کم نمیکنه _انگلیسی که بلده بزار ژانت باهاش حرف بزنه یه رفیق خارجی که باورپذیرتره _نه ژانت نمیتونه... ژانت هم سر تکون داد:آره من نمیتونم هول میشم... _خب من بعد از اینکه خودمو معرفی کردم دقیقا چی باید بهش بگم؟ _بگو کتایون یه سوال داره... علت جدایی شما و پدرش و اینکه چرا ولش کردی؟ _اینکه شد دو تا سوال.. بعدم خب نمیگه مگه کتایون خودش لاله که... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal