عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشانزدهم با قدم هایی آهسته کم کم به ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفدهم
زینب سر بر شانه ام گذاشته بود و با صدا گریه می کرد.
حاج علی از دور به ما خیره شده بود.
از همان دور هم می شد فهمید به خاطر آن چه پیش آمده و حال همسر و دخترش چه قدر غمگین و شکسته شده است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از آغوش مادر بیرون آمدم و مادر در حالی که به رویم لبخند می زد اشک چشمش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:
الهی هر جا میری حالت خوب و دلت خوش باشه
به رویش لبخند زدم و گفتم:
برام همیشه دعا کن. به دعاتون محتاجم
مادر گفت:
همیشه بعد هر نمازم برای همه تون دعا می کنم.
الهی عاقبت به خیر بشی
به طرف خانباجی چرخیدم.
محکم مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد.
شاید چندین دقیقه مرا در آغوش خود نگه دلشت و فشرد.
دلم برای او و محبت های خالص و مادرانه اش تنگ میشد.
من هم چندین بار صورت او را که بسیار چروکیده تر از سن و سالش شده بود را بوسیدم و از او هم التماس دعا داشتم.
برادر ته تغاری ام محمد حسین را بغل گرفتم و بوسیدم و از او خداحافظی کردم.
سر به زیر به سمت آقاجان که کنار محمد علی به دیوار مهمانخانه تکیه زده بود رفتم.
روبرویش ایستادم و گفتم:
آقاجان ببخشید اگه اذیت تون کردم.
حلالم کنید.
آقا جان آه کشید. به سمتم خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت:
مواظب خودت باش.
برو به سلامت.
فکر می کردم آقاجان هم مثل مادر و خانباجی مرا در بغل بگیرد و رهایم نکند ولی آقاجان پر محبتم فقط به این که خیلی کوتاه پیشانی ام را ببوسد اکتفا کرد.
با چشمی که اشک در آن حلقه زده بود نگاه به نگاه آقا جان دوختم.
آقاجان رویش را به سمت محمد علی کرد و گفت:
زود تر برید دیگه
می ترسم دم آخری پشیمون بشم
محمد علی چشم گفت و به سمت موتورش رفت.
آقاجان رو به من کرد و پرسید:
چادر رنگی برداشتی که عوض کنی؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله برداشتم
آقاجان گفت:
برو دیگه دیرت میشه
چه اشکالی داشت در این دیداری که معلوم نبود کی دوباره تجدید بشود کمی خودم را برای آقاجانم لوس کنم.
قدمی جلو رفتم و با خجالت پرسیدم:
بغلم نمی کنید؟
آقاجان روی سرم را بوسید و گفت:
می ترسم بغلت کنم و دیگه ولت نکنم بری
بذار این جوری دلم رو خوش کنم فقط داری میری حرم و زود بر می گردی
دست روی بازوهایم گذاشت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
دست آقاجان را گرفتم و بوسیدم و با بغض گفتم چشم.
آقا جان گفت:
برو صورتت رو بشور با این صورت که مشخصه گریه کرده نرو
چشم گفتم و به سمت حوض رفتم.
محمد علی در کوچه موتورش را روشن کرد.
مادر مرا از زیر قرآن رد کرد و بعد از خداحافظی به کوچه رفتم و ترک موتور محمد علی نشستم.
محمد علی خیلی عادی مثل روزهای دیگر در کوچه پس کوچه های محل پیچید تا به خیابان اصلی رسیدیم و به سمت حرم راند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهجدهم
مثل هر روز دست در دست محمد علی به داخل حریم رفتیم و به سمت روضه منوره حرکت کردیم.
محمد علی به پهلویم زد و گفت:
سمت چپ کنار ستون رو ببین.
تو شلوغی ها باید بری پیش اون
به سمتی که گفت نگاه کردم.
خادمی که باید همراه او می رفتم مردی تقریبا هم سن و سال آقاجانم بود.
چند قدمی بیش از این نتوانستیم جلو برویم و در همان نقطه متوقف شده بودیم
روضه منوره برای شاه و همراهانش قُرُق شده بود.
به محمد علی گفتم:
نمیشه بریم جلوتر؟
محمد علی در حالی که کمی قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند گفت:
بریم جلو دیگه رفتنت سخت میشه
همین الانشم امیدوارم جمعیت پشت سر مون قفل نشه.
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
موندم کی این نقشه رو کشیده
الان زن و مرد قاطی و تو هم تو تنهایی چه طوری بری
خودم را به او نزدیکتر کردم و گفتم:
ان شاء الله خدا خودش کمک کنه
ولی کاش میشد مثل هر روز بریم ضریح
دلم تنگ میشه
محمد علی گفت:
فعلا که بچه های رضا قلدر قُرُقش کردن امکانش نیست.
تقریبا امکان جابجایی مان در جمعیت نبود و هم نمی خواستیم از خادمی که قرار بود مرا از حرم بیرون ببرد دور شویم برای همین امکان برداشتن مفاتیح و خواندن زیارتنامه نبود.
دلم می سوخت وقتی می دانستم این آخرین باری است که حرم می آیم ولی نه می توانم ضریح را ببوسم نه می توانم نماز و زیارت نامه بخوانم
از ذوق و شوق مردم دور و برم برای دیدن شاه هم دلم می گرفت.
با چشم هایی خیس اشک زیارت امین الله و دعای توسل را از حفظ خواندم و مشغول درد دل با امام رضا شدم.
از امام خواستم هر چه خیر است برایم پیش بیاورد.
با ورود شاه فریاد جاوید شاه و سلام و صلوات مردم همه جا را پر کرد.
محمد علی در حالی که قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند اشاره کرد که کم کم چادرم را عوض کنم.
قلبم به شدت می تپید و نمی دانستم در بین این جمعیت چه طور باید این کار را بکنم.
دستی از پشت روی شانه ام نشست و در گوشم گفت:
آبجی زود باش وقتشه
به سمتش چرخیدم.
محمد حسن بود. با لبخند به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
تو اومدی؟
به تایید سر تکان داد و گفت:
آره
زود دست بجنبون چادرت رو عوض کن باید از بین جمعیت ببرمت برگردم پیش محمد علی
محمد علی به سمتش چرخید و گفت:
پس بالاخره راضی شدی
شانه بالا انداخت و گفت:
راضی که نشدم ولی حاج آقا گفت اشکالی نداره
رو به من کرد و کفت:
دست بجنبون
در حالی که از فشار جمعیت اذیت بودم به سختی چادر رنگی ام را از کیفم در آوردم و بازش کردم. آن را روی چادر مشکی ام انداختم و چادر مشکی ام را در آوردم.
خانم کناری ام اعتراض کرد چرا الان چادر عوض می کنم و من از او عذر خواهی کردم
خواستم چادرم را در کیفم بگذارم که محمد حسن چادر را از دستم گرفت و به محمد علی داد و گفت:
دستت باشه تا برگردم.
دست چپم را در دست گرفت و گفت:
بیا بریم.
با نگرانی و اضطراب به محمد علی چشم دوختم.
دست راستم هنوز در دستش بود.
دستم را فشرد و بعد رها کرد. لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
برو در پناه خدا.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜مشکل گشای کارها باب الحوائج🌱
ذکر توسّل های ما باب الحوائج📿
دارد هوای شیعه را باب الحوایج🥀
پیوسته می گوییم «یا باب الحوائج»🖤᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1267»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
ولـے⇩
خیلـےخدایےتره
اوندلـے♡ڪه صبحشُ
با #استغفـار شـروعمـیڪنه :))🫀
توبـهمـےڪنم
ڪهصبحهـاییرا
بدونِیادِتوچشمگشودهام ☘🥲
#صبحتونخدایے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
به هر چه خوب تر
اندر جـ🌏ـهان نظر کردم
که گویمش به #تو ماند
"تو" خوب تر ز آنے👌🏻
#سعدے
#زیر_سایهے_امام_رئوف☔️
#در_کنار_تو_آرامش_محضم😌
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خانوم گل🌸
لطفا هم خودتون و هم خونه رو برای اومدن همسرتون بیارائید🪴🧺🧹
یک بانوی نامرتب ویک خونه درهـم😬
اشتیـاق مرد رو برای برگشتن به خونه!
نابود میکنه 😑
💠 امام باقر (ع):
برای زن نزد پروردگارش هیچ شفاعت کننده ای کارسازتر از خوشنودی شوهرش نیست💞
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
رنگ سبز زیبا(:🌿
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞•
.
.
•• #پهلوی_بهروایت_دربار ••
۹ میلیارد دلار که چیزی نیست؛
لازم نیست بهمون برش گردونید🥸
.
.
◞اینجا،تاریخمیزبانشماست◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟📜◞•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗞◞•
.
.
•• #از_پهلوی_چه_خبر ؟!! ••
🔴 دوران سیاهی که ۶۰ درصد کل مردم ایران از بهداشت بیبهره بودند.
🔹وزیر بهداری پهلوی: ۲۰ میلیون روستایی از بهداشت بیبهرهاند.
🔹 جمعیت ایران در سال ۵۷ حدود ۳۵ میلیون نفر بوده ، این یعنی تقریباً ۶۰ درصد مردم ایران از بهداشت محروم بودند!!
🗞 روزنامه کیهان ۵ مهر ۱۳۵۷
◞ایرانِنایسِپهلوی◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟🗞◞•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
در آن نفس که بمیرم؛
در آرزوی تو باشم🤍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهجدهم مثل هر روز دست در دست محمد علی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونوزدهم
در حالی که نگاهم به او بود رویم را محکم گرفتم و دست در دست محمد حسن در میان جمعیت به راه افتادم.
محمد حسن یا الله می گفت و جمعیت را می شکافت و مرا پشت سر خودش می برد.
صدای سخنرانی که در مدح شاه و خاندان پهلوی و تمجید خدمات شاه سخن می گفت صدای غالب در حرم بود.
شاید بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره توانستیم از بین جمعیت خودمان را بیرون بکشیم و به خادم رسیدیم.
محمد حسن رو به او گفت:
سلام آقا سید. خواهرم رو آوردم.
آقا سید نگاهی در جمعیت چرخاند و گفت:
باشه پسرم. تو زود برو این جا نمون
محمد حسن دستم را محکم فشرد و گفت:
آبجی مواظب خودت باش. برو به سلامت
از او تشکر و خدا حافظی کردم.
محمد حسن رفت که آقا سید به من اشاره کرد و گفت پشت سرم بیا
خیلی تند و سریع راه می رفت و من هم از ترس هم از اضطراب این که مبادا در ببن جمعیت او را گم کنم تقریبا پشت سرش می دویدم و نفسی برایم نمانده بود.
زیر دلم هم تیر می کشید ولی دلم نمی خواست به او چیزی بگویم.
به هر سختی بود در حالی که به شدت نفس نفس می زدم، از گرما عرق کرده بودم و حالم بد شده بود خودم را پی او می کشیدم.
ازدحام جمعیت زیاد و هوا هم گرم بود خصوصا که من پنج دست لباس و بیژامه و شلوار روی هم پوشیده بودم.
به صحن که رسیدیم دیگر طاقتم طاق شد و گفتم:
یه لحظه وایستین ...
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
من حالم خوب نیست.
به سمتم برگشت و به منی که خمیده دست به دیوار گرفته و ایستاده بودم گفت:
دخترم فرصت کمه بیا بریم.
بریده بریده گفتم:
دست خودم نیست .... نمی تونم دیگه .... الان بالا میارم
به سمتم کمی خم شد و گفت:
از همین صحن بریم بیرون تمومه. یا علی بگو پاشو بریم
لبه چادرم را به دندان گرفتم و سعی کردم دوباره راست بایستم و راه بیفتم
ولی نه درد زیر دلم اجازه می داد نه حالم مساعد بود.
مثل آبشار از پشتم عرق می ریخت و تمام بدنم خیس عرق بود.
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
یه لحظه بشین برم برات آب بیارم بلکه حالت جا بیاد.
او رفت و من روی زمین نشستم.
در حالی که یک لبه چادرم را به دندان گرفته بودم با لبه دیگر چادر خودم را باد زدم.
خادم ظرف طلایی رنگ آب را به سمتم گرفت.
ظرف آب خنک را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
آب را نوشیدم و سلام بر حسین گفتم.
درحالی که نگاه می چرخاند پرسید:
رو به راه شدی؟ بریم؟
دستم را تکیه گاه کردم و یا علی گویان از جا برخاستم.
رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم:
بله بریم.
در حالی که این بار آهسته تر راه می رفت و من از درد شکمم را فشار می دادم دوباره پشت سرش به راه افتادم و به سمت در رفتیم تا از حرم خارج شویم.
قبل از خروج برای چند لحظه ایستادم و آخرین سلام را رو به گنبد دادم و از امام رضا خداحافظی کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستم
پشت سر آقا سید می رفتم که از دور اسماعیل را دیدم.
زیر سایه درخت کنار موتور قرمز رنگش ایستاده بود.
به اسماعیل رسیدیم و سلام کردم.
اسماعیل با آقا سید حال و احوال و تشکر کرد.
آقا سید گفت:
اینم خواهرتون صحیح و سالم تحویل شما ... به حاج آقا سلام منو برسون
اسماعیل تشکر کرد و بعد از خداحافظی با آقا سید روی موتور نشست چند باری هندل زد و موتور را روشن کرد.
به سمت من برگشت و گفت:
آبجی زود بشین بریم.
با تردید به او و موتورش نگاه کردم.
اسماعیل پسرخانباجی بود و ما را آبجی صدا می زد ولی نامحرم بود.
چگونه من پشت سر او روی موتور می نشستم؟
اسماعیل نچی کرد و گفت:
آبجی چرا وایستادی زود بیا دیگه وقت تنگه.
در حالی که از گرما نفس نفس می زدم گفتم:
من نمی تونم ...
موتور را خاموش کرد از روی آن پایین آمد و پرسید:
چی میگی آبجی؟ چی رو نمی تونی؟
حالت خوب نیست؟
رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم:
چرا خوبم ...
_پس بشین دیگه دیر شد ...
دوباره روی موتور نشست و هندل زد تا روشن شود
موتور که روشن شد منتظر نگاه به سمتم دوخت.
نگاهی به موتور و نگاهی به سمت گنبد امام رضا انداختم و با امید به عنایت و توجه امام رضا روی موتور نشستم.
کیفم را جلویم گذاشتم تا یک فاصله بین خودم و اسماعیل ایجاد کنم.
لبه های چادرم را هم زیر پایم جمع کردم.
اسماعیل سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
آبجی از باربند موتور خودت رو محکم بگیر خیابونا یکم دست انداز داره مواظب خودت باش.
دستم را از باربند موتور گرفتم و گفتم:
باشه حواسم هست
اسماعیل بسم الله گویان به راه افتاد.
بسیار تند می راند و از ترس قلبم در دهانم آمده بود.
محکم به باربند چنگ زده بودم و هر لحظه از ترس این که نیفتم چشم می بستم و آیه الکرسی می خواندم
از شهر که خارج و وارد جاده شد ترس و دلهره ام بیشتر شد.
هم دست انداز ها زیاد بود هم من با او تنها بودم.
اسماعیل شیر پاک خورده و پسر خانباجی بود ولی من از این که با نامحرم ولو شخص او تنها باشم وحشت داشتم.
مدام آیه الکرسی می خواندم و صلوات میفرستادم و در دل می گفتم کاش برای رفتن پیش احمد پافشاری نمی کردم و در خانه آقاجان می ماندم.
اصلا به این که ممکن است تک و تنها با مرد غریبه و نامحرم همسفر شوم فکر نکرده بودم.
اسماعیل در جاده ای فرعی و خاکی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد.
سرش را کمی به سمتم چرخاند و گفت:
آبجی شرمنده اگه اذیتی
یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم.
به من گفته بودند احمد در روستایی دور افتاده و صعب العبور مخفی شده است اما این جا که خیلی دور یا صعب العبور نبود.
نکند اسماعیل مرا به جای دیگری می برد؟!
نمی توانستم جلوی افکارم را بگیرم.
قدم در راهی گذاشته بودم که دیگر راه بازگشتی از آن نداشتم
فقط دعا می کردم به خیر بگذرد و اتفاق بدی برایم نیفتد.
اسماعیل در جاده خاکی می راند و گرد و خاک زیادی به هوا بر می خواست.
از دور یک طویله قدیمی و تقریبا مخروبه دیده می شد.
اسماعیل جلوی آن توقف کرد و گفت:
رسیدیم آبجی پیاده شو.
با تردید از روی موتور پایین آمدم.
فرزندم به شدت خودش را زیر دلم فشرده کرده بود و دردم می آمد.
به اطرافم نگاهی کردم و پرسیدم:
احمد این جاست؟
اسماعیل به طرف در طویله رفت و در زد و گفت:
نه ... فکر نکنم احمد این جا مخفی شده باشه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ تو را🪴
#دوستدارم🥰
چرا که💫
چهار فصل سرزمین منی🇮🇷᚛••
یغما گلرویی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1268»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📲◞•
.
.
•• #نِگار_نَما ••
🔸 اینفوگرافیک | بانوان سرفراز
🔹 پیشرفت های مهم زنان ، بعد از انقلاب اسلامی ...
#پای_کار_انقلاب
#ایران_قوی
.
◞دنیایےازتولیدات رسانهاے◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟📲◞•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
ما در چه شماریم
که خورشـ☀️ــید جهانتاب
گردن به تماشـ👀ـای تُـ💓
از صبـ🌤ـح کشیدهست
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یکی از موردهایی که خصوصا
برای ازدواج،
اهمیت پیدا میکنه
💫 تناسب فرهنگی و قومیتیه
فرقی نداره فارس، کورد و...
هستیم؛ هر قومیتی، هر شهر
حتی هر روستایی،
🎨 آداب و رسوم خودش رو داره
حتی بعضی آداب و رسوم
ممکنه متفاوت از احکام و اعتقادات
دینی ما باشه؛ مثلا اینکه
ممکنه اهالیِ
یه روستا یا منطقه،
درمورد محرم و نامحرم بودن
🌱 حساسیت خاصی نداشته باشن
در حالیکه این مساله برای ما خیلی مهمه
هر فرهنگ، توی
🎀 جزء جزء زندگی، نمود پیدا میکنه؛
قسمتیش مثل آداب ازدواج رو
ممکنه بشه با گفتگو با هم
به توافقاتی برسیم
اما قسمتی از فرهنگ
🔆 جزء رفتار و خلق و خوی
آدمهاست که به راحتی قابل تغییر نیست..
💚 برای همین، اگه دو فرهنگ متفاوتیم
خوبه قبل از ازدواج، با
سوالات مستقیم
درمورد آداب و رسوم،
توجه به رفتارها و تحقیقات از
دیگران، با سبک زندگی هم آشنایی بشیم
یادمون باشه
💜 از یک فرهنگ بودن،
یا تناسب فرهنگی داشتن با هم،
میتونه زمینهسازِ
آرامش و تفاهم بیشتر ما با هم باشه..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ڪُلُّ شـَیء
یَرجِـعُ الَـی اصلِه🔙
و مَـــن
بــه آغـــوش ِ تـــو💕
#طاهره_اباذری_هریس
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
ایدھ درست کردن یھ😍
شمـ🕯ــع خوشگل و بـ🌸ـهار؎
با کمترین وسایـ😃ــل🤌
#به_همین_سادگی
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 ساعت ده برگشتم خونه، دیدم بچه و باباش تو اتاقن، باباش داره بچه رو میخوابونه😌 دوبار پیام دادم من بیام بخوابونمش؟ جواب نداد گفتم حتما بچه دیگه داره خوابش میبره. نتیجه اینکه نیم ساعت پیش بچه در اتاقش رو باز کرد گفت مامان بابا رو خوابوندم، میای باهم بازی کنیم!؟🤨😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 825 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تیر رفته باز نمیگردد
به آغوش کمان❤️🩹🏹
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞•
.
.
•• #پهلوی_بهروایت_دربار ••
افکار عمومی یعنی چه؟😶
.
.
◞اینجا،تاریخمیزبانشماست◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟📜◞•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
به غیر از دیدنت👀
هر حاجتی آوردهام 🤌
رد کن🥺
پس از دیدار،☺️
هر چیزی که لطفت🌿
داد میگیرم😌
رضا قاسمی
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستم پشت سر آقا سید می رفتم که از د
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستویکم
_پس چرا منو آوردین این جا؟
اسماعیل دوباره در زد و گفت:
داداش امین گفت شما رو بیارم این جا منم آوردم.
گفت از این جا به بعدش خودشون می برنت.
در حالی که سعی می کردم ترسم در صدایم مشهود نباشد پرسیدم:
یعنی خود محمد امین میخواد منو ببره؟
اسماعیل گفت:
من نمی دونم آبجی.
کلافه نچی کرد و در حالی که خودش را از در بالا می کشید گفت:
چرا در رو باز نمی کنن؟
یا الله گفت و به داخل طویله نگاهی انداخت.
مشغول صحبت با کسی شد:
سلام داداش ... معلوم هست کجایی؟
از روی در پایین پرید و لباس هایش را می تکاند که در طویله باز شد.
جوانی که من نمی شناختم در را باز کرد و بیرون آمد و با اسماعیل حال و احوال کرد و گرم صحبت شدند.
من هم از ترس و اضطراب به موتور چسبیده بودم و رویم را محکم گرفته بودم.
من در این بیابان با دو مرد نا محرم چه می کردم؟
از ترس حتی جرات نداشتم حرف های شان را گوش بدهم.
اسماعیل به سمتم آمد و گفت:
بیا بریم داخل یه اتاق هست اونجا منتظر باش
هوا گرمه اذیت میشی
ترسیده چادرم را چنگ زدم و گفتم:
نه همین جا خوبه.
_برو آبجی هوا گرمه اذیت میشی
معلوم نیست کی برسه ولی داداش حمزه گفت انگار توی راهن
دارن میان
به درخت کنار جوی آب نزدیکتر شدم و گفتم:
اذیت نمیشم همین جا راحت ترم.
اسماعیل شانه بالا انداخت و گفت:
باشه هر جور راحتی ...
روی موتور نشست و گفت:
من دیگه باید برم ...
کاری چیزی نداری؟
واقعا می خواست برود و مرا تنها بگذارد؟
وا رفته نگاهش کردم.
هر چند او هم نامحرم بود اما باز هم به خاطر آشنایی که داشتیم در مقابل بقیه نامحرمان و در این بیابان باز هم وجودش مایه دلگرمی ام می شد تا این که تنها باشم. پرسیدم:
نمیشه یکم بیشتر بمونید؟
با بغض گفتم:
منو بین نامحرما تنها نذارید.
سر به زیر انداخت و نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
شرمندتم آبجی ... اگه میشد می موندم
ولی غصه اش رو نخور
حمزه پسر خوبیه شیر پاک خورده است ناموس سرش میشه
ولی بازم بهش میگم بیرون نیاد اذیت نشی.
ولی به نظرم بهتره شما بری تو اتاق منتظر بمونی حمزه بیاد بیرون این جوری اذیت میشی معلوم نیست کی احمد برسه
با شنیدن نام احمد همه وجودم پر از ذوق شد و پرسیدم:
احمد خودش داره میاد دنبالم؟
اسماعیل سر تکان داد و گفت:
حمزه که اینو می گفت.
به دلت ترس راه نده ان شاء الله زود می رسه.
به سمت آن جوان که حمزه نام داشت رفت کمی با او صحبت کرد و بعد از خداحافظی به سمت من برگشت.
سوار موتور شد. هندل زد موتور را روشن کرد و گفت:
مواظب خودت باش آبجی
سلام منم به احمد برسون.
خداحافظی کرد و رفت.
با گرد و خاکی که از رفتنش ایجاد شد کمی سرفه کردم و کنار جوی آب خشکیده نشستم.
چشم به راه آمدن احمد بودم و با شنیدن هر صدایی قلبم فرو می ریخت.
نگاهم به در طویله بود و مدام به سمت طویله و جوان داخل آیه و جعلنا می خواندم و دعا می کردم بیرون نیاید.
گرمی هوا هم کلافه ام کرده بود و هم به شدت تشنه شده بودم.
زبانم مثل چوب خشک شده بود.
سرم را به تنه درخت تکیه دادم و خودم را با چادرم باد زدم.
آن قدر حالم بد بود که چشم بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با شنیدن صدایی از پشت سرم از خواب پریدم که پرسید:
خوشگل خانم چرا این جا خوابیدی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستودوم
نگاهم به روی مرد روبرویم که به سمتم خم شده بود خیره ماند.
قمیسی کرم رنگ به تن و شلواری پارچه ای و گشاد به پا داشت. دستاری سفید رنگ به دور سرش بسته بود. ریش پر، صورت آفتاب سوخته، نگاهی مهربان و لبخندی که همیشه باعث شادی دلم می شد.
احمد بود.
اول با دیدنش وحشت کردم.
من هیچ وقت او را به این شکل ندیده بودم.
احمد کت و شلوار پوش حالا لباس های روستایی و محلی پوشیده بود.
صورتش بسیار آفتاب سوخته و لاغر شده بود.
در حالی که از ترس نفس نفس می زدم دست روی قلبم گذاشتم و گفتم:
این چه سر و وضعیه .... ترسیدم
احمد روبرویم نشست و گفت:
خوبی؟
چرا این جا خوابیدی؟
به دور و برم نگاه کردم و پرسیدم:
تنهایی؟
کی اومدی من نفهمیدم؟
با چی اومدی؟
احمد در حالی که بر می خاست دست مرا گرفت و مرا هم بلند کرد و گفت:
این قدر خوابت سنگین بود از صدای موتور هم بیدار نشدی
لباس های خیس عرقم را کمی تکان دادم و گفتم:
خواب نبودم غش کرده بودم
از گرما بیهوش شدم دارم می پزم
_چرا نرفتی داخل؟
به احمد نگاه دوختم و گفتم:
من زیر سقفی که محرمم نباشه نمیرم
احمد از حرفم لبخند رضایت زد و گفت:
شرمنده ام واقعا.
تا ظهر منتظر بودم آقا غلام بیاد با موتور بیاییم. وگرنه وسیله نبود که بیام
رو بروی احمد ایستادم و سیر نگاهش کردم و گفتم:
اشکالی نداره
خیلی خوشحال شدم خودت اومدی دنبالم.
دلم خیلی برات تنگ شده بود.
اشک در چشمم حلقه زد و با بغض گفتم:
دیگه داشتم از دلتنگی جون می دادم.
احمد به رویم لبخند زد و با صدای آرامی گفت:
منم دلتنگت بودم.
به منم این روزا خیلی سخت گذشت.
الان دیگه نباید بغض کنی گریه کنی دیگه پیش همیم
به سمت طویله اشاره کرد و گفت:
بیا بریم یه چیزی بخوریم بعدش باید راه بیفتیم بریم
لباس هایم را جلو کشیدم و خودم را باد زدم و گفتم:
گرسنه نیستم فقط اگه بشه جایی این لباسا رو در بیارم
احمد خندید و گفت:
لباسات رو چرا در بیاری؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
محمد امین گفت ساک و بقچه دستم نگیرم که کسی بهم مشکوک نشه
برای همین همه لباسام رو روی هم پوشیدم
احمد با تعجب گفت:
تو این گرما چند دست روی هم پوشیدی؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره .... دارم می پزم از گرما ... بیا زودتر بریم
احمد دوباره به سمت طویله اشاره کرد و گفت:
بیا بریم تو طویله لباسات رو در بیار
این چه کاریه آخه ...
حالا خودت میومدی لباسات رو بعدا میاوردن برات
چادرم را کمی جلو کشیده بودم تا آفتاب به صورتم نخورد و در حالی که از گرما و هم از بوی طویلهذحالم بد شده بود گفتم:
محمد امین گفت این جوری بیام
گفت معلوم نیست کی بتونن لباسا و وسایلم رو به دستم برسونن.
احمد در طویله را هول داد و گفت:
من شرمندتم.
به خاطر من این همه اذیت شدی.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ماهِ من🥰
چهره براَفروز👌🏼
ڪہ آمد شبِ عید🌹
عید💐
بر چهره چون ماهِ تو🌙
مے باید دید😉᚛••
شهریار ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1269»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•