عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدودهم خواستم دمپایی ایم را بپوشم که با صدا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدویازدهم
به سمت در اتاق آمدم و گفتم:
بذار اول برم به ننه فهیمه خبر بدم میخوایم بریم ....
احمد نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
تو برو آماده شو خودم میرم بهشون خبر میدم
زیر لب چشم گفتم و به اتاق برگشتم.
علیرضا خیلی وقت بود شیر نخورده بود و می دانستم به زودی بیدار می شود و برای همین دو دل بودم اول او را شیر بدهم و یا حاضر شوم.
از طرفی هم می دانستم الان در این لحظه احمد دلش میخواهد زود تر خودش را به مادرش برساند و نباید حتی با یک لحظه تاخیر او را معطل کنم.
سریع لباس پوشیدم و وسایل را جمع کردم و علیرضا را بغل گرفتم و در حالی که او را زیر چادر شیر می دادم به حیاط رفتم.
احمد و ننه فهیمه در حیاط مشغول صحبت بودند و با دیدن من احمد به کمک آمد و وسایل را از دستم گرفت.
ننه فهیمه ناراحت و غمگین گفت:
ننه خیلی بهت عادت کرده بودم.
کاش بیشتر می موندی و این طوری یه دفعگی نمی رفتی
به رویش لبخند زدم و گفتم:
خودمم دلم نمیخواست این جوری از پیش تون برم
دلم براتون تنگ میشه و امیدوارم بازم ببینم تون
من تا عمر دارم خودم رو مدیون شما و محبت هاتون می دونم
_ ننه من که کاری نکردم برات خودتو مدیون بدونی
_شما برای منِ غریبه مادری کردین
این مدت همه جوره هوامو داشتین و نذاشتین آب تو دلم تکون بخوره
ننه فهیمه مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت:
هر کار کردم وظیفه ام بود.
حلال کن اگه کم کاری کردم و اذیت شدی
دستش را که روی شانه ام بود بوسیدم و گفتم:
شما حلال کنید اذیت تون کردم.
جعبه انگشتر روزنامه پیچ شده را به سختی به سمتش گرفتم و گفتم:
اینم برای شماست
ننه با تعجب آن را از دستم گرفت و پرسید:
این چیه؟
به احمد اشاره کردم و گفتم:
هر چند خوبی های شما قابل جبران نیست ولی احمد آقا اینو برای تشکر از شما گرفتن.
امیدوارم خوش تون بیاد
لبخند شیرینی روی لب ننه فهیمه نقش بست و گفت:
الهی ننه فهیمه قربون تون بره
این کارا چیه
من که کاری نکردم نیاز به تشکر باشه
رو به احمد کرد و گفت:
احمد آقا دستت درد نکنه ننه چرا زحمت کشیدی
احمد سر به زیر گفت:
ناقابله مادر قابل شما رو نداره
قطعا هیچ چیزی نمی تونه خوبیاتون رو جبران کنه امیدوارم خدا خودش براتون جبران کنه
_دستت درد نکنه ننه ولی اگه جای این کادو یکم بیشتر پیشم می موندین بیشتر خوشحال می شدم
احمد آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت:
ان شاء الله بازم مزاحم میشیم الان به خاطر مادرم باید بریم
ننه فهیمه گفت:
دلت رو بد نکن ننه
ان شاء الله خدا مادرت رو برات حفظ کنه
لباسم را درست کردم و علیرضا را روی شانه ام گرفتم که ننه فهیمه گفت:
مادر هوا سوز داره بچه رو خوب بپوشون
چشم گفتم و علیرضا را دوباره زیر چادرم گرفتم و بعد از خداحافظی از ننه فهیمه
روستا را ترک کردیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد مهدی قنبریان صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدودوازدهم
احمد غمگین و سر به زیر جلو می رفت و مدام زیر لب سوره حمد می خواند و من هم پشت سرش راه می رفتم.
علیرضا بغلم بود و دستم درد گرفته بود.
نسبت به پتو و سایل و بقچه هایی که دست احمد بود علیرضا سبک تر بود ولی باز هم از وزن او دست هایم درد گرفته بود.
تا به حال این قدر طولانی او را در بغل نگرفته بودم.
حال احمد هم طوری نبود که به او بگویم خسته شده ام و از او بخواهم کمی استراحت کنیم.
دستش هم خالی نبود که علیرضا را به بغل او بدهم.
همین که با وجود همه نگرانی هایش به خاطر من کمی آهسته راه می رفت و در راه رفتن مراعات حالم را می کرد غنیمت بود.
بیشتر از یک ساعت بود که در سکوت کنار هم راه می رفتیم و علیرضا دوباره گرسنه شده بود.
آن قدر دست هایم درد می کرد که نمی توانستم او را درست در بغلم بگیرم و در حالی که راه می روم شیرش بدهم.
به ناچار رو به احمد گفتم:
میشه یکم بشینیم؟ میخوام به بچه شیر بدم.
احمد به تایید سر تکان داد و به اطراف نگاه کرد و به سمت درختی که کمی بالاتر بود اشاره کرد و گفت:
بیا بریم اون جا بشین
از شیب کم سر بالایی بالا رفتیم و کنار درخت احمد کتش را روی زمین پهن کرد و گفت:
بیا روی این بشین
_کتت کثیف میشه
_فدای سرت بشین
دمپایی هایم را در آوردم و روی کت احمد نشستم. علیرضا را روی پایم گذاشتم و لباسم را بالا زدم تا او را زیر چادر شیر بدهم.
احمد پتو را روی شانه ام انداخت و گفت:
هوا سرده این رو بپیچ دور خودت نشستی سرما نخوری
از او تشکر کردم و به اویی که با یک پیراهن بدون کت و پتو و یا لباس دیگری روبرویم ایستاده بود نگاه دوختم و گفتم:
خودتم لباس درستی نداری
سردت نیست؟
احمد سر بالا انداخت و گفت:
نه سردم نیست.
نگران من نباش
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی حاجبی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
روز میلاد بخشش و لبخند☺️
دل ما شد به عشق او پابند✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
[🎒] #سفر_مجازی لیست برنامهی هرشب: ما برای این پنج روز توشه هایی براتون آماده کردیم: 💚 پنج تا دع
.●🚀●.
🎒●. #سفر_مجازی شبششم ( امامحســین؏)
.
.
سلام به همه اهل دلای
عاشقانه های حلال
من خادم #مجردانه آموزشی ام
و همسفر شما توی این #سفر_مجازی✋
فردا روز آخر این سفر شش روزه ماست
و به نام نامی آقا امام حسین؏😍
آقایی که عزیزدل همه ماست..
ان شاالله که رزق همین جمع و همسفرای
سفر مجازی توی سال 1403 سفر به
بهشت روی زمین کربلای معلا باشه🥺💚
امیدوارم که توی این سفر به دلاتون
خوش گذشته باشه چون مختص
محول الاحوال کردن دلامون بوده:))
🍃شکر خدا که در پناه حسینیم
عالم از این خوبتر پناه ندارد🍃
راستی فردا که به نام امام حسینه
یادت نره زیارت عاشورا بخونی همسفر!
.
.
- برای مسافر شدن، فقط کافیھ👀
"مسافر #سفر_مجازی الی الله هستم "
رو به پُل ارتباطیمون بفرستـے،نیت کنید و بسمالله:🥰👇🏻
@Daricheh_khadem
🛫●. همسفر تا ملکوتـ👇🏻
🎒●. http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.●🚀●.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
❈ꪤ سرشارم از جوانی😌
❈ꪤ هرچند پیر دهرم☺️
❈ꪤ چون سرو در خزان نیز🌲
❈ꪤ رنگ بهار دارم💚
ꪤ✍🏼 مقام معظم دلبری
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1317»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #سلامحضرتباران ••
توشهی فردامون اینه که؛
فردا شب همهی کارهایی که از صبـح
انجام دادی رو بطور ریز و دقیق و باجزئیـات
روی کاغذ بنویس و دزدهـای زمانت رو پیدا کن!
وقتی شناساییشون کردی راهکار واسه
پیشگیری کردن طراحی کن.
#توشه♥
#سیروزحیات🌍
.
.
𓆩هرگَھ کھ اَبر دیدموباران،دلمتَپید𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪴𓆪•
همون مدلی که میگن
سلام خدا بر گریه کننده های حسین
صلی الله علی الباکین علی الحسین
با همون مدل و حس و حال
سلام خدا بر همسفرانی که
به شب امام حسین ع رسیدند و خودشون رو رسوندن..
امشب شب آخر سفرمونه
شب اخر اعتکافِ ۶ روزه ای هست که
پا به پا با ما معتکف بودید و دلتون رو
مسجدی کردید که فردا نذر امام حسین،
میتپه و با فانوس و چراغی زنده تر و روشنتر میشه
خیلی خیلی دلمون لرزیده که شب آخره و
انگار دستپاچگی خاصی برای امشب که شب وداعِ سفرمونه داریم... درست مثل شب وداع با بین الحرمین و ضریح شش گوشه که
هی از فرط اشکای توی چشمات
حرم و ضریح رو تار میبینی
دل تک تک ماها
ما خادمین
برای این شب وداعیه که
میتونه شب قدر هممون هم باشه و بشه
میتونه شب احیای سازندهای برای هممون باشه و بشه
میتونه شب متحول شدنی عمیق و عملی باشه و بشه
برای این شب وداعی
خیلی بیقراره..
برید برای امام حسین ع گریه کنید
برید تا میتونید برای امام حسین گریه کنید و
دو دنیاتون رو میون اشکهاتون بیمه کنید
همین رزق شب اخرِ حقیر باشه و بریم باهم هیئتمون رو شروع کنیم
دلهای آمادهتون رو متوجه امشب کنید
که خیلی چیزا گیرتون میاد و
خیلی چیزا براتون امضا میشه..
دلمون نمیخواد این سفر تموم بشه
شما چه حال و هوایی دارید؟
این سفر چطور بود براتون؟
سفر زیارتی ک میرفتید شب های وداعش رو یادتونه؟
معمولا همیشه شبهای وداع به یاد ادم میمونه
مثل امشب..
امشب رو هم شب اخر سفر و
شب وداعی بدونید که انگار دارید از زیارتگاه برمیگردید..
با همین حال و هوا با هیئتمون همراه بشید