eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°|🌹🍃🌹|° با هم رفتيم گلستان شهـ🌷ـدا و سر مزار شهيد "جلال افشــار" گفت: می‌خواهم يك مسئله‌ای را با شما در ميان بگذارم، كه تا زنده‌ام برای كسی بازگو نكنيد...❌ بين خودم، خودت و خدا بماند.✋ عبدالمهدی گفت: شما، در جوانی من را از دست می دهيد.💔 من شهيد می شوم...🕊 گفتم : با چه سندی اين حرف را می زنيد؟😥 گفت كه : من خواب ديدم و رفتم پيش آيت‌الله بهجت و باقی ماجرا را برايم تعريف كرد.😧 من خودم را اينگونه دلداری می دادم كه، اِن‌شاء‌الله امام زمان (عج) ظهور می‌كند.🙌 ايشان در ركاب امام زمان (عج) خواهند بود. امروز كه جنگی نيست كه شهادتی باشد.😓 اين حرف‌ها را با خود مرور می‌كردم تا اينكه، عبدالمهدی كاظمی با لباس سبـ💚ـز سپاه به جمع مدافعان حـ💔ـرم پيوست.... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🐞}• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه [🌺] هر وقتــ حاجی از منطقہ بہ منزل می آمد، بعد از اینکہ با من احوال پرسی می کرد، با همان لبــاس خاکی بسیجــی به نمــاز می ایستــاد... [☘] یک روز بہ قصــد شوخی گفتم : تو مگر چقــدر پیش ما هستی کہ بہ محضــ آمــــدن، نماز میخــوانی؟ [🌻] نگــاهی کرد و گفت: هر وقتــ تو را می بینم، احســاســ میکنــــم بایــــد دو رکعت نمازشُکر بخوانم... #زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_محمدابراهیم_همت 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •↯💜↯• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه |💞| سرسفره عقد💍 میخواست بهم چیزی بگه |👥|اماجمعیت زیادبود خجالت میکشید🙈😬 تو دستمال ڪاغذی نوشت,داد دستم باز کردم✋ دیدم برام نوشته😍 دعاکن #شهید بشم🕊 #زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_عبدالصالح_زارع 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🍃🌸| @asheghaneh_halal
بے تو اینــ👀 دیده کجا میــل به دیـــــدن دارد...😔 قصــہ عشقــ💙💚💛💜 مگـــر بے تو شنیــدن دارد...😭 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 |💠| @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° ‌ ابراهیم یہ روز بعد ازدواج...✨ همسرشو به همسفرے تو جاده جنگ فراخوند و... مرضیه هم لبیک گفت و..✌ ️ باهاش به پادگان شهید بهشتی اهواز رفت...😊 ابراهیم طے نامه ای برای مرضیه به فلسفه این کار اشاره کرد و چنین نوشت: … "دلم میخواست که تو در کنارم باشے و😌 به خداوند تبارکـ و تعالی عرض میڪردم... ای مولای من...! من براے خدمت بہ تو... عیالم را هم به منطقه آوردم🙈 تا شاهد تلاش بیشتر من باشے من جهادم را گسترش دادم... جهاد با نفس و جهاد با شرک کفر و الحاد!! عشق و اُلفَت این دو لحظه ای کم نشد💞 ابراهیم تو نامه‌ای دیگه ای مینویسه: "من آن گریہ تو را…😭 در آخرین دیدارمان…💕 در منزلمان…🏡 در روز جمعه فراموش نمیکنم😢 نبین کہ من در ظاهر گریه نکردم اما... در دل آݧ مقدار که توانستم اشڪ ریختم😓 تا شاید تو ناراحت نشوے💕 مݧ تو را از ته قلب میخواهم و... ❤ تنها یـک دیدار با تو...💕 دنیایے تازه و دیگر به من میدهد! و سرانجام... اردیبهشت ماه سال۱۳۶۲... طے حادثه رانندگی و حین مأموریت... به ‌همراه همسر وفادارش...💕 به بارگاه کبریایے حضرت حق پر کشید💚 😞 🌷 🌺 🌻 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 °🍓° @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 😥|• از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم : «هوای ارومیه خرابه، چه جوری می‌خواهید بروید. احتمالاً پرواز انجام نمی‌شه». گفت : «هرچی خدا بخواهد». ☎️|° از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشوره‌ام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمی‌آورد. 💰|• به خاطر همین سکه‌ای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده‌ ی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم. 💍|° پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لُرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم اِن شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را می‌گیرد. 🕚|• ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهره‌هایشان نمایان بود. 🍧|° رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت : «تلویزیون را خاموش کن» دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم : «برایم خبر آوردی؟» 😭|• دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام می‌گفت : «گریه کن» گفتم : «گریه‌ام نمی‌آید». 😔|° با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانه‌ام نشست. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💖~• @Asheghaneh_Halal
°|🌹🍃🌹|° 🌸|• از سید سجاد خواستم قبل از اینکه به حرم بی‌بی زینب(س) برود یک هدیه برایم بخرد و تبرک کند. 📔|° او به قولش عمل کرد و برایم یک قرآن گرفته بود و در حرم عمه سادات حضرت زینب(س) تبرک کرده بود. 😔|• اما... بعد از شهادتش، قرآن تبرک شده به دستم رسید. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 /💔/ @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🌹|• احمد بسیار ساده زندگی می کرد و همیشه به فکر دیگران بود!! 🌸|° در طول سال به ندرت می شد خودش لباسی بخرد وقتی به او می گفتم : احمدجان لباست کهنه شده است دیگر استفاده نکن. می گفت : 😉|• هنوز که پاره نشده، می شود با یک اتو زدن دوباره استفاده کرد. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 {🌺} @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° ‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت... یه روزے از دستش میدم... اونم با شهادت... وقتی كه گفت میخواد بره... انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شمـ 😞 يه سمت ايمانم بود و يه سمت احساسم... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت... چطور میتونم تو چشماے امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم... در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید... دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..." راحت کلمه ی... ...دوستت دارم... ...عاشقتم... رو بیان میڪرد... روزی که میخواست بره گفت... "من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم... ...دوستت دارم... میتونم بگم... ...دلم برات تنگ شده...💔 ولی نمیتونم بگم "دوستت دارم" چیکار کنم...؟!" گفتم... "تو بگو یادت باشه، من یادم میفته... از پله ها که میرفت پایین... بلند بلند داد میزد... ❣یادت باشـہ... ❣یادت باشـہ... منم میخندیدم و میگفتم: یادم هسسست... یادم هسسست...😭 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🍂|°• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه داریوش گفت: چادر....🍃 مستند زندگی شهدا👆 #زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_رضایی‌نژاد 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💗\• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💍|• همسرم می گفتن : من اگر بخوام توصیه ای به کسی بکنم برای اینکه راهشو پیدا کنه و یا امر به معروف کنم، فقط یک جمله به اون نفر میگم یه جمله طلایی، 👇|° اون هم اینکه : "مطیع خدا باش، تا خدا مطیعت بشه" ❤️|• و البته بعدش هم ذکر کرد که گوینده باید خودش تو این مسیر باشه تا حرفش اثر داشته باشه. به حق خودش عامل بود. #زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_نوید_صفری_طلابری 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 °☂° @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🍝|• ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن... رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. 💞|° تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الآن تو ذهنم مونده...😍 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عـاشق میشے👇🏻😉 @asheghaneh_halal |❤️|
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💍|• گفتم بزار عروسی کنیم یکم طمع زندگی و بچشیم و... بعد حرف رفتن بزن!!! 😔|° اما دیدم رفت و بعد یه مدت پیکرش برگشت... 😭|• وقتی تو معراج شهدا صورتشو نوازش کردم؛ دیدم از چشماش اشک جاری شد! #زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷 #به‌روایت‌همسرشهیدامیرسیاوشے 🕊 ڪلیڪ نڪن عـاشق میشے 👇😉 °•|💖 @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💍|• سر سفره عقد قرآن رو که دستش گرفت، نیت کرد تا هر صفحه ای که اومد باهم بخونیم. 🌹|° قرآنُ باز کرد و آیه اول صفحه رو که دید لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق ميزد. آیه ۲۳ سوره احزاب دلش رو آروم کرده بود. ﴾﷽﴿ { مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا} 📋|• ترجمه آیه ۲۳ احزاب برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا شهید شدند) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند. #زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_نوید_صفری_طلابری 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🍎°• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💗|• لحظه‌ای که سر سفره عقد نشسته بودم این باور قلبی را داشتم که حسین روزی به شهادت می‌رسد ولی، به خودم می‌گفتم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. 😇|° با آنکه خیلی‌ها برگشتند به من گفتند چهره داماد چقدر به شهدا می‌خورد. 👌|• ما زندگی‌مان را ساده شروع کردیم. هر دو عقیده داشتیم هرچه مهریه کمتر باشد ثواب آن بیشتر است و با اشتیاق هر دو دوست داشتیم به نیت 14 معصوم 14 سکه باشد. #زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_حسین_هریری 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ❤️🍃/ @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🌻|• مهمون ها که رفتند افتاد به جونِ ظرفها. گفت: من میشورم تو آب بکش. گفتم: بیا برو بیرون خودم میشورم ولی گوشش بدهکار نبود. 🙄|° دستشو کشیدم و از آشپزخونه بیرون کردم ولی باز راضی نشد. یه پارچه بست به کمرش و شروع کرد به شستن ظرفها. 😐|• تموم که شد رفت سراغِ اتاق ها و شروع کرد به جارو کردن و گردگیری کردن. 😌|° میگفت: من شرمنده ی تو هستم که بار زندگی روی دوشِت سنگینی میکنه. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 °•🌸🍃•° @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🚶|• حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد ، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: من شرمنده تو هستم ، من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم. 🙂|° پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: خوب بود. گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: جنگ است دیگر. 💓|• با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه. 😍|° وقتی عباس به خانه میآمد ، ما نمی فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.... 🌷 🕊 ...⭐️ ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 [🎈] @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 😔|° از ته دلم از او دل کندم!! یک ماهی می شد که می خواستند به سوریه بروند و ساکش گوشه اتاق آماده بود، منتها جور نمی شد که برود، هر روز می گفت: که امروز می روم فردا می روم، ولی جور نمی شد...!! 3⃣|• سه روز قبل از رفتنش به من گفت : شما و مادرم به من دلبسته هستید و نمی گذارید من بروم وگرنه تاکنون رفته بودم. 😞|° من گفتم که : خدا شاهد است من از ته دل راضی هستم، مادرت هم اگر بعضاً می گوید چون جگرگوشه اش هستی و دلش نمی آید و می گوید ناراحت می شوم حرف از رفتن بزنی، وگرنه چه راهی بهتر از شهادت... 🌹|• به او گفتم : واقعاً از ته دلم می گویم که از تو دل کندم، از طرف من خیالت راحت باشد چون می دانم تو برای این دنیا و اینجا نیستی، بخاطر این هیچ وقت دوست ندارم تو را سمت خودم بکشانم، بعد از تو تنها که ماندم، حضرت زینب (س) به کمکم خواهد آمد و از خدا طلب صبرخواهم کرد. ⏰|° هر لحظه به اتفاقی که به آن فکر می کردم و به حسی که همیشه در ذهنم بود نزدیک تر میشدم و این اتفاق را در ذهنم به تعویق مینداختم. 💚|• و همیشه فکر می کردم زمانی آقا محمود شهید می شود که محمد هادی بزرگ شده باشد و چند سالی از زندگی مشترکمان گذشته باشد، 😭|° ولی چنین نشد و آقا محمود آخرین باری که سال 95 به سوریه رفت گویا به ندای : "اذا کانا المنادی فاهلا بالشهاده" (اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام برشهادت) 🕊|• لبیک گفته و عاشقانه فدایی حضرت زینب (س) شده بود. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💔|☆ @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° بہ آسمانــ✨ ڪِ نِگاهـ🌸 میڪُنمــ |ٺُ| را میبینَمــ→ تویـے↫ ڪِ قول دادہ اے✋🏻 نِگاهٺــ را از زِندگـے امــ لَحظہ اے برنَدارے🌙 • ما معاملہ ڪردیمـــ☝️🏻 • • تو ڪِ پرواز ڪردے🕊• • و مَنـــ ماندمــ و 🌱 • • آسمانــے چو چشمانٺــ👀• 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ▪🌸▪ @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🖥|• تلوزیون میدیدم مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد، سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد! 😒|° با خودم گفتم: این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟! حرف زدن هم بلد نیست پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم. 🙂|• چند وقت بعد، همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم! 🍭|° روزے ڪہ اومد خواستگارے راستش... نہ من درست و حسابے دیدمش! نہ اون منو! بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم... بعد اون روز دیگہ دیدارے نبود، تا روز عقدمون 💍|• روزهاے قبل از عقد خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن: آخہ داداش من، شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟ بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟! كچل باشہ؟! ✅|° تو جوابشون گفتہ بود: ازدواج من محض رضاے خداست، معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت، مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ 💠|• روز عقد زن هاے فامیل منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن! 😳|° وقتے اومد گفتم: بفرماييد، اینم شادوماد دارہ میاد... ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ! همہ با تعجب نگاہ میڪردن! 😍|• مرتب بود و تر و تمیز،با همون لباس سپاه فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal [💖]
°|🌹🍃🌹|° 💍|• روزهاے اول ازدواج یہ روز دستمو گرفٺ و گفٺ: "خانومـ... بیا پیشمـ بشینـ کارِٺ دارمـ..." 👂|° گفتمـ... "بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ..." گفت "ببینـ خانومے... همینـ اول بهٺ گفتہ باشمااا... ڪار خونہ رو تقسیمـ میڪنیمـ هر وقٺ نیاز بہ ڪمڪ داشتے باید بہمـ بگے..." ☹️|• گفتمـ "آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے 😐|° گفت "حرف نباشہ ،حرف آخر با منه... اونمـ هر چے تو بگے منـ باید بگمـ چشمـ...!😂😃✋🏻 👌🏻|• واقعاً همـ بہ قولش عمل ڪرد از سرڪٱر ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ... 💗|° مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفٺ "شما بشینـ خانومـ... منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..." 👨👩👧👦|• فامیلا ڪہ ميومدنـ خونمونـ بهم میگفتنـ "خوش بہ حالٺ طاهرھ خانومـ... آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیہ..." منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ...🌸🍃 ❣|° واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهرانـ... با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفتہ بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربٹ واسم شیرینـ بود... 💔|• سر ڪار ڪہ میرفٺ دلتنـگ میشدمـ... 🚶|° وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفٺ... "نبینمـ خانومـ منـ... دلش گرفتہ باشہ هااا... پاشو حاضر شو بریمـ بیرونـ...😉 😍|• میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ... اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت... که همہ اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد... و من بیشتر عاشقش میشدمـ و البته وابسته تر از قبل... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💞°• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° بارانــ✨ ڪ میبارد دنیا بوے |ٺُ| را میدهد🌬 تویـے ڪ آنــ بالا↑ دنیایـے دارے...🍃 . . بارانــ ڪ ببارد☝️🏻 بوے نم خاڪ بوے قدم هاے توسٺــ...🌙 . . {{ 🕊|ٺُ| ڪ زمینـے نبودے💔 در زمینــ ڇہ میکردے؟🙃}} 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •[💕]• @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 😍|• آنقدر زندگے ام با روح‌اللہ پربار بود... كه نمے‌توانم يك لحظه احساس كمبود كنم. دلم مےخواهد اين را به همه افرادے كه مرا به عنوان عروس جوان يڪ مدافع حرم مے‌شناسد بگويم ... ✋🏻|° كه هيچ‌وقت نگويند "بيچاره" در اين جوانے بيوه شد و آه بكشند. من خوشبخت‌ترين دختر دنيا هستم. 💞|• همسرے داشتم ڪه مـرا با عملش همنشين تقوا ڪرد. در 2 سالے كه زير يك سقف بوديم بهترين و قشنگ‌ترين لحظه‌هاے زندگے را تجربه ڪردم. 😊|° آنقدر كه‌گويي 10سال با او زندگے كرده‌ام. حالا هم ناراحت نيستم. البته در خلوتم به روح‌الله مے‌گويم ڪه اگر با مرگ عادے تركم كرده بودے يك لحظه هم دوام نمے‌آوردم. 🌻|• اما شهادت سعادتت بود و من به اين سعادت و عاقبت به خيرے تو رشك مےورزم. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💐\• @Asheghaneh_Halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 💍|• سر سفره عقد نشسته بودیم 💕|° گفت: الان فقط منو تو، تو آینه مشخص هستیم... 💚|• ازت میخام بهم کمک کنی تا به شهادت و سعادت برسم... #زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_محسن_حججی 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 [💛🍃] @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🌙|• شبی که قرار بود خانواده آقا نويد به خواستگاری ام بيايند من به دلم افتاد عکس 《شهيد رسول خليلی》 را در اتاقم بگذارم. ☘|° آقا نويد که برای صحبت وارد اتاق من شدند، چشمشان به عکس شهيد خليلی افتاد و کلا جلسه اول صحبت های ما، درباره ارادت مان به "شهدا" مخصوصا شهيد خليلی بود. 😍|• برای هردوی ما اين عنايت يک مهر تاييد بود. 🌷 🕊 🌿:🌸| @asheghaneh_halal