°🐝| #نےنے_شو |°🐝
اخ اخ
چه آینــته گشنگی دَل اِنتظالمه [😅]
بابا دُفته معلمی سُعل انبیاس
عه لاستی املوز لوز معلم بود[😍]
بهم تبلیک بدین[😌]
.
.
.
زیاد دَلس خوندم لویایی سدم
حب مده چیه ...(☹️)
یتمی بایت استلاحت تونم
دوباله سلوع تونم()
فسقل جان
مراقب باش زیاد فسفرنسوزونے
روزت مبارک 😘
استودیو نےنےشو؛
آبـ قنــــ🍭ـد فراموش نشه 👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_پانزدهم شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی ز
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_شانزدهم
- من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده
و رفت.
- اَه! لعنتی
دستی روی شانه اش احساس کرد.
- مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم
شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند.
-مهم نیست
این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت.
-اینجائی؟
چشم هایش را باز کرد.
-منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟
- حوصلم نشد
-خب می رفتی خونه آیکیو
شروین لباسش را تکاند
- برم خونه بگم چند منه؟
بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد:
-اونجا کسی منتظر من نیست
سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت:
-ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟
شروین غرق در خیالات گفت:
- رفتم فرم انصراف بگیرم نشد
- از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟
-استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت
سعید خندید و گفت:
-فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ...
بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت:
-نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه!
-فیلم هندی زیاد می بینی؟
-شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟
-خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت
-مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه
-شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد
این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شانزدهم - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هفدهم
-چه کار می کنی پسر؟ تو دندست
شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دستهایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت:
-تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست
توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد:
- حال میکنی؟
شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت:
-تو دیوونه ای
-نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟
بعد دنده را عوض کرد و گفت:
-حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟
-به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟
سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند...
جلوی خانه پیاده شد و گفت:
-ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم
-راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟
- تنها کاریه که بهت می آد
- اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من
شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت:
- نبری بنزینش رو آزاد بفروشی
- به من می خوره همچین ادمی باشم؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
- نه، میاد بدتر از این باشی
و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت:
- موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟
- فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم
سعید سوتی زد و گفت:
- چه شود!
بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفدهم -چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هجدهم
فعلا خداحافظ
شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود.
- سلام آقا
-سلام. بقیه کجان؟
-مادرتون ...
-ولش. مهم نیست
-چشم. ناهار می خورید؟
-بیار اتاقم
از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد:
-وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه!
روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد:
-بیا تو
هانیه غذا را روی میز گذاشت.
-با من کاری ندارید؟
- نه
نگاهی به غذا کرد. اصلاً میل نداشت. پشت پیانو نشست. در چوبی اش را باز کرد. چندتائی از دکمه ها را فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت.ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کردو نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود.
-آقا؟
سرش را برگرداند.
-لطفاً از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم
باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدمهائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید.
-سلام داداشی
بغلش کرد.
-کجا بودی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
با هر طلوعــ⛅️
همراهـ🚶 میشــوم
با قــاصـ🍃ـدڪ و بـ🌬ـاد...
براے رسانــدن این پیغـ💌ـام به تو
" صبــح بخیــر "
اے دلیل خوبــ😍آغــاز
هر روز من ...💛
#فرهاد_فرهادے
#ســــلام_صبحتون_با_دلبــر💕
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
💝\ @asheghaneh_halal
🍃💓
#مجردانه
خیلے زود
بله نگید خیلے
زود نه نگید،حداقل
دو جلسه حضورا همدیگر
رو در حضور خانواده ببینید و بعد
تصمیم به ادامه دادن یا رد
ڪردن بگیرید و از سر
دلسوزے ادامه
ندهید...
#واقــعاقشنگنیست😊
@asheghaneh_halal
🍃💓
•• #ویتامینه🍹 ••
خانوما همسر شما همونے میشه ڪه مدام تو گوشش میخونید به صورت مستقیم یا غیر مستقیم..!☺️👌
پس همیشه او را
🔅سلطان دل
🔅با گذشت
🔅بخشنده
🔅مدیر مدبر
🔅خانواده دوست بنامید...
#مــوثرهها😁
لحظہ ــہاے ویتامینے در😃👇
••🍊•• @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
..|🕊ناله های فراق
🍂|العجب کل العجب از اینکه می گویند عمر دنیا هشت هزار سال است و بر من بینوا در این مدت متمادی الی کنون هشتاد هزار سال بیشتر گذشته
هنوز اول ایام فراق من است.
🌼|به دلیل اینکہ نوح در هزار سال یک طوفان دید و من چندین طوفان دیده ام.
ابراهیم در تمام عمر یک آتش نمرودی مشاهده فرمود و من هزار بار آتش نمرودے کشیده ام.
موسے یک صعقه بیشتر لمس نکرده بود ولے برای هر روز من بیهوشے بالا تر از بیهوشے گذشتہ است ؛با همه این هاشغلم نوحہ گریست.
🍂|نه از خلت خبری و نه از مودت اثری در کار هست.
ملامت مردم یک طرف،فقر و فاقه یک طرف،باز آن دو سهل است ولی آن چیزی که دل را می سوزاند و اعضای درون را پاره می کند دوری و اعراض شما از من است.
#درمحضرعلما
#شیخمحــمدبہارے
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃
#ریحانه
⛔️ نزدیک،اما دور از دسترس…
💠 بی عشوه ولی مهربان ...
♥️ اوست اسطوره ی وقار در قله ی #عفاف ...
❌ هر خار و خسی عاشقش نمی شود و زیباییش را هر نگاه و دل بیماری لمس نمیکند ...
او پیش از انتخاب شدن انتخاب میکند و پیش از معشوق شدن عـــ❤️ــاشق ...
عشق اولش خــ💚ــداست و بس☝️...
🔮با زیرکی گوی #حیا را از دست دیو هوس می رباید ...
🎊 او همان بانوی #چادری عفیف، در پس پرده ی حجاب است...
#چادریها_عاشقتــرند💗
┅═══🍃🌸🍃═══┅
@Asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
مــاه رمضـــان از رگ بهـ مــا
نـــــــــــزدیڪتر نیست😄
هنــوز یهـ چند سانتے باقےمونده😉
توی ایــن یڪ مــاه ڪه حتے غــذا خوردنم
تعـــطیل مےشهـ😁
خــواهش عـــاجزانهـ دارم
از پــیازجان👌
پــرایدجان👌
گوشت جان👌
شڪرجان👌
رب گوجهـ جان👌
مزغ جان👌
تخم مرغ جان👌
و همهـ ی وابستگـــان✋
ســـره جاےخودتون بمونید و حتے
یڪ سانت هم جابهـ جا نشوید✌️
سیــــر صعودے و تعـــطیل ڪنید😜
بـــزارید حداقل یڪ مــاه
خــیالمون آسوده باشهـ و بهـ امید
زلوبیـــا و بامیهـ دمهـ افطار روزه هامون
و تمـام و ڪمال بگــیریم☺️😉
در صورت تڪان خوردن
بـــا فرشتهـ های#دولتے طرف حساب هستید.
آمــدےجانم بهـ قربانت 😜
ولےتــــوی این گــرونے😄
چـــــرا؟؟؟!!
در مـــاه رمضان بهـ جای
بالا رفتن قیمت دلار😃
شــاهــد بالا رفتن قیمت لحــظهـ ای
زلوبیا و بامیهـ خواهیم بود😱😱
•|😜|• @asheghaneh_halal
🌼🍃🌼🍃
#قائمانه
~•چہ ڪنم چہ چاره سازمـ
ڪہ شوم فداے مهدے💚
~•چہ ڪـنم ڪہ من ببینمــ
رخ دلــربــاے مــهـــدے🌤
~•چہ خوش است آن زمانے
برســد ڪہ زنــده بــاشــم🎉
~•مـنِ بــیــنـواے مسـڪین
شنــوم صــداے مهدے💓🎶
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائہ
#اللهمعجللولیکالفرج
#کےرسدآنروزکہدررخسارنیکتوبنگریم
#جمعہهاےبےقرارے
@asheghaneh_halal
🌼🍃🌼🍃
🍫🍃
🌸| #موقتانهـ(:|• #شگفت_انگیزانهـ🌸
یهـ رگ هاے از
جــناب روحانے و دولت محــترم😁
تو وجـــود مــا هم هستـ☺️ البتهـ اینڪه میگم
مــاااا😉 منظورم مــدیریت محــترم ڪانالینِ
فقط
فقط
فقط
یهـ تفاوت اساسے داره✌️
اونــــم اینڪه مــا ســـوپــرایزهای #پرفڪتے
براتون داریم ڪه همـ بهـ درد دنـیا مےخوره
هم آخرت✋
امـــا دولت محــترم و رئیس جمهــور بزرگـوار
نهـ بهـدرد دنـیا مےخوره نهـ آخرت
شگــفتانهـ هاشون😃😅
بیشتـــر طـرف و سوق مےده بهـ سمـت
جناب عزرائیل😱😂
ولےمـــا قدم بهـ قدم خوشحالتون مےڪنیم☺️
و زندگے و براتون شیریــن تر از عسل😌
پــــس یڪم صــبر پیشهـ ڪنیــد😁
تــــا از شیـــرینتــرینـ شگـفت انگیزانهـ
قــــرن اخـــــیر ایـــتا✋
رونمــــایے ڪنیم😋
اگهـ چیزے حــدس زدیــد
حتمـــا با ما درمیون بزاریــد🙊
شـــاید یڪ ڪوچولو نزدیڪ بود✌️
•|🍰|• @asheghaneh_halal
🍫🍃
☀️✨
✨
#آقامونه
نیاز اصلی کشور هم عبارت است از همت بلند شما.
شما جوانها باید همت کنید، همت بلند داشته باشید، تلاش کنید، کار کنید، ترس را کنار بگذارید، تنبلی را کنار بگذارید.
ابتکار را سرلوحهی کار خودتان قرار بدهید، نوآوری را وظیفه بزرگ خودتان بدانید
؛ البته با غیرت ملی، تعصب ملی، اینها چیزهایی است که برای کشور ما، برای جوانهای ما لازم است؛ در همهی زمینهها؛ یک مجموعهی پرنشاط، مجموعهی فعال و متحرک.
#سخن_جانانــــ💛
پ.ن:
ما همان نسل جوانیمـــــ😎
که ثابت کردیم
در ره عشق
جگردارتر از صد مَردیمـ💪
°•☀️•° @asheghaneh_halal
🐝°| #نےنےشو |°🐝
-سلامـ دختـر قشنگمــ!😍
ڪجـا میخواے برے جآن دلــــ؟
ایـن دستہ گـ💐ـــل نرگـس براے ڪیہ؟
+سلام حـالہ!🙁
میخوامـ بلـم جمڪلان...😊
ایـن دشتہ گلـا همـ بلاے بـابـامہ!😢
-آفـرین دختـرمـ!😘
بـابـات مگہ ڪجاست عزیزمـ؟
+بـابـام..،نمیدونم حالـہ!😔
-چرا ناراحتـی عزیزمـ؟!😕
الان بـا همـ میگردیم و پیداش میڪنیمـ😃
+نمیشہ حالہ من گشتمـ نبود!😭
-حالا منمـ میگردم شاید باباتو پیـدا ڪردے!☺️
+حالہ نگـــ😢ــرد!
-چـرا جآن دلمـ؟!😰
+حالہ این ماییـم ڪہ گـم شدیـم!😭
بـابـا همـیشهـ هسـت!
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هجدهم فعلا خداحافظ شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در اند
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_نوزدهم
پارک
شراره موی روی صورت شروین را کنار زد.
-چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام
- توخونه نبودی خانمی
- دفعه بعد منو می بری؟
شراره را پائین گذاشت.
- باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیار
روی مبل افتاد. کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از مادرش سئوال کرد:
-بابا کو؟
مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود. لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد.
- بیا تو
پدرش مشغول حساب کتاب بود.
-بابا؟
-بله؟
- می خواستم باهات حرف بزنم
-بیا بشین
روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد.
-خب؟ چه کار داری؟
- می خواستم یه کم حرف بزنیم
-راجع به چی؟
- دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده
-چیه؟ پول می خوای؟
- نه. یه چیز دیگه
- می شنوم
-اینجوری؟
-چه جوری؟
- آخه حواست پیش برگه هاست
-گوشم باتوئه
نمی دانست حرف بزند یا نه.
-می خواستم حرف بزنیم ولی ...
-ولی چی؟
ابرویش را بالا برد و رضایت داد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_نوزدهم پارک شراره موی روی صورت شروین را کنار زد. -چرا تنها رفتی. منم می
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_بیست
-باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟
-حساب کتابهاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم
-خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی
پدرش با کمی مکث جواب داد:
-نه. برای چی؟
- به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره
-اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید
- نه که ولش کنی اما کمتر
- دیگه عادت کردم
-ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم
به صندلی تکیه داد و ادامه داد:
-وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه
-چی؟
-درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟
-خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار
پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود
و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت:
-چرا رفتی؟ مگه نمیخواستی حرف بزنی؟
-نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم
-بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟
در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و آرام گفت:
- مشکلم تویی
و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخور ینزدیک اپن آشپزخانه نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒