eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست - از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا
🍃🍒 💚 - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ... شاهرخ کلید را چرخاند. - بفرما - دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه بعد زیر لب گفت: -هرچند کسی منتظر من نیست شاهرخ که یاس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت: -هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟ بعد لبخندی زد و گفت: خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون فصل دوازدهم از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت: -یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم سعید با حالتی بی تفاوت گفت: -هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت. - سعید؟ تو از این استادِ بدت میاد؟ -من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ویک - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آ
🍃🍒 💚 - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟ -نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟ -به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سهکار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسطیه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟ شروین لبخندی زد... وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را پیدا کرده باشد رو به شروین گفت: -تو کلاس می بینمت -کجا؟ -کار فوری دارم. فعلاً با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت منتظر بود و با دیدن سعید نیشش باز شد. شروین سری تکان داد و زیرلب غر غر کرد: - وقتی می گم مخ نداره شاهرخ می گه توهین نکن و به سمت ساختمان حرکت کرد. دختری به سرعت از کنارش رد شد و کسی را صدا زد: -نرگس ... نرگس ... دختری که جلوتر از شروین راه می رفت ایستاد و دو نفر مشغول صحبت شدند. چهره دختر برایش آشنا بود. وقتی از کنارش رد شد و صدایش را شنید، شناختش. چند قدم جلوتر ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت. هنوز دو نفر مشغول صحبت بودند که شروین گفت: -خانم معینی زاده؟ دختر برگشت. معلوم بود که شروین را شناخته شروین مودبانه گفت: - فکر کنم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. اون روز عصبی بودم، امیدوارم منو ببخشید این را گفت، مانند نجیب زادگان معترف به گناهشان کمی سرش را به نشانه عذر خواهی خم کرد و بدون اینکه منتظر جواب بماند خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. بی خبر از یک جفت چشم آبی رنگ که از پشت پرده اتاقش او را می پائید و بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ودو - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟
🍃🍒 💚 لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. به اتاق شاهرخ که رسید در زد و وارد شد. - سلام - علیک سلام. بفرما خودش را روی صندلی انداخت، نگاهی به اتاق انداخت و گفت: -اتاق دنجی داری شاهرخ لبخند زد. شروین یک پایش را روی دیگری انداخت و با حالتی اعتراض آمیز گفت: -تو چرا هرچی بهت می گن لبخند تحویل آدم میدی؟ گاهی انگار زبون نداری شاهرخ دوباره لبخند زد. شروین ابرویی بالا برد و با حالتی بی تفاوت گفت: -من که حریف تو نمیشم. میدونی تو درست نقطه مقابل سعید هستی. سعید معتقده اگه سکوت کنی اشتباه کردی. بگذریم . اومدم ببرمت باشگاه. بیلیارد - الان؟ -الان کلاس دارم. عصر میام دنبالت شاهرخ کمی سکوت کرد - اوکی؟ شاهرخ چشم هایش را به علامت قبول بست. - چشم، قبول * شاهرخ نگاهی به سر در باشگاه انداخت، کمی اخم کرد و از شروین پرسید: - همیشه میای اینجا؟ - چطور؟ -هیچی مثل همیشه اولین چیزی که به سراغشان آمد دود سالن بود. شاهرخ آرام دستش را جلوی صورتش تکان داد. شروین به میزی که سه چهار نفری دورش بودند اشاره کرد. سعید با دیدنشان جلو آمد و شروع کرد به چرب زبانی: - سلام استاد. خیلی خوش اومدید. واقعاً از دیدنتون خوشحال شدم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] 『• دیــدنِ روےِ «تــــو»💚 عیـــد اسـت..🌱 و رُخـت😘 مـاهِـ تمـامـ🌙 •』 #قدیر_عبدالهے|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(406)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه عاشقے|♥️•• رسم قشنگِ صبح استـ~ ڪه سر صبح برایتـ↯•• چای و لبخند و سلامـ|🙊 آوردم، منـ|✋ سـرِ ذوقِ همیـن عـشقـ|😁 چنین بیدارمـ↚|🌱 #صبحتون‌پرانرجے | @Asheghaneh_halal | •••🍃•••
[• ♡•] •• 😁💐 \\👒 گفت و گو پس از انجام خواستگارے رسمے از طرف خانوادها و تحقیق و آگاهے از بعضے شرایط ڪه در مرحله تفحص به دست مےآید، انــجام گیرد نه در ابتداے آشنایے، به عبارت دیگر، در واپسین مراحل تحقیق و قبل از مراسم عقد باید گفت و گو تحقق یابد... \\👒 😎 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 خواستگارها آمــده نیــامــده پرس و جــو میکــردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه حمید هم مثــل بقیه، اصلا برایم مهــم نبــود که خــونه دارد یا نه، وضع زندگیش چطور است یا درآمدش چقدر است، اینها معیـار اصلیم نبود شکــرخــدا حمید از نظر دین و ایمــان کم نداشت و این خصــوصیتش مــرا به ازدواج با او دلگــرم میکــرد حمیــد هم به گفتــه خــودش حجــاب و عفت مـرا دیــده بود و به اعتقــادم درباره امــــام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده در تصمیمش برای ازدواج مصــــمم تر کــــــــرده بود. 🌷 🕊 رسول خدا (ص): بهترین زنان شما؛ زنانے هستند ڪه عفیف وپاڪدامن باشند...🌺 {•♥️•} @Asheghaneh_halal 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
[• ღ •] •🍃•سعے ڪنید در طول زندگے، براے شوهرتان همسرے ڪنید هیچ لزومے ندارد برایش مادرے ڪنید! •🍃•همسرتان را به عنوان یڪ مرد بپذیرید و براے شناخت دنیاے مردانه او دانش و آگاهے خود را افزایش دهید... •😍• ویتـامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal
✨🍃 #طلبگی اگـــر بخواهیم خزاین ملڪوت را بگشاییم ڪلیـــــد مےخواهـــد، این ڪلید معرفت نفــــــس است؛ چون معرفت نفس باب همه خیرات است و انسان نزدیڪتر از خودش چیزے ندارد و اگـر بخواهد راهے براے رسیــدن به‌حقایق پیداڪند ازهمه نزدیڪتر به خـــــودش، خـــودش است. #معرفت‌نفس #علامه‌حسن‌زاده‌آملے @Asheghaneh_halal ✨🍃
🌷🍃 🍃 | | (هو الحَقُّ المُبین) همیشه روضه شنیده ایم اما هم عالمے دارد↯... ⇦صحنه اول: محمدرضا از تماس گرفته؛ پشت تلفن التماس میڪند: -مامان!توروخدا دعا ڪن بشم. +تو شو، شھید میشے... -به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصے تو دلم نیست. +پس شھید میشے. -حالا ڪه راضے شدے، دعا ڪن برگردم. ⇦صحنه دوم: مهمان شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع ڪنیم. بعد از روز دلتنگے، با خودم گفتم محڪم در آغوشش مےگیرم و التماسش میڪنم سلام و ارادت و دلتنگے مرا به برساند. اما... ⇜ به سینه‌اش دست نزن. ⇜نمےشود در آغوشش بگیرے. ⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نڪن. ⇜به زیاد دست نزن. مضطر به روے ماهش نگاه ڪردم و پرسیدم: ! چه ڪردے با خودت؟! ⇦صحنه سوم: شب قبل از است. مادر بےتاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای شدیم . مادر با همرزم محمدرضا در ڪهف خلوت ڪرده: -بگو محمد چطور شھید شد؟ +بگذرید... -خودش گفت دوست دارد بےسر برگردد. +همانطور ڪه دوست داشت شد؛ و ... ⇦صحنه چهارم: براے بدرقه اش نشسته ایم ڪنار منزل جدیدش بے ترس و بے درد و آرام. متحیر ایستاده و این پا و آن پا مےڪند، -پس چرا نمیخوانے؟! - نیست ڪه تڪان دهم و تلقین بخوانم... ⇜اربا اربا یعنےچه ⇜ذبیح یعنے چه، ⇜خَدُّالتَّریب یعنے چه، ⇜شڪستن صورت یعنے چه | از تو ممنونیم ڪه به اندازه بال مگسے، درد سیدالشهدا را به ما چشاندے، گواراے وجودت نازنینم.🍃 ! 🕊 @Asheghaneh_halal 🕊 🍃 🌷🍃
#ریحانه 🎀🌿🎀🌿 🌿🎀🌿 🎀🌿 🌿 آویــل فــولــر ؛ بانــوے مسلمــان شــده از ایــالات متــحــده آمــریکــا! آرامشے پیــدا کـــردم که در مسیــحیـت نداشتــم، اکنون میــدانم به چه معــتـقــــدم،که هستم و میخـواهم زندگیـم چگــونه باشــد، برای اولیــن بار احســاس میکنم میدانم چه میکنم! عجــیب اســت که آرامــش را در دینے یافتــم که در کشــــورم بسیــارے آن را با نفــــرت مــرتـبــط میــداننــــــــد! #زندگے_دوباره😊 #بانوی_تازه_مسلمان_شده💛 🌿 🎀🌿 🌿🎀🌿 🎀🌿🎀🌿 •>🌸<• @Asheghaneh_halal
😜•| |•😜 یڪمــاه در بےخبری ڪامل بهـ ســـر بردید خوش گذشت😉 طنـــزسیاسے لایهـ های پنهـــانے داره ڪه با ڪشف ڪردنش راحت میتونید قــــاتل و ردیابےڪنید😌 البتـــهـ اگهـ . چهـ خبر از ڪاخ و سفید و ترامپ! طرف واقعــا از هم گذشتهـ یهـ دفعهـ ناو میفرستهـ میگهـ جنگ😅😜 یهـ دفعهـ میگــهـ جناب تڪ بزن من میـــزنگم☎️ جدیدا هم ڪه گفتهـ بیا مذاڪره! داداش✋ مـــا به چه زبونے بگیم؛ دست از سر ما بــــردار✋ برو ڪشڪتو بساب!😂😂 داداش! حریف ما نمیشے اینو تو ڪله پـــــوڪت فروووو ڪن✌️😉 سیاست را جور دیگـرےببنیم✌️👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
[• 📚 •] [•نام ڪتاب: فاطـمه علــے استــ💕 •] [•نام نویسنـده: علـے قهرمانے☺️•] [•برشے از ڪتاب⇩ درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #تیڪ_تاب📚 •] [•نام ڪتاب: فاطـمه علــے استــ💕 •] [•نام نویسنـده: علـے قهرمانے☺️•] [•برشے از ڪت
[• 📚 •] .•°داستان‌هایی از سبک‌زندگی حضرت‌علی‌وفاطمه.•° ♡بنده مقرب♡ خدایا! تو را به محبوب ترین بندگانت قسم که به گناهکاران درگاهت رحم کنی.🙏 خداوندا! تو را به برترین بندگانت...،🙃 بارالها! تو را به علـ✨ــے... عایشه این مناجات ها را از پیامبر(ص) شنید و بعد دعا پرسید:«مگر خداوند فرشته ای بلند مرتبه یا پیامبری والا مقام مانند شما ندارد که او را برای آمرزش گناهان امت ، به علی قسم می‌دهی؟!»🌱 در پاسخ همسر گفت:«هرچه در ملکوت خدا نظر کردم ، بنده ای برتر از علی نیافتم که تدا را به مرتبه‌ی او قسم دهم».💜 ••فاطـمه علـے استــ✨ بہ قلم: علے قهرمانے😍 درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @asheghaneh_halal
#قائمانه چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی \🌀° چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی \😔° تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام \📆° دوباره صبح ، ظهر نه غروب شد نیامدی \💔° #السلام_علیک_یاصاحب_الزمان #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج‌ #آقابیاکه_آمدنت_آبروی_ماست #جمعہ‌های‌بے‌قراری \°💠°\ @asheghaneh_halal
👑🍃 🍃 •✍•از فـرماندهے بہ بچـہ ها: اگر ڪسے شوق شهادت دارد، آن را فعلا طلب نڪند؛☺️ شهادت را در جنگ با آمریڪا و اسرائیل از خدا بخواهید•💪• پ.ن: پـس برادر و خـواهر گرامے التماس شهـادت باشہ بـرا جنگ بـا آمریڪا و اسرائیل😎✌️ 🍃 @asheghaneh_halal 👑🍃
⏰🍃 🍃 🕋}•واجبِ شرعےِ عشقسـت سلامِ سرِ شب...•{🌙 ✋}•السلامـ اے همہ‌ے عشق و مسلمانے من•{♡ 🍃 @asheghaneh_halal ⏰🍃
💞🍃•] #همسفرانه . . اجازه هست[•☝️•] به لوح دلت قلم بزنم [•✍•] براے یڪ دفعه حرف از ته دلم بزنم اجازه هست بگویم ڪه دوستت دارم[•😍•] و پیش چشم تو اینجاڪمےقدم بزنم[•🙈•] #دوستت_دارم_ڪه_اجازه_نمیخواد😌 . . 💞🍃•] @asheghaneh_halal
🎯°•| |•°🎯 بیــــانے ڪه آزادےاش را گُـم ڪرده است🔍 آن هــــم در مـــرڪز اروپــــا✋ اروپــــایے ڪه حق ملت خودش و به راحتے میڪنهـ چهـ جوری میتونهـ از جمهوری اسلامے در برابر آمریڪا دفاع ڪنه👌👌👌 دل بهـ اروپــــــــا نبندیـم •|🎯|• @asheghaneh_halal
🇮🇷🍃 🍃 از خواب پرید ڪشور من اما معناے را فهمید! •{یاد و خاطره شهداے حملہ تروریستے ۱۷ خرداد عناصر داعش بہ مجلس شوراے اسلامے و حرمـ مطهر امام خمینے(ره)گرامے‌باد}• ✌️🏻 🍃 @asheghaneh_halal 🇮🇷🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_وسه لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. به اتاق شاهرخ که رسید در ز
🍃🍒 💚 شروین که می دانست شاهرخ از ساختگی بودن این تملق ها خبر دارد، دوست داشت عکس العملش را ببیند اما شاهرخ لبخند می زد. فقط لبخند! با خودش فکر کرد آیا اصلاً چیزی وجود دارد که شاهرخ را عصبانی کند؟ او را به بچه ها معرفی کرد و همه با هم دست دادند. در همین حین بابک رسید. سعید زیر گوش شروین پچ پچ کرد. - نمایش آغاز می شود... دی ری ری ریم برخلاف تصور سعید خیلی آرام فقط با هم دست دادند. سعید که گویا از این صفحه آرام و کسل کننده شوکه شده بود زیر لب گفت: - دهه! بابک با همان خوش رفتاری همیشگی اش گفت: - شروین؟ نگفته بودی همچین استاد باحالی داری بعد بطری را که دستش بود به سمت شاهرخ تعارف کرد - ممنون. اهل نوشابه نیستم -اهل بازی چی؟ - جوونتر بودم بازی می کردم سعید که تصور هر جوابی غیر از این را می کرد با چشم هایی گرد شده یواشکی به شروین گفت: - نگفته بودی این کاره است - نپرسیده بودی! بابک پرسید: -یعنی نمی خواید بازی کنید؟ - همون موقع هم علاقه چندانی نداشتم. برای همین هیچ وقت نتونستم خوب بازی کنم بابک گفت: - حیف شد و رو به شروین اضافه کرد: - توچی؟ نمی خوای جلوی استادت خودی نشون بدی؟ -بهتره یکی دیگه بازی کنه منم نگاه می کنم - چرا؟ قبل از اینکه شروین چیزی بگوید صدائی آمد بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_وچهار شروین که می دانست شاهرخ از ساختگی بودن این تملق ها خبر دار
🍃🍒 💚 - می ترسه ضایع بشه مسلماً صاحب صدا کی جز آرش نبود.آرش رو به شروین ادامه داد: -درسته جوجه؟ خودت کم بودی یکی دیگه رو هم آوردی؟ اون مال کدوم آشغالدونیه؟ شروین پرید جلو و یقه آرش را گرفت و داد زد: -حالا نشونت می دم بقیه ریختند تا جدایشان کنند. چند تائی مشت و لگد بینشان رد و بدل شد. البته از فاصله دور! شاهرخ شروین را از پشت گرفت و عقب کشید. - ولم کن شاهرخ. این خیلی پررو شده - آروم باش - نه باید حالش رو بگیرم.اینجوری نمیشه شاهرخ شروین را که داشت می رفت تا دوباره گلاویز شودعقب کشید، در چشم هایش خیره شد و با حالتی تحکم آمیز گفت: - می گم آروم باش نگاه تند شاهرخ مجبورش کرد تا بایستد. - می خوای حالش رو بگیری؟ وقتی راهش هست چرا با لگد؟ این را گفت و به میز بیلیارد اشاره کرد.شروین نگاهی به میز و بعد به شاهرخ کرد. - ولی مطمئن نیستم بتونم - اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته همیشه تو راست می گی؟ شروین که از شنیدن این حرف تا حدودی دلخور شده بود گفت: -معلوم هست طرف کی هستی؟ رفیق منی یا اون؟ -رفیق توام و طرف کسی که بازیش بهتره. این عادلانه تره، نه؟ شروین که حرف شاهرخ به مذاقش خوش نیامده بود و از طرفی منطقی بود با بی میلی قبول کرد. سعید را صدا زد. - بهش بگو باهاش بازی می کنم. هر کی برد درست می گه وقتی سعید خبر را برد آرش گفت: - سر چند؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_وپنج - می ترسه ضایع بشه مسلماً صاحب صدا کی جز آرش نبود.آرش رو ب
🍃🍒 💚 - بدون پول؟ -بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت رو قبول می کنی شروین نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد. شروین ادامه داد. - قراره اونی که بازیش بهتره معلوم بشه. نیازی به پول نیست - می دونی می بازی پول نمیذاری. من بدون پول بازی نمی کنم سعید زیر گوش بابک چیزی گفت و بابک میانجی شد. - خجالت بکشید! مثلاً مهمون داریم. شروین راست می گه. نیازی به پول نیست آرش معترضانه داد زد: - ولی بابک... - همین که گفتم. یا بازی می کنی یا برو بیرون آرش که معنی نگاه بابک را فهمیده در حالیکه سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد سر میز رفت. هر کدام از بچه ها گوشه ای ایستادند. شاهرخ دست به سینه گوشه میز ایستاد و به بازی خیره شد. سعید دور میز می چرخید و تکیه می انداخت وگاهی در گوش شروین پچ پچ می کرد. اواسط بازی بود که سعید گفت: -من میرم یه چیزی بخرم. کسی چیزی نمی خواد؟ بعد از اینکه سفارش ها را گرفت به سمت بوفه انتهای سالن رفت. کمی که گذشت سر و صدای سعید بلند شد. بابک سرتکان داد: - نشد این بره بوفه دعواش نشه. باید عین بچه مواظبتون باشی و رفت تا دعوا را ساکت کند. وقتی بابک به بوفه رسید بعد از چند تا داد سرو صدا خوابید. سعید رو به فروشنده گفت: -بازیت حرف نداره ساسان بعد آبمیوه اش را برداشت و به بابک که کنارش بود گفت: - حواست باشه لو نری. این یارو خیلی تیزه - منو کشوندی اینجا همینو بگی؟ این بابا کلاً تو بازیه - دلتو خوش نکن. بدون چشم چرخوندن می بینه. مطمئن باش الان هوای ما رو هم داره بابک از روی تمسخر گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] 『• ‌‌تـو پشتـ به پشتمـ دهـ😌 و بے دغـدغه بگـذار☝️ تا هر دو جهـــان🌍 داشتـه باشد سَرِجنگـمـ..😉 •』 #حسین_منزوے|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(407)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• عشق یعنے ڪھ مُربّا وعَسل،🍯 قَند فراوان امّا☺️ صُبحِ مَن بـا لب خندان تـ♡ـو شیرین بشَوَد😋 🎈 🙃 | @Asheghaneh_halal | •••🍃•••