عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وچهل_ونه بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وپنجاه
صورتش را شست و از توی آینه به شاهرخ خیره شد. شاهرخ آبی در دهانش چرخاند و بعد با دستمال کاغذی دهانش را خشک کرد. شروین چرخید و گفت:
-چرا این کارو کردی؟
-دستت خیلی سنگینه. فکر نمی کردم اینقدر قوی باشی. سرم داره گیج می ره
- با توام؟ پرسیدم چرا این کارو کردی؟
-گفتم که پام پیچ خورد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- دارم جدی صحبت می کنم. احساس می کنم منو به بازی گرفتی. با کمک کردن به من حس انسان دوستی خودت رو ارضا می کنی؟
شاهرخ توی آینه نگاهی به لبش انداخت و گفت:
-شانس آوردم پاره نشد
شروین داد زد:
-وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن
شاهرخ راست شد و به میز دستشویی تکیه کرد.
- خب؟ گوش میدم
- با ترحم به من خیلی احساس بزرگی می کنی، آره؟ می خوای ادای سوپر من رو دربیاری؟
-چرا همچین فکری می کنی؟
-با خودت فکر کردی کی بهتر از این پسره؟ یه موجود مفلوک، تنها و نیازمند ترحم. می خواستی نشون بدی آدم خوبی هستی؟
شاهرخ دستش را به سرش گرفت و گفت:
-من حالم خوب نیست شروین. سرم داره گیج می ره. می شه بعداً راجع بهش صحبت کنیم؟
-نه. من می خوام همین الان بدونم. چرا اینقدر برام دلسوزی می کنی؟
شاهرخ سعی کرد راست بایستد.
- تو به من قول داده بودی که خودت رو کنترل کنی. یادته؟ فکر نمی کنی اگه قرار باشه کسی جواب پس بده این تویی؟
این را گفت و به طرف در راه افتاد. نتوانست تعادل خودش را حفظ کند و افتاد. شروین چند لحظه ای نگاهش کرد بعد جلو رفت تا کمکش کند. وقتی سوار ماشینش کرد و خودش پشت فرمان نشست نگاهی به شاهرخ که سرش را به صندلی تکیه داده بود
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
#همسفرانه
💛|• همسر عزیزم زهــرا جانم...
🌷|• اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی،
🍃|• بدان به آرزویم
🎯|• که هدف اصلیام از ازدواج با شما بود
😇|• رسیدم و به خود افتخار کن
🌺|• که شوهرت فدای حضرت زینب شد!
✋🏻|• مبادا بیتابی کنی،
😭|• مبادا شیون کنی،
🙂|• صبور باش و هر آن خودت را
💚|• در محضر حضرت زینب بدان
💔|• حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید...
#بخشی_از_وصیتنامه_شهید_حججی_برای_همسرش🌹
بھ ـوقت ـعاشقے😉👇🏻
•°❤️•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•]
\\👒
در تمام
طول مراسم
خواستگارے متانت
و وقار باید از ناحیه هر
دو خانواده مراعات شود و
رفتارهاے نامناسب و جلــف،
ذهنیت هاے بدے را رقم میزنند جلف
بازے، شما را بانشاط و اجتماعے نشان نمیدهد...
#والاحرفحقِ😐
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینهღ •]
\\💞
🍃|| با جملہ هاے زیبـا از همسر خود دلجویی ڪنیم؛یہ جملہ ے شورانگیز میتونہ طوفانے از خشم و غضب و نفرت رو خاموش ڪند و بناے زندگیو از خطرات گوناگون دور ڪنہ... ||🍃
🌸|| از ازدواج خود اظهار پشیمونے نڪنیم
زندگے و روابط خودمونو با دیگران مقایسه نڪنیم و یادمون نره ڪہ زندگے هر ڪسے مطابق سلیقہ و عقل و درایت او اداره مےشود... ||🌸
#زندگے_رو_قشنگ_زندگے_ڪنید😌👌
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
🍒•| #دردونه |•🍒
پيدايش عزت نفس
عزت نفس در اوايل كودكي به واسطه
تعاملات كودك با اطرافيان
نحوه برخورد انها با كودك
تسلط وكارامدي كودك برتكاليف
شكل مي گيرد.
كودكاني كه والديني عيب جو وانتقاد پذير دارند در مواقع روبرو شدن با چالش دست از تلاش برمي دارند يا درمواقع شكست شرمنده ونااميد مي شوند.
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
[ #خندیشه 😜 ]
همه جهان در سڪوتےمحض به خواب
رفتـــهـ😉
ڪجاییند!
بنےجان
سلمانخانعربستانے
رضاشاهڪوچڪ
راستــــے
مســـــیح مفقودالاثر شده است😂
نه صدایے
نه ڪمپینے
نه توئیتے
نڪند در سواحلجزیرهقناری
همـهـ با هم در اجلاس #براندازی
گـــــرد هم آمده اند😌
متــــفاوترینها 👇
°~😜~° @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
ما اعترافِ بہ گناه در اسلام نداریم!•😎•
اعترافِ بہ گناه خودش گناهه،موجب اشاعہ گناه میشہ...•🚫•
مچ گیرے نداریم تو اسلام،دستگیرے داریـم..•✋•
#اسلاممچگیرنیست.
#استادرائفےپـور
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #ایرانیشو •]
سـلام عـلیڪم🖐🏻
بعـد از یڪماه دورے و فراق مـا اوومـدیم😎💪🏻
بـا سرعت موتـور سانترفیوژهاے عزیزمون شروع میڪنم😌،نہ بـا سرعت پژو و پرایدهاے...😐
ابـتدا یہ سوال!
از شروع سـال نـو تـا الان چـقدر از ڪالاے ایرانے حمایـت و بہ رونـق تـولیـد ڪمڪ ڪردید؟!☺️
خـب مـا امروز براے شروع ڪارمون بعد
از مدتے #معرفے تعدادے از ڪالاهاے
ایرانے رو در نظر گرفتیـم،
مهم نـیست ڪالا ڪوچیڪ باشہ یـا بزرگ مهم فقط حمایـت ماست✌️🏻
📌ابـتدا لوازم التحریر رو معرفے میڪنم:
{ #خودڪار:ڪیان، پاپڪو، استایلیش،
پلیڪان، صفا
{ #مدادرنگے: فڪتیس، پارس مداد
{ #ڪولهپشتے: پاپڪو
{ #دفتر: ایــام
{ #جامدادے: سهند، پاپڪو
{ #ڪاغذA4: پلیڪان
{ #ماشینحساب: پارس حساب
{ #نوشتافزارهاے اسلامے ایرانے:آزاده، روشنا، فطرس، اعلایے، بچههاےآسمانے، پرسام، مهتاب، خليج فارس، رويش، يارمهدے، سروش، فاطمے، قاصدك، طرفہ، ايـام، هدهد، حديث نينوا، ايمـا، گلدستہ، روح اللہ، اسپےڪوه، ريحانہ...
شمـا تـا حالا چطورے و بـا خرید چہ چیزے از ڪالاے ایرانے حمایـت ڪردیدد؟!😀
خوشحال میشیم بـا ما در میون بذاریـد😌
من دیگهـ برم🙃
راستشـو بخواییـد میخوام برم خـرید!🛍
اونمـ خریـد ڪالاے ایرانـ🇮🇷ـے!
فعلا✋🏻
#حمایتڪالاےایرانے
#رمـزپیروزےدرجنگاقتصادے
ماهم ـحرفے برا گفتن داریـم😉👇
[•🇮🇷•] @asheghaneh_halal
🏆🍃
🍃
°| #خادمانه |°
••[عَصْـــــرِجَــــدیـٖــــدْ]••
♥️•} آقـا جــآنْ؟!
همـه چشمانشـان به دسـت داور است
و یڪ ضربـدر سفیــد!
🌸•} مـَن اما چشـمم به دستِ تو؛
تا بزند ضربدر سفیدم را...
میزننـد و به این خیال که دنیای دیگری پیش رویشــان باز مےشـود!
🌸•} تو اما بزن تا در سعادت و پله فینـاݪ تقـرب به رویـم باز شـود...
مےگوینــد:
"عصرتو عصــری برای دیده شدن است.."
♥️•} آقاجــان؟!
ڪے #عصـر_فـرج تو دیده مےشـود پس؟
عصــر جدیدے ساخته اند ڪه هنـرمندانش دغدغه دیده شدن دارند؛
اما من مےخواهــد هنـرمندے باشم
ڪه دغدغه ۍ تورادارد!
دلم مےخواهــد استعـداد یارڪشے هایم را بهرخایران و جهانیان ڪشــم..
♥️•} آقاجـان؟!
خیـالت تخـت؛
منِ بےنشــان خـودم برنامـه اے مےسازم به نام:
••🌸 #عصـــر_امامزمــــان 🌸••
🥀•} اینهمــه بےخوابے و شب زنده دارے
و دغدغـــــه همهاز برای این است ڪه چطور قشنگ تر دیده شونــد...
جمع ڭنید بساط پوچ اهدافتان را پشت در دنیــا ڪه به دور خود گشتنے بیش نیست! من آدرس دیگری میدهــم که پشت در این خانه بساط ڭردن
🌼🍃 والله و بالله و تالله مےارزد🌼🍃
آدرسےڪه بےهیچ دردسریخوب مےخرنت..
به قیمــــت یڪ شب زنده داری!☝️
امـا نه در استودیو! در
💚جنوب غربےخیابانِ عرش و کوےیار💚
نه بازیگــری میخواهد
و نه کاغــذ و طنابے
نه شمشیــری میخواهـد
و نه خیــاری..
تنهــا یڪ اشڪ و آه
خوب مےزنـد راۍ خُــدا را...
#باعشقسفیددهےچهمیشود☺️❤️
#مائدهعالےنژاد
#بےنشـان✏️
🍃 @asheghaneh_halal
🏆🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وپنجاه صورتش را شست و از توی آینه به شاهرخ خیره شد. شاهرخ آبی در دها
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وپنجاه_ویک
و چشم هایش را بسته بود انداخت، سری تکان داد و راه افتاد. کمی که گذشت، شاهرخ همانطور با چشمان بسته پرسید:
-چرا فکر می کنی بهت ترحم می کنم؟
-اگه نمی کنی پس این حرکت احمقانه چی بود؟ فکر نکردی چه بلایی سرت می آد؟
-من یه مشت می خوردم بهتر از این بود که جنازت از باشگاه بیرون بره
- جنازه؟ هه! می بینی که با یه مشتم به هذیون افتادی اونوقت فکر می کنی از اون چوب خشک کتک می خوردم؟
-از اون چوب خشک نه ولی از اون رفیق های چاقو به دستش چرا !!
پشت چراغ قرمز ایستاد. با نگاهی گیج به شاهرخ خیره شد.
- چاقو؟
شاهرخ همانطور که با دستمال دهانش را پاک می کرد سری به نشانه تأیید تکان داد. چراغ سبز شده بود و شروین بی حرکت مانده بود. بوق ماشین های پشت سرش باعث شد راه بیفتد.
- وقتی تو دستت رو بردی بالا همشون چاقوها رو از جیبشون کشیدن بیرون. فکر می کنی می تونستی حریف 5 نفر چاقو به دست بشی؟ فکر می کنی آرش برای چی سعی کرد دوباره عصبانیت کنه؟ شانس آوردی که عجله کردن وگرنه مطمئن باش من اصلاً از کتک خوردن خوشم نمیاد. اگه دستت به آرش خورده بود جنازت از باشگاه بیرون می اومد
شاهرخ این را گفت، سرفه ای کرد و دوباره سرش را به صندلی تکیه داد. کتش را روی خودش بالا کشید، چشم هایش را بست و آرام گفت:
-یادت باشه قولت رو شکستی
شروین چند لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت.
*
-سلام بر بیلیارد باز بزرگ!
دست سعید را گرفت و سری تکان داد.
-شنیدم دیشب توی سالن غوغا کردی
- تو همه جا خبرگزاری داری؟
-آخر شب یه سر رفتم. فرید می گفت
شروین حرفی نزد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وپنجاه_ویک و چشم هایش را بسته بود انداخت، سری تکان داد و راه افتاد.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وپنجاه_ودو
- شانس آوردی پیش مرگت همراهت بود وگرنه امروز مراسم ختمت برگزار می شد. حمید و چندتایی از بچه ها شنیده بودن رفقای آرش می خواستن به قصد کشت بزننت
شروین با شنیدن این حرف نگاهی به سعید کرد. سعید که فکر می کرد شروین باورش نشده گفت:
-منبع موثقه. بچه ها چاقوهاشون رو دیده بودن
شروین زیر لب گفت:
-فکر کردم الکی می گه
- چه حلال زده ! داره میاد
سرش را به سمتی که سعید اشاره کرده بود چرخاند. شاهرخ وارد سالن شده بود. چندتایی از بچه ها باهاش سلام و علیک کردند. از روبرو شدن با شاهرخ خجالت می کشید ولی قبل از اینکه بتواند کاری بکند به آنها رسید. برخورد شاهرخ طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. شاهرخ که می دانست که شروین راحت نیست سریع رفت. سعید دستی به صورتش کشید و گفت:
-با اینکه ریش داره بازم ورمش معلوم بود. می خواستی بکُُشیش؟ تلافی مسئله ها رو درآوری ها!
شروین نیشخندی بی رمق زد. از پله ها که بالا می رفتند سعید گفت:
-خب نظرت راجع به پیشنهاد من چیه؟ موافقی؟
-کدوم پیشنهاد؟
-اینکه بری رَم مختو عوض کنی. دسترسی به اطلاعاتت ضعیف شده ها! همین دختره رو می گم دیگه
- آها... نظر خاصی ندارم. چون می دونم بی فایده است
- بهتر از خود کشیه که. خرجی هم نداره. یه گشت و گذار تو خیابون و خلاص. اینقدر سختش نکن دیگه
- تو باید مغازه دار می شدی. باشه ولی این هفته درس دارم
- درس؟
-باید گندی رو که دیروز زدم جبران کنم
- آهااان ! رفیق ما می خواد از خجالت سوپرمن دربیاد. می گم چرا اینجور ساکت بودی. تریپ ندامت بود؟
-با رفتاری که دیشب کردم یه مدت نبینمش بهتره
- بی خیال. این بابا حافظش دو ساعته است. دیدی که. انگار نه انگار. تو که نمی خواستی بزنیش. خودش فداکاری کرده
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وپنجاه_ودو - شانس آوردی پیش مرگت همراهت بود وگرنه امروز مراسم ختمت بر
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وپنجاه_وسه
شروین وارد کلاس شد و گفت:
-وقتی از چیزی خبر نداری نظر نده
سعید ابرویی بالا برد، ساکت شد و در کلاس را بست...
*
تا چند روز بعد از آن ماجرا شروین سعی می کرد خیلی به شاهرخ نزدیک نشود. فقط گاهی از دور دستی برای هم تکان می دادند یا سلام علیکی مختصر. دو روز قبل از امتحان بود. سر کلاس چندتایی از بچه ها سوال داشتند اما وقت نشد. انتهای وقت شاهرخ گفت:
-هرکس سوالی داره که بی جواب مونده بیاد دفترم. تا ساعت 4 اونجا هستم ...
سینی غذایش را داد تا برایش غذا بریزند. سعید تکه ای از ته دیگ توی ظرفش گذاشت و گفت:
- تو داری قضیه رو زیاد کش میدی
بعد ظرفش را روی میز گذاشت، نشست و ادامه داد:
-این بابا بی خیال تر از این حرفهاست. با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی خدایی این رفتارش خیلی خوبه
شروین نگاهی به سعید که با حرص و ولع مشغول غذا خوردن بود انداخت. سعید همان طور که لقمه را در دهانش می چرخاند سری تکان داد.
- به جون شروین
تکه ای از گوشت خورشت را سر چنگال زد و دهانش گذاشت...
جلوی در اتاق شاهرخ بود. چندتایی برگه را دستش گرفته بود و باهاش ور می رفت. مردد بود که وارد بشود یا نه که در اتاق باز شد. شاهرخ همراه پسری جوان که کمی از شاهرخ کوتاه تر بود دم در ایستاد بود. با دیدن شروین سلام کرد و بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
-خیلی ممنون هادی جان. حتماً سلام برسون. بگو واقعاً دلتنگیم
چهره پسر آشنا بود.قبلا هم اورا کنار شاهرخ دیده بود. لحظه ای با پسر چشم در چشم شدند. چشم هایش تصویری مبهم را در ذهن شروین روشن کرد. پسر جوان خداحافظی کرد و رفت. شاهرخ دستی پشت شروین که همچنان در فکر بود گذاشت و گفت:
-تشریف نمیارید داخل؟
شروین من من کنان گفت:
- چند تا سوال داشتم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒