---
🌾🍃
---
#آقامونه
تا میتوانید و فرصت
هست کار کنید؛ فرصتها
محدود است. ما اشخاص
رو به زوالی هستیم، فرصت محدودی داریم، تا میتوانیم،
تا هستیم، کار کنیم. نگویید نمیگذارند؛ این نمیگذارند حرف
قابل پذیرشی نیست. خیلیها
هم میگفتند، قبلاً هم میگفتند،
حالا هم بعضیها میگویند
نمیگذارند؛ نمیگذارند
یعنی چه؟
#سخن_جانان💚
---
🌾🍃
---
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
😄]• این خاله دلالام همیسه عسک
تلها سو مینتاسه و دل همّه لو آب
تَلده.
😏]• حالا سما بجین تِل من حوشدِل
تَله یا مال خاله دِلالام؟؟
😅]• بِبَسید من عسک تِل خاله لو
ندالم.
😍]• چشمای آبی، لُپ صورتی
لَب های غنچه....
تو هم شدی شکل کلوچه؟؟😘
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وچهل_وهفت - منم فکر کنم اون اختراع دیروز افتاد توی ترشی سلف و سوخت -
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وچهل_وهشت
توپ آخر را که زد شاهرخ برایش دستی زد و گفت:
-ترشی نخوری یه چیزی می شی
به جای شروین کسی دیگر جواب داد.
- توجز باختن کاری بلد نیستی؟
مثل همیشه آرش. شروین می خواست جوابش را بدهد که شاهرخ دستش را جلوی بینی اش گرفت و با سر او را از حرف زدن منع کرد. آرش نزدیک میز آمد، توپ را از روی میز برداشت و به اطرافیانش گفت:
-این بابا پولش زیادی کرده هی میاد اینجا می بازه
بقیه خندیدند. شاهرخ جلو رفت، توپ را از دست آرش گرفت و گفت:
-فکر کنم میز شما اون طرف باشه. این میز ماست
آرش نگاهی تحقیرآمیز به شاهرخ انداخت و گفت:
-چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن
شاهرخ با همان لحن آرامش گفت:
-ولی من با شما حرف زدم. لطفاً برید و بذارید ما بازیمون رو بکنیم
- من از اینجا جم نمی خورم
- خیلی خب ما می ریم
چوبش را روی میز گذاشت و رو به شروین گفت:
-بریم شروین
شروین که نمی توانست قبول کند به این راحتی میدان را به نفع حریف خالی کند با نگاهی پرسشگر به شاهرخ چشم دوخت:
- ولی شاهرخ ...
شاهرخ در چشمهایش خیره شد.
- قولت که یادت نرفته؟
شروین نگاهش را در نگاه شاهرخ چرخاند و با بی میلی چوبش را زمین گذاشت. آرش با سر اشاره ای به شروین کرد و رو به دوستانش گفت:
-معلم آقا کوچولو اجازه ندادند!
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وچهل_وهشت توپ آخر را که زد شاهرخ برایش دستی زد و گفت: -ترشی نخوری یه
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وچهل_ونه
بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را گرفت:
- ببین جوجه، بابک زیادی بهت رو داده وگرنه تو هیچ پخی نیستی. خیلی هوا ورت نداره. اگر چیزی بهت نمی گم بخاطر بابکه. بچه قرتی
شاهرخ که می دانست شروین عصبانی است دستش را گرفت تا مبادا حرکتی بکند. آرش یقه شروین را ول کرد و همانطور که می چرخید تا برود گفت:
-حالا می تونی بری، هری!
شروین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. خنده اطرافیان آرش مثل پتک بر سرش فرود می آمد. دستش را عقب برد تا با مشتی که حواله آرش می کند حسابش را برسد. دستش را آزاد کرد، به یکی خورد ولی مسلماً به آرش نخورده بود چون آرش همچنان داشت از او دور می شد. پس کی را زده بود؟!
نگاهی به کف سالن کرد. شاهرخ روی زمین ولو شده بود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست چیزی را تشخیص بدهد. آرش که نگاههای متعجب اطرافیانش را می دید برگشت. شروین که هنوز گیج بود به طرف شاهرخ رفت.
- حالت خوبه؟ نمی فهمم تو جلوی من چه کار می کردی؟
شاهرخ که سعی می کرد بنشیند یک دستش را حایل بدنش کرد و دست دیگرش را کنار دهنش که خونی شده بود گرفت و گفت:
- پام پیچ خورد، افتادم جلوت
و خندید که باعث شد درد زخم دهانش بیشتر شود برای همین خنده اش قطع شد:
- آآآآ ی ی ی ی!
آرش که تازه کنار دستی اش بهش گفته بود چه خبر شده قهقه زنان گفت:
-می گن احمق گیر نمیاد. دوستت از تو هم احمق تره
و همانطور که میخندید رفت . شروین می خواست به طرف آرش حمله ور شود که شاهرخ صدایش زد:
-نمی خوای کمک کنی بلند شم؟
نگاهی به آرش که دور می شد کرد و بعد نشست تا به شاهرخ کمک کند بلند شود. از میان افرادی که کنارشان جمع شده بودند گذشتند. از زیر نگاه هایی که مخلوطی از تحقیر و تحسین بود...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وچهل_ونه بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وپنجاه
صورتش را شست و از توی آینه به شاهرخ خیره شد. شاهرخ آبی در دهانش چرخاند و بعد با دستمال کاغذی دهانش را خشک کرد. شروین چرخید و گفت:
-چرا این کارو کردی؟
-دستت خیلی سنگینه. فکر نمی کردم اینقدر قوی باشی. سرم داره گیج می ره
- با توام؟ پرسیدم چرا این کارو کردی؟
-گفتم که پام پیچ خورد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- دارم جدی صحبت می کنم. احساس می کنم منو به بازی گرفتی. با کمک کردن به من حس انسان دوستی خودت رو ارضا می کنی؟
شاهرخ توی آینه نگاهی به لبش انداخت و گفت:
-شانس آوردم پاره نشد
شروین داد زد:
-وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن
شاهرخ راست شد و به میز دستشویی تکیه کرد.
- خب؟ گوش میدم
- با ترحم به من خیلی احساس بزرگی می کنی، آره؟ می خوای ادای سوپر من رو دربیاری؟
-چرا همچین فکری می کنی؟
-با خودت فکر کردی کی بهتر از این پسره؟ یه موجود مفلوک، تنها و نیازمند ترحم. می خواستی نشون بدی آدم خوبی هستی؟
شاهرخ دستش را به سرش گرفت و گفت:
-من حالم خوب نیست شروین. سرم داره گیج می ره. می شه بعداً راجع بهش صحبت کنیم؟
-نه. من می خوام همین الان بدونم. چرا اینقدر برام دلسوزی می کنی؟
شاهرخ سعی کرد راست بایستد.
- تو به من قول داده بودی که خودت رو کنترل کنی. یادته؟ فکر نمی کنی اگه قرار باشه کسی جواب پس بده این تویی؟
این را گفت و به طرف در راه افتاد. نتوانست تعادل خودش را حفظ کند و افتاد. شروین چند لحظه ای نگاهش کرد بعد جلو رفت تا کمکش کند. وقتی سوار ماشینش کرد و خودش پشت فرمان نشست نگاهی به شاهرخ که سرش را به صندلی تکیه داده بود
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
#همسفرانه
💛|• همسر عزیزم زهــرا جانم...
🌷|• اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی،
🍃|• بدان به آرزویم
🎯|• که هدف اصلیام از ازدواج با شما بود
😇|• رسیدم و به خود افتخار کن
🌺|• که شوهرت فدای حضرت زینب شد!
✋🏻|• مبادا بیتابی کنی،
😭|• مبادا شیون کنی،
🙂|• صبور باش و هر آن خودت را
💚|• در محضر حضرت زینب بدان
💔|• حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید...
#بخشی_از_وصیتنامه_شهید_حججی_برای_همسرش🌹
بھ ـوقت ـعاشقے😉👇🏻
•°❤️•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•]
\\👒
در تمام
طول مراسم
خواستگارے متانت
و وقار باید از ناحیه هر
دو خانواده مراعات شود و
رفتارهاے نامناسب و جلــف،
ذهنیت هاے بدے را رقم میزنند جلف
بازے، شما را بانشاط و اجتماعے نشان نمیدهد...
#والاحرفحقِ😐
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینهღ •]
\\💞
🍃|| با جملہ هاے زیبـا از همسر خود دلجویی ڪنیم؛یہ جملہ ے شورانگیز میتونہ طوفانے از خشم و غضب و نفرت رو خاموش ڪند و بناے زندگیو از خطرات گوناگون دور ڪنہ... ||🍃
🌸|| از ازدواج خود اظهار پشیمونے نڪنیم
زندگے و روابط خودمونو با دیگران مقایسه نڪنیم و یادمون نره ڪہ زندگے هر ڪسے مطابق سلیقہ و عقل و درایت او اداره مےشود... ||🌸
#زندگے_رو_قشنگ_زندگے_ڪنید😌👌
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
🍒•| #دردونه |•🍒
پيدايش عزت نفس
عزت نفس در اوايل كودكي به واسطه
تعاملات كودك با اطرافيان
نحوه برخورد انها با كودك
تسلط وكارامدي كودك برتكاليف
شكل مي گيرد.
كودكاني كه والديني عيب جو وانتقاد پذير دارند در مواقع روبرو شدن با چالش دست از تلاش برمي دارند يا درمواقع شكست شرمنده ونااميد مي شوند.
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
[ #خندیشه 😜 ]
همه جهان در سڪوتےمحض به خواب
رفتـــهـ😉
ڪجاییند!
بنےجان
سلمانخانعربستانے
رضاشاهڪوچڪ
راستــــے
مســـــیح مفقودالاثر شده است😂
نه صدایے
نه ڪمپینے
نه توئیتے
نڪند در سواحلجزیرهقناری
همـهـ با هم در اجلاس #براندازی
گـــــرد هم آمده اند😌
متــــفاوترینها 👇
°~😜~° @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
ما اعترافِ بہ گناه در اسلام نداریم!•😎•
اعترافِ بہ گناه خودش گناهه،موجب اشاعہ گناه میشہ...•🚫•
مچ گیرے نداریم تو اسلام،دستگیرے داریـم..•✋•
#اسلاممچگیرنیست.
#استادرائفےپـور
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #ایرانیشو •]
سـلام عـلیڪم🖐🏻
بعـد از یڪماه دورے و فراق مـا اوومـدیم😎💪🏻
بـا سرعت موتـور سانترفیوژهاے عزیزمون شروع میڪنم😌،نہ بـا سرعت پژو و پرایدهاے...😐
ابـتدا یہ سوال!
از شروع سـال نـو تـا الان چـقدر از ڪالاے ایرانے حمایـت و بہ رونـق تـولیـد ڪمڪ ڪردید؟!☺️
خـب مـا امروز براے شروع ڪارمون بعد
از مدتے #معرفے تعدادے از ڪالاهاے
ایرانے رو در نظر گرفتیـم،
مهم نـیست ڪالا ڪوچیڪ باشہ یـا بزرگ مهم فقط حمایـت ماست✌️🏻
📌ابـتدا لوازم التحریر رو معرفے میڪنم:
{ #خودڪار:ڪیان، پاپڪو، استایلیش،
پلیڪان، صفا
{ #مدادرنگے: فڪتیس، پارس مداد
{ #ڪولهپشتے: پاپڪو
{ #دفتر: ایــام
{ #جامدادے: سهند، پاپڪو
{ #ڪاغذA4: پلیڪان
{ #ماشینحساب: پارس حساب
{ #نوشتافزارهاے اسلامے ایرانے:آزاده، روشنا، فطرس، اعلایے، بچههاےآسمانے، پرسام، مهتاب، خليج فارس، رويش، يارمهدے، سروش، فاطمے، قاصدك، طرفہ، ايـام، هدهد، حديث نينوا، ايمـا، گلدستہ، روح اللہ، اسپےڪوه، ريحانہ...
شمـا تـا حالا چطورے و بـا خرید چہ چیزے از ڪالاے ایرانے حمایـت ڪردیدد؟!😀
خوشحال میشیم بـا ما در میون بذاریـد😌
من دیگهـ برم🙃
راستشـو بخواییـد میخوام برم خـرید!🛍
اونمـ خریـد ڪالاے ایرانـ🇮🇷ـے!
فعلا✋🏻
#حمایتڪالاےایرانے
#رمـزپیروزےدرجنگاقتصادے
ماهم ـحرفے برا گفتن داریـم😉👇
[•🇮🇷•] @asheghaneh_halal
🏆🍃
🍃
°| #خادمانه |°
••[عَصْـــــرِجَــــدیـٖــــدْ]••
♥️•} آقـا جــآنْ؟!
همـه چشمانشـان به دسـت داور است
و یڪ ضربـدر سفیــد!
🌸•} مـَن اما چشـمم به دستِ تو؛
تا بزند ضربدر سفیدم را...
میزننـد و به این خیال که دنیای دیگری پیش رویشــان باز مےشـود!
🌸•} تو اما بزن تا در سعادت و پله فینـاݪ تقـرب به رویـم باز شـود...
مےگوینــد:
"عصرتو عصــری برای دیده شدن است.."
♥️•} آقاجــان؟!
ڪے #عصـر_فـرج تو دیده مےشـود پس؟
عصــر جدیدے ساخته اند ڪه هنـرمندانش دغدغه دیده شدن دارند؛
اما من مےخواهــد هنـرمندے باشم
ڪه دغدغه ۍ تورادارد!
دلم مےخواهــد استعـداد یارڪشے هایم را بهرخایران و جهانیان ڪشــم..
♥️•} آقاجـان؟!
خیـالت تخـت؛
منِ بےنشــان خـودم برنامـه اے مےسازم به نام:
••🌸 #عصـــر_امامزمــــان 🌸••
🥀•} اینهمــه بےخوابے و شب زنده دارے
و دغدغـــــه همهاز برای این است ڪه چطور قشنگ تر دیده شونــد...
جمع ڭنید بساط پوچ اهدافتان را پشت در دنیــا ڪه به دور خود گشتنے بیش نیست! من آدرس دیگری میدهــم که پشت در این خانه بساط ڭردن
🌼🍃 والله و بالله و تالله مےارزد🌼🍃
آدرسےڪه بےهیچ دردسریخوب مےخرنت..
به قیمــــت یڪ شب زنده داری!☝️
امـا نه در استودیو! در
💚جنوب غربےخیابانِ عرش و کوےیار💚
نه بازیگــری میخواهد
و نه کاغــذ و طنابے
نه شمشیــری میخواهـد
و نه خیــاری..
تنهــا یڪ اشڪ و آه
خوب مےزنـد راۍ خُــدا را...
#باعشقسفیددهےچهمیشود☺️❤️
#مائدهعالےنژاد
#بےنشـان✏️
🍃 @asheghaneh_halal
🏆🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وپنجاه صورتش را شست و از توی آینه به شاهرخ خیره شد. شاهرخ آبی در دها
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وپنجاه_ویک
و چشم هایش را بسته بود انداخت، سری تکان داد و راه افتاد. کمی که گذشت، شاهرخ همانطور با چشمان بسته پرسید:
-چرا فکر می کنی بهت ترحم می کنم؟
-اگه نمی کنی پس این حرکت احمقانه چی بود؟ فکر نکردی چه بلایی سرت می آد؟
-من یه مشت می خوردم بهتر از این بود که جنازت از باشگاه بیرون بره
- جنازه؟ هه! می بینی که با یه مشتم به هذیون افتادی اونوقت فکر می کنی از اون چوب خشک کتک می خوردم؟
-از اون چوب خشک نه ولی از اون رفیق های چاقو به دستش چرا !!
پشت چراغ قرمز ایستاد. با نگاهی گیج به شاهرخ خیره شد.
- چاقو؟
شاهرخ همانطور که با دستمال دهانش را پاک می کرد سری به نشانه تأیید تکان داد. چراغ سبز شده بود و شروین بی حرکت مانده بود. بوق ماشین های پشت سرش باعث شد راه بیفتد.
- وقتی تو دستت رو بردی بالا همشون چاقوها رو از جیبشون کشیدن بیرون. فکر می کنی می تونستی حریف 5 نفر چاقو به دست بشی؟ فکر می کنی آرش برای چی سعی کرد دوباره عصبانیت کنه؟ شانس آوردی که عجله کردن وگرنه مطمئن باش من اصلاً از کتک خوردن خوشم نمیاد. اگه دستت به آرش خورده بود جنازت از باشگاه بیرون می اومد
شاهرخ این را گفت، سرفه ای کرد و دوباره سرش را به صندلی تکیه داد. کتش را روی خودش بالا کشید، چشم هایش را بست و آرام گفت:
-یادت باشه قولت رو شکستی
شروین چند لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت.
*
-سلام بر بیلیارد باز بزرگ!
دست سعید را گرفت و سری تکان داد.
-شنیدم دیشب توی سالن غوغا کردی
- تو همه جا خبرگزاری داری؟
-آخر شب یه سر رفتم. فرید می گفت
شروین حرفی نزد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒