eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃 🍃 #چفیه +مےگفٺ : "من دوست دارم هر ڪارے مے‌توانم براے مردم انجام بدم حتے بعد از شهادتـــــ🕊!‌" _چون حضرت امام گفتن : مردم ولے نعمت ما هستند … #شهید‌محمدرضا‌تورجےزاده #فرمانده‌گردان‌یازهرا •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
#ریحانه بانــ🌹ــو کَــم‌ خِــــردان معتـقدند⇦😏 اگــر حجـاب‌ برداشته شــود⇦💄 آنگـاه‌ زن‌ آزاد اسـت⇦😆 لحظـه اے تفــکر⇦ چـه کـسے‌ به نـام آزادے⇦✅ دیـوارخــانه اش‌را‌ بـرمیدارد...؟!⇦☹️ #کمے_تأمــل👌 #چادر_زینت_زن💫 بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍃🕊🍃 #چفیه | #خادمانه |ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| شهیدمدافع‌حرم‌محمدحسین‌مؤمنے حاج حسین یڪتا: در عالَم رؤیا به شهید گفتم: چرا برای ما دعا نمیکنید که شهید بشیم؟! شهید گفت: ما دعا میکنیم، شهادت هم براتون مینویسن، ولی گناه میکنید، پاک میشه!💔 ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۴۶۱۴ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
[ 😜 ] بعـــد از مدتها پُمپئـو وارد مےشود:) دائما در حال ارسال پیام به هستیم برای دستیابے به یڪ فرصت👌👌 به ارسال پیامت ادامه بده😉 ما هم به ضایع ڪردنت ادامه مےدیم😂 نابترین طنزهاےسیاسے👇 ~°😜~° @asheghaneh_halal
🍃💐 •.🌱.• بَهار •.👈.• بی طُ... •.🏡.• دَر این خانه.. •.✋.• گُل نَخواهَد داد!! خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃💐
[• #شهید_زنده •] خیال نڪنیم اگـر راضے نباشـیم بهـتر مےتوانیم دعا ڪنیم و اگـر شـاڪے بـاشیم خـدا بهـتر مـشڪلات مـا را مےبیند. لـبخند زدن در اوج مشڪلات و راضے بـودن در هنگام دعـا رمـز گشایش اسـتツ ♡: #رمـز‌گشایش‌دردسـتان‌تـوست! ♡: #استـادپنـاهیان. ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] مگذار مرا در این هیـاهـو آقا •😓• تنها و غریب و سربہ زانـو آقا •😞• اے ڪاش ضمانت دلمـ❥ را بڪنے•😍• تڪرار قشنگ بچه آهـو آقــا •ツ• #یاضامـن‌آهـو #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا هر شب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
💚🕊 #خادمانه #هیئت_شهدایی سلام☺️✋ احوالتون چطورھ؟؟ شنیدین میگن دلتونو بسپرین بھ شهدا؟ میاین امشب دلامونو بسپریم به شهدا💔؟؟ هر کۍ آماده است ، امشب راس ساعت ۲۳:۳۰ تشریف بیارھ☺️•• #هیئت_شهدایی پ.ن: امشب حال و هوای هیئتمون خیلۍ خاصھ چون یھ میزبان #ویژه داریم😉•• منتظریم↯😇 🆔 : @heiyat_majazi 💚🕊
--- 🌾🍃 --- #آقامونه آیت الله سیستانی↯ اگر نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران آسیب ببیند، دیگر اثری از تشیع باقی نخواهد ماند و اگرمویی ازسر آیت_الله_خامنه_ای کم بشود، عمامه از سرما میرود --- 🌾🍃 ---
⛱ 🍃 🍃 #همسفرانه با سن ڪم و[••🗓 جیب پراز خالے داماد [••😉 عقدےشده برپا به گلزارشهیدان[••🌷 مداح برسانید[••🎤 به جشــن دوبسیجے[••🇮🇷 یااینکه مطیعی ویاحاج نریمان[••😅 #عشق‌خوب‌است‌اگریارخدایےباشد😍🎈 🍃 @asheghaneh_halal ⛱🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_ونه رو خوب کنه تا حالا کرده بود. درسته که آنی شاد می شم اما دو
🍃🍒 💚 یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت. در زد. صدایی نیامد. دستگیره را چرخاند. درقفل بود! رفت دفتر بخش. - ببخشید؟ استاد مهدوی امروز نمیان؟ -نه، نیم ساعت پیش زنگ زدن گفتن امروز نمی تونن بیان - ولی امروز ما امتحان داریم! - بله می دونم. استاد رضایی جای ایشون میان شروین که انتظار هر اتفاقی جز این را داشت مات و مبهوت از سالن بیرون آمد. روی صندلی محوطه نشست. دست هایش را روی پشتی صندلی باز کرد و سرش را عقب انداخت . از لابه لای شاخه های درخت بالای سرش به آسمان چشم دوخت: -به همه همین جور کمک می کنی؟ چشم هایش را بست. چند دقیقه ای گذشت. صدای اذان از دور می آمد. چشم باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و به گوشه ای که صدا از آنجا می آمد خیره شد. بعد دوباره سرش را عقب برد و به آسمان خیره شد. - آخه من از این چی بفهمم؟ اینم شد راه حل؟ چه بلایی سر شاهرخ آوردی؟ یکدفعه کسی کنارش نشست و گفت: -جن زده شدی؟ خودش را جمع و جور کرد: - اومدی؟ امتحان کجاست؟ سعید نگاهی به پیامکی که تازه رسیده بود انداخت و گفت: -می گن سالن 14. فصل چهار سخت بود - شاهرخ می گفت - بچه ها رفته بودن ازش سوال کنن نبود. نیومده؟ - نه. دفتر بخش گفت نمیاد - چرا؟ -نمی دونم. خاموشه سعید بلند شد و گفت: -پاشو. الان صندلی ها پر میشه مجبوریم جدا بشینیم... بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت.
🍃🍒 💚 وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از شاهرخ نبود، سعید که داشت دنبال جای خالی می گشت با خودش حرف می زد: -اونجا خالیه. تا رضایی حواسش نیست بیا بریم. اگه ببینه با هم می ریم می فهمه دستش را دراز کرد تا دست شروین را بگیرد اما هرچه دست چرخاند چیزی دستش نیامد. شروین داشت به طرف رضایی می رفت. سعید داد زد: -دیونه کجا می ری؟ و دنبالش دوید اما قبل از اینکه برسد شروین به رضایی سلام کرد و سعید مجبور شد یواشکی بپیچد تا رضایی متوجه اش نشود. رفت به سمت جایی که پیدا کرده بود. - ببخشید استاد؟ دکتر مهدوی نمیان؟ رضایی جواب دختری را که کنارش بود داد و رو به شروین گفت: -نه. براشون مشکلی پیش اومده نمی تونن بیان - چه مشکلی؟ حالشون خوبه؟ رضایی جواب داد: -آره. مشکل خاصی نیست. نگران نباشید این را گفت، بلند شد و با صدای بلند گفت: -همه بشینن سرجاهاشون. کتابها رو جمع کنید. می خوام برگه ها رو پخش کنم شروین دنبال جایی برای نشستن می گشت که سعید را دید که داشت جوری که رضایی نبیند برایش دست تکان می داد. به طرفش رفت. - چرا مثل کفتر بال بال میزنی؟ - بشین تا رضایی ندیده... از جلسه که بیرون آمد نگاهی به ساعت کرد. دوباره زنگی به شاهرخ زد. باز هم خاموش. بدون اینکه تماس را قطع کند گوشی را جلویش نگه داشت و به گوشی خیره شد. صدای ضبط شده می آمد: -دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد... به اسم شاهرخ روی گوشی خیره شد. حرفهای آن روز را در ذهنش مرور کرد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒