عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وپنج بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وشش
-مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایرانم
شروین نگاهی متفکرانه در آینه به دختر انداخت.
- فکر می کنی دروغ می گم؟
-آدم های این مدلی زیادن. چیز مهمی نیست که ارزش دروغ داشته باشه
دختر چشم هایش را گرد کرد و گفت:
- اعتماد به نفس تو که بیشتره
- ولی خرج هرکسی نمی کنم
- اونوری ها راحت تر هستن. پسرای اینور مغرورترن
- خونتون کجاست؟
-وا؟ همون جا که سوار شدم دیگه! همون در سبزه
- گفتم شاید قبل از من با کس دیگه ای قرار داشتی
دختر خندید:
-بهت نمیاد غیرتی باشی
- غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ارزشش رو داشته باشه. بین ما چیزی نیست که بخوام به خاطرش ناراحت بشم. اونجا هفته پیش خونه یکی از اقواممون بود. اینطور که معلومه از اونجا رفتن
دختر سعی کرد دستپاچگی اش را پنهان کند:
-فکر کنم خونه رو اشتباه گرفتی
- شاید. مهم نیست. اون جا هم پارتی هست؟
-نمی دونم. چون مدت زیادی آلمان نبودم. فرانسه هم سنم کم بود. به پارتی و این حرفها نرسیدم
- پس کجا با هم آشنا می شدید؟
-مدرسه، خیابون! کلاس رقص
دختر که داشت با شالش ور می رفت گفت:
- سعید گفته بود مشکل پسندی و از آرایش خوشت نمیاد.حالا این مدلی باب طبعت هست؟
-من کلاً از دختر جماعت خوشم نمیاد. با صافکاری یا بدون صافکاری. فرقی نداره
- بداخلاقی بهت نمیاد
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وشش -مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایران
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وهفت
شروین نگاهی توی آینه کرد و لبخند زد. دختر که فکر می کرد شروین شیفته اش شده خندید.
- دوست دارم به فرانسه چی میشه؟
دختر ابرویی بالا برد.
- شما به فارسی هم بگی ما قبول می کنیم
شروین صدای ضبط را کم کرد و گفت:
-فکرام رو بکنم ببینم چی میشه
دختر شالش را دور گردنش انداخت و گفت:
-نمی خوای بیام جلو بشینم. اینجوری ضایع است
- چرا؟
-یه موقع ممکنه فکر کنن راننده منی
- تو که باید خوشت بیاد
دختر گفت:
- به خاطر خودت می گم
بعد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت:
- خونه پویا جون همین جاهاست
- با همه اینقدر خودمونی هستی؟
-دوست دارم راحت باشم. تو دوست نداری؟
-با همه نه!
دختر خنده پرنازی تحویل داد و گفت:
-با من چی؟
شروین خنده ای کرد و حرفی نزد. دختر که احساس موفقیت می کرد گفت:
-اونقدرها هم سعید می گفت رام کردنت سخت نیست. همتون اول ناز می کنید و بعد هم موس موس. نمی تونید یه کم بهتر باشید؟
یکدفعه شروین فرمان را پیچید و ماشین را کنار خیابان برد و ایستاد.
- چرا اینجوری می کنی؟ دیوونه
شروین به طرف دختر برگشت، دستش را روی صندلی گذاشت و درحالی که عصبانیت از چهره اش می بارید گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وهفت شروین نگاهی توی آینه کرد و لبخند زد. دختر که فکر می کرد شرو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_وهشت
-نمی دونم سعید راجع به من چی بهت گفته ولی من هرچی باشم احمق نیستم که یکی مثل تو بخواد رامم کنه و بهش التماس کنم
دختر که هنوز سعی داشت شروین را به قول خودش رام کند خودش را خونسرد نشان داد و با لحنی بی تفاوت گفت:
-زود بهت بر می خوره. سعید گفته بود با جنبه ای
شروین رویش را برگرداند و گفت:
-به منم گفته بود با یه خانم محترم قرار گذاشته نه یه احمق خالی بند. برو پائین
دختر که شاکی شده بود با عصبانیت زیپ کیفش را کشید و گفت:
-این رفتارت برات گرون تموم میشه
پیاده شد و همان جا کنار خیابان راه افتاد. شروین همان طور که می رفت نگاهی توی آینه کرد و بعد دنده عقب گرفت. جلوی پایش ایستاد، بوقی زد و پنجره را پائین داد. دختر خم شد وگفت:
-پشیمون شدی؟
شروین نگاهی کرد و گفت:
-دوست دارم به فرانسه می شه ژو تم . یاد بگیر دفعه بعد لو نره داری لاف می زنی
و قبل از اینکه دختر حرفی بزند پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت دور شد. هوای ماشین داشت خفه اش می کرد. تمام پنجره ها را داد پائین. بوی ادکلنی که توی ماشین پیچیده بود داشت حالش را بهم میزد. سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد. کلافه بود. نمی دانست چه کار کند بی هدف در خیابانها می چرخید. خودش هم نفهمید که چطور از تپه همیشگی اش سردرآورد. ماشینش را پارک کرد و روی کاپوت نشست و به دور دست ها خیره شد. صدای زنگ تلفن او را از افکارش بیرن کشید. سعید بود. حوصله اش را نداشت. گوشی را خاموش کرد. پاهایش را جمع کرد. دستش را دورشان حلقه کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت و به غروب خیره شد...
دو روز آخر هفته را ماند خانه. حوصله هیچ کس را نداشت. گوشی اش را خاموش کرده بود تا از شر تماس های سعید راحت باشه. گاهی به شاهرخ زنگ می زد که همچنان خاموش بود. شنبه اولین جایی که رفت اتاق شاهرخ بود. هنوز نیامده بود. توی حیاط نشسته بود و شماره سعید را می گرفت. یا جواب نمیداد یا رد تماس می کرد. اطراف را نگاه می کرد که از دور جوان قد بلند و لاغر اندامی را دید که آهسته قدم برمیداشت و با تلفنش حرف می زد. با دیدنش لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
💫
#صبحونه
صبح،
احوالِ هــ🌤ــوا
شعلہ بَرانگیز شده ..😌✌️
اے تَـ🤒ـب انداختہ
بر پیڪرِ خورشــ☀️ــید،
ســـ✋ـــلام ...
#محمد_بزاز
#صبحتون_بخیر☺️❤️
🍃🌸 @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #ویتامینه ღ •]
مگه فقط
خانمها باید
شیڪ و تروتمیز باشند؟
پس آقایون چے میشن این وسط؟
#حاجآقارنجبر🗣
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
..|🕊✨ دوری از گناه✨
..|👤کسے که میخواهد در #راهتقوی قدم گذارد
، باید چند امر را رعایت کند: اول #ترکگناهان که پایه تقوا و پایه و اساس دنیا و آخرت بر آن نهاده شده است
و مقربان درگاه خداوند متعال، به چیزی بالاتر و به و بهتر از آن تقرب نجستند.
و از اینجاست که حضرت موسی علیه السلام از حضرت خضر سؤال میکند که چه کرده ای که من مأمور شده ام از تو تعلّم کنم؟ به چه چیزی به این مرتبه رسیدی؟
فرمود: #بترک_المعصیه؛ پس این را باید انسان بداند و نتیجه آن هم بزرگ است حقیقتا.
#استادشیخمحــمدبہارے
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃
#ریحانه
شهید «مهدے باغیشنے»:
خــواهــرانم!🌺
شمــا با حجــاب خــود
مشت محکمے👊 بر دهــان
ابر قــدرت ها بکــوبید و بگــوییــد☝️
«اے از خــــــــــدا بیخــبـــ😡ـــران!
ما ماننــد حضـــرت زهـــ💚ـــرا(س)
و حضرت زینب کبرے(س)هستیم
و هرگز از راهے که آنان رفتهاند،
برنمیگــــردیم و با تمــــام
تــــوان راه آنــــها را
ادامه میدهیم.✌
#حجــاب_در_ڪــلام_شہــدا👌🌈
بانــوے ـخاصــ😇👇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
|ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓
❣| حسین خرازے
شهید خرازے:
اگر در پیروزےها خودمان را دخیل
بدانیم این حجاب است براے ما
"این شاید انڪار خداسٺ"
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• ۲۵۴۵ ••
هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
حال و هوای شهدا.mp3
4.19M
---
🌈✨
---
#ثمینه
حال و هواے شهدا↯
بھ ما میدھ راھ رو نشون😇••
#شهدا_شرمنده_ایم😓
#سید_رضا_نریمانے🎤
---
🌈✨ @asheghaneh_halal
---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
☺️•• یہ عمر بندگے خدا رو ڪردم
و گفتم چشم...
📱•• داسـتانے بسیار زیـبا و آموختنے،
پیشنهاد دانـلود.🍃
#بندگےخداروڪردن!
#استادعـالے
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
👼{اینگده ذوق کلدم چه دلم میخوات
😁{خلدوش خانومو بیچیلونم
😬|عزیزکم چقد خوب که اینهمه خوشحالے
ولے برای چے؟
{سه لوزه همه دالن خوسحالی میتونن
تازه میپرسے بلا چی؟😒
😁|آهان، به خاطر این مگس مزاحمے که زدیم؟؟
😉{باهوسیا!
😘|پس فکر کردے شما به کے رفتے 🌸💗
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وهشت -نمی دونم سعید راجع به من چی بهت گفته ولی من هرچی باشم احمق
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_ونه
مرد جوان در حین حرف زدن سریع دستی را که با آن گوشی اش را گرفته بود با دست دیگرش که کیفش چرمی اش را حمل می کرد عوض کرد و بی توجه به پسرک چشم تیله ای که اورا می پاییدبه طرف ساختمان کلاس ها رفت. شروین با نگاهش دنبالش کرد تا وارد ساختمان شد. می خواست بلند شود که سعید را دید. صدایش زد. برگشت نگاهی به شروین کرد اما رویش را برگرداند. دوباره صدایش کرد اما سعید هیچ عکس العملی نشان نداد. تعجب کرد. به طرفش رفت. دستی روی شانه اش گذاشت.
- کر شدی سعید؟
سعید با پسرهایی که اطرافش بودند خداحافظی کرد و راه افتاد. شروین دستش را گرفت.
- هی سعید، با توام
سعید دستش را از دست شروین بیرون کشید. چرخید و با عصبانیت گفت:
-چیه؟ چه کار داری؟
-چته تو؟
-به تو ربطی داره؟ خوب آبروریزی کردی. دیگه چی می خوای؟
-معلومه چی می گی؟ من این چند روز اصلاً تو رو دیدم؟
-خودت رو نزدن به خریت. چهارشنبه رو می گم. اون همه سفارش کردم منو یه سکه پول کردی. می دونی چی به من گفت؟
شروین که تازه متوجه دلیل دلخوری سعید شده بود گفت:
-آها! گفتم چی شده. برای همین اینقدر آتیشی هستی؟ به خاطر یه دختر؟
-نه، به خاطر اینکه اصلاً فکر آبروی منو نکردی. این چه طرز حرف زدن با اون بود. می دونی با چقدر التماس حاضر شده بود قبول کنه؟
-ول کن سعید، دختره خالی بند. عین بز خالی می بست
- فکر می کنی فقط خودت پولداری؟ فقط خودت می تونی سفر خارج بری؟
-خودت هم میدونی من از اول موافق این کار نبودم. فقط به خاطر رفاقتمون قبول کردم. اونوقت تو داری به خاطر یه دختر عوضی با من دعوا می کنی؟
سعید با لحنی مسخره گفت:
-رفاقتمون؟ قبول کردی که آبروی منو ببری. تو هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی. فکر می کنی پولدار بودن فقط مخصوص توئه. دوست داری بقیه رو تحقیر کنی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_ونه مرد جوان در حین حرف زدن سریع دستی را که با آن گوشی اش را گر
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد
- خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود که مخ یه کسایی مثل تو رو بزنه
- تو تحمل دیدن یکی مثل خودت رو نداری
شروین عصبانی یقه سعید را گرفت و داد زد:
-می دونی کجا سوارش کردم؟ دم خونه دائیم! می گفت خونه خودمه. گفته پولدارم تو احمق هم باور کردی. تنها چیزی که برات مهمه پوله. خیلی خب، برو دنبال همون که یه وقت ناراحت نشه
یقه اش را ول کرد و به طرف کلاسش رفت. سر کلاس جای مخصوص خودش نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد شاهرخ وارد شد. سر بلند کرد تا شاید با دیدن شاهرخ کمی آرام شود. چهره اش آرام بود و با همان لبخند کلاس را اداره می کرد. آخر کلاس بحث امتحان راه افتاد.
- استاد؟ چرا نیومدید؟ ما کلی سوال داشتیم
- استاد رضایی که بودند
- استاد رضایی حوصله جواب نداشت. می گفت هرچی تو برگرست
- متأسفم اما نمی تونستم بیام
- پس برگه ها چی؟ تصحیح نکردید؟
- چرا. برگه ها تصحیح شده
- ماکس کی بود؟
-چندتایی 9 داشتیم. بقیه هم بد نبودن
برگه ها را از کیفش بیرون آورد و دست یکی از بچه ها داد تا پخش کند. چندتایی از بچه ها برگه به دست پیش شاهرخ رفتند. کلاس که تمام شد شروین برگه اش را برداشت و دنبالش دوید. صبر کرد تا سرش خلوت شود. وقتی آخرین نفر رفت خودش را کنار شاهرخ رساند.
- سلام
شاهرخ با دیدن شروین لبخندش محو شد و خیلی جدی جواب سلامش را داد. شروین هم پایش راه افتاد.
- کجایی تو؟ چرا گوشیت خاموش بود؟
-گفتم که مشکلی پیش اومد. کار مهمی داشتی؟
-نه، فقط نگرانت شدم
- خیلی ممنون. خوبم
شروین که از لحن خشک و رسمی شاهرخ تعجب کرده بود گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد - خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود ک
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد_ویک
-مثل همیشه نیستی! چرا اینقدر گرفته ای؟
-من حالم خوبه. تو چی؟
-ببین شاهرخ ...
شاهرخ حرفش را قطع کرد و گفت:
-توی دانشکده و بین دانشجوها من مهدوی هستم. قبلاً هم گفتم
- خیلی خب. جناب استاد مهدوی! اگه چیزی می خوای بگی رک بگو. این چند روز به اندازه کافی مشکل داشتم. چند روز غیبت زده حالا هم با گوشه و کنایه حرف می زنی
- انتظار داری با آدمی که اینطور امتحان داده چه جوری رفتار کنم؟
شروین که انگار پیچ مسئله باز شده باشد خنده ای کرد و گفت:
-جناب دکتر! شما اینقدر هول بودید که درست به برگه من نگاه نکردید. من ماکس شدم. ببین، اینم برگم
شاهرخ ایستاد، نگاهی به برگه ای که دست شروین بود انداخت و بعد نگاهی به شروین. لبخند تلخی زد و گفت:
-نه آقا شروین. اینو نمی گم. چهارشنبه عصر، بعد از امتحان، ازت انتظار نداشتم. ناامیدم کردی
این را گفت، سری تکان داد و رفت. شروین باورش نمیشد. در جایش خشک شد. زانوهایش طاقت نگه داشتن بدنش را نداشت. به زور خودش را کنار دیوار رساند و تکیه داد. یعنی شاهرخ او را دیده بود؟ چند دقیقه ای به همان حال ماند و بعد سلانه سلانه از ساختمان بیرون رفت. هنوز نمی توانست آنچه را شنیده بود هضم کند. چطور ممکن بود؟واقعا شاهرخ اورا دیده بود؟با خودش فکر کرد شاید سعید که از دستش عصبانی بوده لویش داده.اما یادش آمد که سعید امکان ندارد با شاهرخ حرف بزند. توی خیابان بوق تمام ماشین ها را درآورد. یا بدون راهنما می پیچید یا سرعتش کم بود. وقتی رسید خانه روی تختش ولو شد. قاب عکسی را که روی میز کنار تخت بود برداشت. عکس خودش و شاهرخ بود که با هم کوه رفته بودند. رو به عکس شاهرخ گفت:
-تو از کجا فهمیدی؟
بعد قاب را سر جایش گذاشت، دست هایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد ...
•فصل هفدهم•
نگاهی به در کرد. هرچه در زد کسی در را باز نکرد. شماره اش را گرفت اما پشیمان شد. قبل از اینکه بوق بخورد قطع کرد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #مجردانه♡•]
\\👒
حسین بن بشّار میگوید:
•\ڪتَبْتُ إِلَے أَبِے الْحَسَنِ الرِّضَا علیه
السلام أَنَّ لِے قَرَابَةً قَدْ خَطَبَ إِلَے
ابْنَتِے وَ فِے خُلُقِهِ شےءُ...\•
فَقَالَ:
لَا تُزَوِّجْهُ إِنْ ڪانَ سَّےِّ الْخُلُقِ.
به امام رضا[ع]
نامه نوشتم ڪه يڪے از بستگانم به
خواستگارے دخترم آمده ولے بد اخلاق
است...
حضرت فرمودند:
اگر بد اخلاق است به او دختر ندهید.
📚••ڪافے ج 5، ص 563
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
وقتے همسرتون اشتباه میڪنه،
به او نگید: "دیدے گفتم...!😐
⛔️•| تمام ڪنيد اين ديدے گفتم ها رو..
چرا ڪه، اگر همسرتون از اشتباه ڪردن
در حضور شما هراس داشتــه باشه، شڪ
نڪنيد به تدريج از شما دور خواهد شد.
#شماڪهاینونمےخواید؟!☺️
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
..|🕊شـکـر دائمــے🙏
..|👤اگر انسان برسد به چنین مقامے که
: هرچه از جانب حق به او می رسد،
خدا را در آن مشاهده کند و مسرور 🍃به آن
نعمت باشد، پس هــمـیشه شاکر است.
#بندهےشاکرخداباشیم
#آیتاللهمحــمـدتقےآمــلے
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃